هوای سرد وسط دی بود، مرد بند ساک سیاه رنگ خود را به دوش و خود ساک را زیر بغلش زده بود، در میان کوچهها حرکت میکرد. هر چند دقیقه با نگرانی برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. انگار میترسید که کسی او را تعقیب کند. تفکرات غریبی در سرش در حال حرکت بود. سرکوفتهای همسرش، خواهشهای دختر کوچکش. یادش آمد زمانی که برای دختر کوچکش یک گوشواره طلا خریده بود، دخترک چقدر خوشحال شده بود. حالا آن گوشواره فروخته شده بود و پولش درون آن کیف سیاه قرار داشت.
هر از گاهی باد سردی به صورت مرد میخورد و مرد نیز ساک سیاه رنگ را محکمتر در بغلش میگرفت، گویی باد میخواهد کیف را از او بدزدد. این حس پارانویایی عجیبی که در وجودش رخنه کرده بود، او را حتی به صدای خش خش برگها و حرکت گربهها روی دیوار نیز حساس کرده بود.
کوچهها تنگ بودند و تنها روشنایی کوچه ها، نور چند پنجرهای بود که هنوز زندگی پشت آنها جریان داشت. مرد با خود گفت که اگر کسی مرا در این تاریکی بکشد و کیفم را بدزدد، هیچکس متوجه نخواهد شد. با این فکر کیف را باز هم محکمتر در بغل گرفت.
در همین افکار بود که به سر کوچه مقصدش ، رسید. ناگهان قدمهایش سست شد. لحظهای درنگ کرد. استرس تمام وجودش را گرفته بود. نمیدانست دارد چه کار میکند. خواست که برگردد. اما نمیتوانست. نمیتوانست همین طور به خانه برگردد. بدون پول نه. او به پول نیاز داشت و پول زیادی هم نیاز داشت. برای دخترش، برای همسرش و برای خودش. او باید پیش میرفت.
اما اگر شکست میخورد چه؟ اگر نمیتوانست موفق شود چه؟ اگر همین پولی را که در دست داشت، از دست میداد چه؟ داشت دیوانه میشد. ضربان قبلش شدت گرفت، به سختی نفس میکشید. در نهایت تمام عزم خود را جزم کرد و جلو رفت. تا اینجا آمده بود و نمیتوانست برگردد. آخرش هرچه که باشد بدتر از وضع الانش نیست. او باید موفق میشد.
جلوی در خانه که رسید دستش را دراز کرد که زنگ بزند. شک کرد، چشمانش را بست. دیگر جایی برای شک کردن نبود. زنگ در را به صدا درآورد. از اعماق دلش میخواست کسی جواب ندهد تا بهانهای برای برگشتن داشته باشد. کمی طول کشید. میخواست دوباره زنگ بزند. صدایی از درونش گفت که اگر در خانه بودند، با یکبار زنگ زدن هم جواب میدادند.
نفس به سختی از سینهاش خارج میشد. سینهاش سفت شده بود و چیزی گلویش را میفشرد. میخواست بازگردد که ناگهان صدای باز شدن در آمد. با تردید در را باز کرد و وارد راهروی خانه شد. پس از راهرو، یک درب چوبی وجود داشت. جلو رفت و به در چوبی کوفت. مردی با هیکل درشت در را باز کرد و بدون مقدمه گفت:« ورودی ۱۰۰ تا.»
مرد گفت:« منو آقا بهروز فرستاده.»
مرد هیکلی گفت:« هرکی فرستاده. میخوای بیای تو باید ورودی بدی. ۱۰۰ تا.»
مرد گفت:«اما آقا بهروز همچین چیزی نگفته بود.»
مرد هیکلی گفت:« این قانونشه. نمیخوای برو.»
مرد دو دل بود. آرزو میکرد که ای کاش تنها نیامده بود. این مرد با این هیکل میتوانست به راحتی هرچه دارد را از او بگیرد. خواست برگردد ولی پشیمان شد. با خود گفت ۱۰۰ تا که چیزی نیست. میتوانم بیشتر از این را در بیاورم.
گوشه زیپ ساک را باز کرد و یک بسته صدتایی اسکناس در آورد و به مرد هیکلی داد. مرد هم پول را گرفت و در را بست. نگرانی دوباره به سراغ مرد آمد. نکند پول را گرفته و دیگر در را باز نکند. هنوز در این فکر و خیال بود که در دوباره باز شد.
