داستان کوتاه: عاشق چشمانش

31
1

باور کن انگیزه‌ام شخصی نیست. البته نمی‌شود گفت. به هرحال همیشه در هر کاری انگیزه‌های شخصی دخیل است، اما آن طور که بقیه حداقل در شغل من انگیزه‌های شخصی را دخیل می‌کنند، من اینکار را نمی‌کنم.

آه شاید این هم از آن توجیه‌های اخلاقی است که ما برای خودمان می‌تراشیم. همه ما فکر می‌کنیم با بقیه فرق داریم. اما عزیزم! من واقعا حس می‌کنم که فرق دارم. من این کار را نه برای شهرت، نه پول و نه هیچ چیز دیگر انجام نمی‌دهم. می‌دانی؟ فقط این کار را انجام می‌دهم چون خوب بلدم. انگار رسالت من همین کار است. تو را به خدا این طوری نگاهم نکن! خوب می‌دانم در سرت چه می‌گذرد. فکر می‌کنی با یک روانی طرف هستی، نه؟ یا شاید هم فکر می‌کنی مستم.

اما نیستم. من برای این کار نیازی به مست شدن ندارم و اتفاقا نباید مست باشم. می‌دانی، در این کار اولین اشتباه، آخرین اشتباه است. تا حالا شنیده‌ای که کسی از ما بازنشسته شده باشد؟ شنیده‌ای که یک پیرمرد در پارک نشسته باشد و برای دوستان پیرمردش تعریف کند که «بله من جوان که بودم پول می‌گرفتم تا آدم‌های معروف را بکشم.

مطمئنم ندیدی.

چی؟ هیچکس به کشتن آدم‌ها اعتراف نمی‌کند؟ پس من چی هستم؟ من که دارم اعتراف می‌کنم.

چی گفتی عزیزم؟ نشنیدم. آها تو قرار نیست به کسی چیزی بگویی؟ کسی چه می‌داند؟ حتی مرده‌ها هم داستان‌هایی برای تعریف کردن دارند.

«دستکش هایش را در می‌آورد و از جایش بلند می‌شود به پشت پنجره اتاقی می‌رود که در آن حضور دارند. پنجره ای سرتاسری که نصف فضای دیوار را پوشانده و نمای بالاترین طبقه یک برج بلند آن طرف پنجره دیده می شود»

اما می‌دانی؟ تو خیلی فرق داری.ها ها! بله می‌دانم، همه مردها همین را می‌گویند. اما این را یک مرد به تو نمی‌گوید، من می‌گویم. یک آدمکش. تو با بقیه آدم‌هایی که کشتم متفاوتی. وقتی اسم و عکست را دادند، شناختمت. یک زمان برایت پروژه‌ای انجام دادم. می‌بینی؟ روزگار طناز است مگر نه عزیزم؟

تو را خوب به خاطر دارم. من حافظه قوی‌ای دارم، حتی می‌توانم بگویم سه سال پیش چکار کردم، می‌خواهی برایت بگویم؟

«به ساعتش نگاه می‌کند»

هنوز وقت زیادی داریم، بگذار برایت تعریف کنم. سه سال پیش در چنین روزی صبح ساعت ۷ از خواب بیدار شدم، صبحانه خوردم، کمی ورزش و مدیتیشن کردم و…

آه باشد این طور نگاهم نکن در مورد چیز دیگری حرف می‌زنم. تو به عنوان یک قربانی بیش از حد غر می‌زنی. شاید به خاطر این است که می‌دانی فقط قربانی نیستی. تو هم آدم کشتی. به یک معنا همه‌ی ما آدم کش هستیم قبول نداری؟

آه خواهش می‌کنم! آن ژست اخلاقی را برای من نگیر. تو حتی از من هم بیشتر آدم کشتی. فقط یک نمونه را می‌گویم. پروژه شارجه. مطمئنم یادت هست. یکی از اولین پروژه‌هایی که تو را …

«با دست به دفتر باشکوهی که در آن هستند اشاره می‌کند»

… به اینی که هستی تبدیل کرد.

یادت هست چند کارگر خارجی داشتی؟ کارگرهای فیلیپینی، هندی، مراکشی، تبتی. می‌دانی چند نفر از آنها حین پروژه مردند؟ بگذار برایت بگویم.

از مجموع ۲۱۶۴ کارگری که در آن پروژه به سرپرستی تو کار می‌کردند، منظورم کارگرهای مستقیم است. ۲ نفر به خاطر پرت شدن از ارتفاع، پنج نفر به خاطر گرمازدگی، یک نفر به خاطر عفونت حاصل از زخمی که سر پروژه برداشته بود و یک نفر هم به خاطر پرت شدن داخل میکسر سیمان کشته شدند.

نه صبر کن، قبل از اینکه خودت را توجیه کنی اجازه بده حرفم تمام شود. جدای از افراد کشته شده و خانواده‌هایی که از بین رفتند، در همان پروژه 27 نفر هم به خاطر از کار افتادگی زندگی‌شان از بین رفت. البته پروژه شارجه تنها یکی از ده‌ها پروژه‌ای بود که طی این سال‌ها انجام دادی. می‌بینی؟ تو هم آدم کشتی و در مقایسه با من، تو کارخانه تولید انبوه جسد راه انداخته بودی و باز هم برخلاف من تو از کشتن آدم‌ها سود هم می‌کردی.

