کتاب دوباره فکر کن، اثر آدام گرانت ایده جذابی داره اما ایده جایی در میانه کتاب دیگه تموم میشه و نویسنده فقط میخواد چرت و پرت بگه تا کتاب به جایی برسه که بشه فروختش. بنابراین به نظر من فقط نصف کتاب حرف جدید داره و مابقی کتاب تکرار مکرراته.
اول کتاب در مورد اثر دانینگ کروگر صحبت میکنه. اینکه به قول راسل، احمقها مملو از یقین هستند اما دانشمندان پر از شک.
اثر دانینگ کروگر میگه که رابطه بین سواد افراد و ارزیابی اونها از دانش خودشون به صورت خطی افزایش پیدا نمیکنه. بلکه با یادگیری اندک، ارزیابی افراد از دانش خودشون به یکباره افزایش پیدا میکنه. اما بعد از اون و با یادگیری بیشتر، افراد فروتن میشن و ارزیابی اونها از میزان دانششون به یکباره کاهش پیدا میکنه. بعد از اون هست که میزان یادگیری و ارزیابی افراد از دانش به صورت تقریبا خطی افزایش پیدا میکنه.
این مشکلی هست که امروز خیلی زیاد میبینیم. افرادی هستن که به خاطر اینترنت و دسترسی به دادهها تصور میکنن که اطلاعات زیادی دارن و چیزهای جدیدی یاد گرفتن. اما این افراد اگر ازشون در مورد ادعاشون سوال بپرسی، شاید یکی دوتا سوال اول رو جواب بدن، اما سوال سوم رو نمیتونن جواب بدن چون حرف مال خودشون نیست. توی دهنشون گذاشتن. در نهایت هم به این ادعا متوسل میشن که «تو داری مغلطه میکنی. با کلمات بازی میکنی»
کل ایده کتاب در مورد همین مساله است. اینکه باید افراد شیوه بازنگری در مورد تفکرات خودشون رو یاد بگیرن و ما هم باید شیوه قانع کردن افراد در مورد تفکراتشون رو یاد بگیریم.
گرانت میگه که هر فرد در سه نوع ذهنیت گرفتاره. اول ذهنیت واعظ هست. کسی که به خاطر قدرت اعتقادش تلاش میکنه طرز فکر بقیه رو به طرز فکر خودش تبدیل کنه. دوم ذهنیت دادستانه، کسی که تنها میخواد عقاید دیگران رو بیاعتبار کنه. و در نهایت سیاستمداران هستن که به دنبال جلب موافقت بقیه هستن.
وجه اشتراک همه این طرز فکرها این هست که باور دارن عقاید خودشون خطاناپذیره و هیچکس نمیتونه بهشون چیزی یاد بده. بنابراین چیز جدیدی هم یاد نمیگیرن.
اما گرانت ادعا میکنه که طرز فکر چهارم که طرز فکر دانشمندهاست، بهترین نوع اندیشیدنه. دانشمند واقعی تنها به حقیقت فکر میکنه و به دنبال به چالش کشیدن باورهای خودشه. همینطور دلش میخواد فرضیه های خودش رو در برابر شواهد جدید، به روزرسانی کنه.
اما نکته اینه که اعتقادات ما هستن که ما رو به جلو حرکت میدن. اگر ما در مورد اعتقادمون راسخ نباشیم و همیشه شک داشته باشیم که اعتقادمون اشتباهه، پس چطور میتونیم به جلو حرکت کنیم؟ گرنت ادعا میکنه که دانشمندان به کاری که میکنن معتقد هستن و اعتماد به نفس دارن اما همیشه آماده هستن که در مورد پیش فرضهاشون بازنگری کنن. این همون حرفی هست که من توی مطلب زیر در موردش صحبت کرده بودم.
اما مهمترین بخش کتاب از نظر من در مورد مذاکره کنندهها بود. تکنیک مناظره و مذاکرهای که گرانت ازش استفاده میکنه این هست که فرد رو از تفکر سیاه و سفید خارج کرده و اون رو به سایههای خاکستری هدایت کنیم.