مرد با شک و تردید در را گشود و وارد خانه شد. مرد کچل و چاقی پشت یک میز نشسته بود و ورقها را بر میزد. سیگاری به گوشه لبش بود. با دست اشاره کرد که نزدیک بیاید. مرد همانطور که کیف سیاه رنگش را در بغل گرفته بود، نزدیک میز شد و گفت:« منو آقا بهروز فرستاد..»
آنقدر استرس داشت که آب دهانش راه گلواش را بست و نتوانست جملهاش را کامل کند.
مرد کچل گفت:« میدونم. کاری که داری میکنی خطرناکه اینو که میدونی.»
مرد سری تکان داد و گفت:« چارهای ندارم»
مرد کچل گفت:« همه فکر میکنن اینجا آخرین راه چاره شونه در حالی که نیست، من بیست ساله که این کار رو میکنم و توی این بیست سال حتی یک نفر رو ندیدم که با کاری که اینجا میکنه وضعیتش بهتر بشه.»
مرد گفت:« امیدوارم من اولیش باشم.»
مرد کچل گفت:« اینم زیاد شنیدم. به هرحال اینجا هرچقدر برنده بشی، مال خودته و اگر ببازی با آه و ناله و گریه و خواهش و التماس چیزی درست نمیشه. میخوام اینو همین اول بهت بگم چون میدونم که آخرش به همینجا میرسه.»
ضربان قلب مرد آنقدر بالا بود که به سختی میتوانست حرف بزند. گفت:« بیا شروع کنیم. من هیچ راه دیگهای ندارم.»
مرد کچل گفت:« باشه بشین. چی بازی بلدی؟ ۲۱ خوبه؟ بازی کردی؟»
مرد گفت:« آره با دوستام بازی میکردم اما شرطی نبود.»
-باشه پس بلدی. یادت باشه که این فرق میکنه. وقتی پای پول وسط باشه. همه چیز عوض میشه.
مرد به نشانه تایید سری تکان داد و نشست. به مرد کچل گفت:« میخوام کارتا رو ببینم.»
مرد کچل لبخندی زد و از توی کشوی میزش یک دسته ورق که هنوز دورش پلاستیک بود، درآورد و به مرد داد.
مرد ورقها را از توی پلاستیک درآورد. انگار همهچیز درست بود. چندبار تمام ورقها را زیر و رو کرد و در نهایت به مرد کچل داد.
مرد کچل ورقها را بر میزد و مرد نیز با تمام دقت به دستهایش نگاه میکرد تا مبادا حرکتی انجام بدهد.
– چقدر شرط میبندی؟
مرد با خود فکر کرد که ۱۰ هزارتا دارد. بهتر است با پول کم شروع کند. گفت:« پونصد تا.»
مرد کچل گفت:« پولتو بذار روی میز.»
مرد گفت:« ورقها رو بذار روی میز و دستات رو از روش بردار.»
مرد کچل که از این نقطه به بعد او را دیلر (dealer) مینامیم، چنین کرد. مرد از توی کیفش پنج بسته صدتایی اسکناس درآورد و روی میز گذاشت. دیلر ورقها را برداشت و دوباره بر زد و در نهایت دو کارت روبروی مرد و دو کارت روبروی خود قرار داد. مرد اول به پشت سر خود نگاه کرد و سپس به کارتها نگاهی انداخت: ۱۰ خشت و ۹ پیک.
– کافیه.
دیلر کارتهای خود را رو کرد. ۷ دل و ۸ خاج کمی فکر کرد و گفت:« کافیه. رو کن.»
مرد نفس راحتی کشید و کارتهایش را رو کرد. دیلر هیکل چاقش را به سختی از پشت میز تکان داد و بلند شد. به سمت گاو صندوقی رفت که کمی دورتر از میزش بود، در گاوصندوق را باز کرد چند بسته اسکناس روی میز گذاشت. پانصد تایی که مرد برنده شده بود را به او داد و مابقی را روی میز کنار خودش گذاشت.
دیلر گفت:« خوب بازم بازی میکنی؟»
مرد گفت:« آره هزارتا شرط میبندم.» و به پولی را که روی میز بود اشاره کرد.
دیلر هم دو بسته ۵۰۰ تایی به وسط میز هل داد و به بر زدن برگها پرداخت. دو برگ جلوی خودش و دو برگ جلوی مرد گذاشت. مرد برگهایش را نگاه کرد. دو پیک و هفت خاج.