چی؟ من هم سود می‌کنم؟ نه عزیزم من سود نمی‌کنم من درآمد خودم را دارم. اینها فرق دارند خودت هم می‌دانی. اما حرف من این است که همه آدم کش هستند، حتی آدمی مانند تو که می‌خواهد ژست اخلاق‌مدارانه بگیرد. همه بر روی این کره خاکی دستشان به خون آلوده است، اما هرکسی جرات چکاندن ماشه را ندارد. پس اگر بخواهیم ژست اخلاقی بگیرم، اجازه بده که من در جلوی صف باشم چرا که حداقل پذیرفته‌ام کارم اخلاقی نیست و سعی در توجیه آن نمی‌کنم.

  داستان کوتاه: رازهای روی پشت بام

من کسی هستم که جرات کشیدن ماشه را دارم. من آدم می کشم و بعد از خداوند طلب مغفرت دارم. بله می‌دانم. فکر نمی‌کردی آدم مذهبی باشم. اگرچه مذهبی نیستم اما به خدا اعتقاد دارم. آخر می‌دانی چیست؟

صبر کن داری از روی صندلی می‌افتی.

حالا بهتر شد، عضلاتت دارد خشک می‌شود. بگذار ابزارم را بیاورم باید انگشتت را قطع کنم. کسی که پولم را می‌دهد گفت که باید انگشتت را هم برایش ببرم. شاید می‌خواهد دری را باز کند که با اثر انگشتت باز می‌شود. شاید می‌خواهد یادگاری از تو داشته باشد. یا شاید می‌خواهد DNA تو را به دست بیاورد. نمی‌دانم. زیاد سوال نمی‌پرسم. من هرکاری که به من بگویند انجام می‌دهم و آن را هم خیلی خوب انجام می‌دهم. می‌بینی؟ باید صبر می‌کردم که خونت لخته شود. اینطوری کار تمیزتر است. کثیف کاری را اصلا دوست ندارم. می‌خواهم همه چیز در آرامش و نظم انجام شود. مطمئنم اگر پلیس این صحنه جرم تمیز را ببیند به من آفرین می‌گوید. شاید هم به اتفاق برایم دست بزنند. خیلی دوست دارم بدانم کارآگاه ها و پلیس در مورد شاهکارم چه می‌گویند اما حیف که نمی‌توانم زیاد به محل پروژه سر بزنم هم به خاطر اینکه سرم زیادی شلوغ است. معمولا بلافاصله پروژه بعدی شروع می‌شود و راستش را بخواهی در شغل ما برگشتن به محل پروژه قبلی طول عمر را کم می‌کند.

«دستش را روی صورت قربانی می‌گذارد و می‌گوید»: خب دیگر کار تمام است.

چهره زیبایی داشتی. به چهره‌ات دقت نکرده بود. تا به امروز به چهره هیچکس دقت نکرده بودم. صبر کن ببینم چرا چهره هیچکس را به خاطر ندارم. تا به امروز متوجه نشده بودم.

«روی صندلی می‌نشیند و به فکر فرو می‌رود»

عجیبه واقعا چهره هیچکس را به خاطر ندارم.

چقدر چشمان زیبایی داشتی. حقیقتا چشمان زیبایی داشتی. می‌دانم! می‌دانم! فکر می‌کنی به همه این را می‌گویم…

اما باور کن تا به امروز به هیچکس چنین حرفی نزدم. تو واقعا چشم‌های زیبایی داشتی.

بگذار از نزدیک‌تر ببینمت. صورت لطیفی داری. لب‌هایت کمی کبود شده و افتاده اما هنوز نشانی از شادابی قبل را دارد. دلم می‌خواهد صحنه قتل را به هم بریزم و مقدار زیادی مدرک از خودم به جا بگذارم. تو اولین کسی هستی که توجهم را به خودش جلب کرده. فکر می‌کنم اینجا همان جایی هست که رویای بازنشستگی‌ام به خیال تبدیل می‌شود. حقیقتا زیبایی.

می‌خواهی از من انتقام بگیری زیبای دوست داشتنی من؟ دلم می‌خواست می‌گرفتی. لعنت به تو در چشمانت چیست؟ وای از این چشم‌ها. اینطوری نگاهم نکن. گفتم اینطوری نگاهم نکن لعنتی.

«بلند می‌شود و با چاقویش زن را تهدید می‌کند.»

حیف که نمی‌توانم بیشتر از این بکشمت. حیف! اما عزیز دلم. این چشم‌ها. این چشم‌ها دارد کار دستم می‌دهد. با این چشم‌ها داری کار دستم می‌دهی. هم دست من هم دست خودت. اینطوری نگاهم نکن.

باید بروم. بله باید بروم. باید وسایلم را جمع کنم و سریع از اینجا بروم قبل از اینکه کاری کنم که هر دویمان پشیمان شویم. بله باید بروم.

اما این چشم‌ها مال من است. باید این چشم‌ها را هم با خود ببرم. چشم هایت را به من بده عزیزم. این لطف را به من می‌کنی؟ می‌دانم به تو بد کردم. می دانم لیاقت این مهربانی را ندارم. اما به چشمانت نیاز دارم. خواهش می‌کنم.

آه ممنون زیبای من. حتما لطفت را جبران می‌کنم. یک روز وقتی که در جهنم با تو ملاقات کردم، لطف امروزت را جبران می‌کنم. میبوسمت زیبای من. دیدار به جهنم

احمد سبحانی/ سحرگاه ششم آذر


می‌توانید به تلگرام من هم سر بزنید:

https://t.me/ahmadsobhani

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک دیدگاه برای “داستان کوتاه: عاشق چشمانش

  1. عالیییی بود 😍😍😍😍😍

advanced-floating-content-close-btn