مردم همیشه از پیچیدگی فرار میکنن. دلشون میخواد همه چیز شفاف و واضح باشه. دلشون میخواد همه چیز سیاه و سفید باشه. مردم دوست دارن همه رو دوست و دشمن ببینن. اما حقیقت چیزی در میانه است. مثالی که توی کتاب اومده در مورد تغییرات اقلیمیه. مردم دوست دارن بگن که در مورد تغییرات اقلیمی تنها دو دسته وجود دارن. یک دسته کسانی که میخوان در این مورد هشدار بدن و یک دسته کسانی که منکر این مسائل میشن.
اما گرنت میگه که بهتره این افراد رو به یک طیف تبدیل کنیم که شامل افرادی که مشکوک هستن، نادیده میگیرن، بی تفاوت، محتاطن، نگرانن و هشدار دهندهان. حالا مردم راحتتر میتونن جایگاه خودشون رو در مورد تغییرات اقلیمی پیدا کنن و راحتتر میشه باهاشون حرف زد.
استعاره ای که گرنت در مورد مناظره و مذاکره به کار میبره خیلی جالبه. خیلی افراد فکر میکنن مناظره یا مذاکره مثل جدال گلادیاتورهاست که یک نفر باید پیروز بشه. در حالی که به نظر گرانت این کار مثل رقصه که دو طرف باید به آرامی خودشون رو با حرکتهای طرف مقابل تنظیم کنن.
همینجا کتاب تموم میشه و حرفهای من شروع میشه.
اولین نقدی که میشه به کتاب داشت، اینه که انگار در نهایت خود گرانت هم تفکر انتقادی مد نظر خودش رو برای تایید حرفهای خودش میخواد. یعنی خودش هم مثل دانشمندها فکر نمیکنه. مثلا یک جایی میگه که باید به دانش آموزها یاد داد که مثل دانشمندها فکر کنن تا در دام انکار کنندگان هولوکاست نیفتن. (نقل به مضمون)
در حالی که شاید اگر کسی تفکر دانشمندانه داشت، باز هم هولوکاست رو انکار کنه. قرار نیست تفکر انتقادی یا به قول گرانت، تفکر ساینتیفیک بتونه تفکرات ما رو تایید کنه.
دومین نقد اینه که گرانت فلسفه علم رو نمیشناسه و نمیدونه علم هم نوعی فاشیسم در دل خودش داره. خیلی از نظرات مخالف با استفاده از همین تفکر به اصطلاح علمی سرکوب شده که در نهایت به بهای کشته شدن بسیاری از ذهنهای برتر بشری تموم شده.
فراموش نکنیم که اگرچه گالیله توسط کلیسا محکوم شد، اما نظریهاش یک نظریه علمی بود نه مذهبی. کلیسا نماینده علم و فلسفه اسکولاستیک در قرون وسطی بود و در واقع یک مرجعیت علمی بود. بنابراین جدال گالیله و کلیسا نه جدال علم و دین بلکه جدال علم ارسطو با علم گالیله بود.
همینطور نظر اینیشتین در جوامع علمی زمان خودش با اقبال مواجه نشد چرا که ایدههای نیوتون رو نقض میکرد. در نهایت زمانی که با آزمایش تجربی تونستن ثابت کنن که ایده اینیشتین کار میکنه، وارد فضای علمی شد.
و باز هم بسیاری از دانشمندان فیزیک کوانتوم با قمه و قداره تونستن در دانشگاههای مطرح جهانی کرسیهای علمی کسب کنن. پس نتیجه اینکه علم هم چنان مفهوم الهیاتی نیست که هیچ شکی توش جا نداشته باشه. تفکر دانشمندانه هم در نهایت درگیر نوعی خشک ذهنی میشه. نکته جالب اینه که گرانت نمی دونه کلمه ساینس به معنای علم تجربی یک کلمه جدید و حاصل مدرنیته است که تا قرن ۱۷ اصلا کاربرد نداشته.
در پایان باید گفت که کتاب دوباره فکر کن حاوی ایدههای جذاب و کاربردیه اما هرگز یک کتاب کامل نیست. حتی نزدیکش هم نیست. همینطور به نظرم نصفش رو مطالعه کنید کفایت میکند. از میانه کتاب به بعد فقط مثالهای کتاب جذابه و حرفی برای گفتن نداره.
ممنون جالب بود