مرد یک کارت دیگر خواست. ۱۰ دل. کم کم مرد اعتماد به نفس خود را به دست میآورد. گفت: کافیه.
دیلر برگ هایش را رو کرد. پنج دل و هشت پیک. دیلر کمی فکر کرد. یک کارت دیگر کشید. ۹ پیک. یک هزارتای دیگر به طرف مرد هل داد.
مرد از کیف سیاهش شش هزار تای دیگر بیرون آورد. میخواست همه آن ها را شرط ببندد. با خود گفت اگر بتوانم این شرط را ببرم دیگر میتوانم به خانهام باز گردم. فقط یک شرط دیگر و تمام.
از طرفی با خود گفت اگر ببازد بیش از نیمی از دارایی خود را باخته. بهتر است کمتر شرط ببندد.
در نهایت ۴ هزارتا شرط بست. دیلر دوباره از پشت میز بلند شد و از صندوق چند دسته اسکناس دیگر برداشت و روی میز گذاشت. مشغول بر زدن شد. مرد تمام تمرکز خود را بر روی دستهای دیلر گذاشته بود تا تقلب نکند.
دیلر اما ساکت و با طمانینه ورقها را بر میزد.
دو کارت به مرد داد و دو کارت جلوی خودش گذاشت. مرد کارتها را نگاه کرد. این نهایت شانس بود. دو آس. مرد لبخندی زد و گفت: کافیه.
این فکر که اگر همه شش هزارتا را شرط میبست میتوانست به خانهاش بازگردد ناگهان از ذهنش گذشت. اما سعی کرد آن را نادیده بگیرد.
دیلر کارتهای خود را رو کرد. سه پیک پنج دل. دیلر یک برگ دیگر کشید. هفت خاج.
دیلر زیر لب فحشی داد و پول ها را به سمت مرد هل داد و گفت: «مشخصه امشب شب شانسته. یکی خیلی دوستت داره. هنوز بازی میکنی یا کافیه؟»
مرد سریع با چشمانش پول هایش را شمارد. پولی که با خود آورده بود ۱۰ هزارتا بود و نیاز به ۹ هزارتا داشت تا به خانهاش بازگردد. اکنون به جز ۱۰۰ تایی که در ابتدا برای ورودی پرداخته بود، ۱۵ هزار و پانصد تا داشت.
۴ هزار تا وسط میز گذاشت و گفت: «آره بازی میکنم.»
دیلر دوباره مشغول بر زدن شد. مرد گفت: «صبر کن. یه بازی دیگه میکنیم.»
– «چه بازی ای؟»
مرد گفت: «کارتا رو بذار روی میز. کارت میکشیم. هرکی بالاتر بود.»
با خود فکر کرده بود که پس از چند برد در بازی ۲۱ احتمالا زمان باختش فرارسیده است. بنابراین میتواند با تغییر بازی سر احتمالات کلاه بگذارد.
دیلر قبول کرد. تمام کارتها را روی میز گذاشت. یک کارت کشید و دوباره فحش داد. پنج خشت.
مرد لبخندی زد و با خود گفت حالا میتوانم به خانهام برگردم. با کیف پر از پول.
کارت را کشید. سه دل.
ناگهان بدنش یخ زد. سینه اش سفت شد و قلبش سریع تر به تپش افتاد. برای لحظه ای سرش گیج رفت. اصلا متوجه نشد دیلر کی پول ها را برداشت.
دوباره چهار هزارتا گذاشت وسط و گفت یکبار دیگه کارت میکشیم.
دیلر کارت کشید. بی بی پیک. لبخندی به پهنای صورت زد.
مرد آنقدر استرس پیدا کرد که نزدیک بود به گریه بیفتد. نباید اینطور میشد. نمیخواست اینطور بشود. با ترس و لرز کارت را کشید. بعد از دیدن آن چشمانش را بست. ده دل. دلش میخواست به گریه بیفتد. اما حتی نای گریه کردن نداشت.
دیگر توان حمل آن استرس را نداشت. باید کار را تمام میکرد. گفت: «همه پولم رو شرط میبندم. ساکش را خالی کرد روی میز.»
دیلر گفت: «مطمئنی؟ اگه ببازی هیچی بهت نمیرسه.»
– اره بیا بازی کنیم.
دیلر دوباره کارتها را روی میز گذاشت.
مرد گفت: «نه تاس میندازیم.»
دیلر قبول کرد. تاس را از توی کشو براشت و روی میز گذاشت. مرد تاس را برداشت و انداخت. دستان مرد آنقدر میلرزید که تاس از روی میز افتاد. مرد زیر میز را نگاه کرد. عدد را خواند. چشمانش سیاهی رفت. عدد یک بود.
دیلر گفت: «حساب نیست دوباره بنداز. افتاده زیر زمین. باید روی میز باشه.»
مرد نگاهی بی دیلر کرد. صورت مرد کاملا جدی به نظر میرسید. تشکر کرد و تاس را برداشت. چند بار کف دستانش مالید. بعد چند بار بوسید. از خدا طلب کمک کرد. بعد تاس را به آهستگی روی میز انداخت.
تاس چند غلت زد و ایستاد. عدد پنج. مرد از خوشحالی نمیدانست چکار کند. احتمال موفقیتش بسیار بالا بود. دستانش را روی صورتش گذاشت و سعی کرد به احساساتش مسلط باشد. دیلر با بی اعتنایی تاس را برداشت و انداخت. شماره شش.
پلک های مرد شروع به پریدن کرد. ناگهان حس کرد دست چپش بی حس شده است.
دیلر نگاهی به مرد کرد و سپس به مرد هیکلی اشاره کرد که پول ها را جمع کند. پول هایی که قمارباز برای به دست آوردن آن ماه ها زحمت کشیده بود. پول هایی که از فروش انگشتر همسرش و گوشواره های دخترش به دست آمده بود. مرد به پای دیلر افتاد و گفت: «التماست میکنم. اینا پول همسر و دخترمه. من این پول رو لازم دارم. خواهش میکنم بذار برم. تو رو خدا پولمو برگردون.»
دیلر گفت:« بهت همون اول گفتم. این کارها فایده نداره. پاشو برو. »
مرد به گریه افتاد و گفت: «هرکاری بگی میکنم. تو رو خدا پولمو پس بده.»
دیلر با پا لگدی به مرد زد و گفت: «پا شو گم شو. کاری که میخوام بکنی اینه که گورتو گم کنی.»
مرد با چشمانی اشکبار روی زمین افتاد. مرد هیکلی بلندش کرد و روی صندلی نشاند.
دیلر رو به مرد کرد و گفت: «اون پول دیگه مال تو نیست. اما میتونم یه کار دیگه برات بکنم.»
مرد چشمانش را پاک کرد و نگاهی به دیلر انداخت. سپس گفت:« هرکاری بگی میکنم. هرکاری. فقط پولم رو پس بده»
دیلر به مرد هیکلی اشاره کرد. مرد رفت و بعد از چند دقیقه با یک استکان با محتوای سبز رنگ بازگشت.
دیلر گفت: «تنها کاری که میتونم بکنم اینه. یکبار دیگه شرط میبندیم. شیر یا خط میندازیم. اینبار سر زندگیت. اگر تو بردی من سه برابر پولی رو که آورده بودی، بهت برمیگردونم. اگر باختی باید این استکان رو تا ته بخوری.»
مرد نگاهی به محتوای درون استکان، نگاهی به دیلر و سپس نگاهی به پول ها انداخت. چشمان دخترش، سرکوفتهای همسرش و استرسهای هرروزه خودش از ذهنش گذشت.
قبول کرد. دیلر سکه ای از جیبش بیرون آورد و به مرد داد. گفت: «اول سکه رو بررسی کن. بعد بگو شیر یا خط. خودت هم پرتابش کن.» مرد سکه را برانداز کرد. گفت:« خط.» سکه را پرتاب کرد و در دستانش گرفت. دستش را از روی سکه برداشت ….
از میان کوچه ها میگذشت. ساکش روی شانه اش بود. دستانش را به دیوار گرفته بود تا بتواند راه برود. بعد از آن استرس سهمگین راه رفتن برایشسخت بود. به اندازه ده سال پیرتر شده بود.
روی زمین نشست نگاهی به کیف خالی انداخت. نمیدانست چرا آن را به دنبال خود میکشد. تنها چیزی بود که توانست از آن خانه نفرین شده بیرون بیاورد. سرفه شدیدی راه گلواش را بست. دستش جلوی دهانش گرفت. هنگامی که سرفهاش تمام شد، به کف دستش نگاه کرد. کف دستش را خون در بر گرفته بود. روی زمین دراز کشید. برای آخرین بار دخترش را به خاطر آورد.