کتاب قدرت بی قدرتان را میتوانم مانیفست حزب اصلاحات در ایران بدانم. کتابی که به کرات توسط برخی از افراد سیاسی ارائه شد و حتی بعضا کاندیداها هم با استفاده از نام این کتاب خود را قدرت بی قدرتان جا زدند.
اما این کتاب چه میگوید؟ این کتاب توسط یک فعال سیاسی چکیایی (که از قضا پیشینه فلسفی قدرتمندی هم ندارد) نوشته شده است. همینطور بسیاری از رخدادهایی که هاول در کتاب در مورد آن صحبت میکند، احتمالا برای خواننده ایرانی اصلا مفهوم ندارد به عنوان مثال کسی در ایران نمیداند که منشور ۷۷ چیست.
با این حال، کتاب از کلیدواژههایی استفاده کرده که عمدتا در ایران بسیار جذاب است و حتی استفاده میشود. همانطور که گفته شد حتی از نام کتاب هم به کرات استفاده شده است.
یکی از این کلید واژهها دگراندیش است. نویسنده به جای آنکه از کلمه اپوزوسیون استفاده کند، از کلمه دگراندیش استفاده کرده است چرا که میخواهد اینطور القا کند که دگراندیشان برخلاف اپوزوسیون، سودای قدرت ندارند. اینها انسانهایی پاک و منزه هستند که اساسا دنبال هیچ شکلی از قدرت نیستند. انسانهایی الهی که میآیند، خلق را از نظام توتالیتر نجات میدهند و بعد دوباره به آسمان عروج میکنند.
کلیدواژه دیگر نظام پساتوتالیتر است. این از آن کلماتی است که احتمالا به خاطر تنگی قافیه آورده شده است. نویسنده با خود گفته است که نظام توتالیتر را بگذاریم نظامهای پیش از جنگ جهانی. نظامهای خودمان را بگذاریم پساتوتالیتر. از آنجایی که پست مدرنیسم هم در حال اوجگیری است (کتاب در سال ۱۹۸۵ نوشته شده) خیلی هم کلاس دارد.
نویسنده با این نظام گفتمانی اینگونه نشان میدهد که گویی نظامهای توتالیتر در شرق اروپا هیچ ارتباطی با مردم ندارند. اساسا مردم مخالف این نظام هستند. به شخصه اطلاعی ندارم که چگونه تمام نظامهای ضدامپریالیستی تا این حد سست هستند اما هیچکدام سقوط نمیکنند. همین ترکمنستان خودمان دهههاست که نظام توتالیتر در آن جریان دارد اما استوار سرجای خودش ایستاده. کره شمالی هم که خدای توتالیتاریسم است. پس چه شد آن همه وعده و وعید.
این نوع نوشتهها شاید برای ذهنهای ایدئولوژی زده و ناآگاه در دهه ۱۹۸۵ (و بعضی افراد با بهره هوشی پایین در کشورهای مختلف) جذاب باشد. اما امروز ما میدانیم که رابطه میان حاکمیت و مردم چگونه شکل میگیرد.
به عنوان مثال احمقانه است که تصور کنیم مردم آلمان نازی تمام و کمال مخالف هیتلر بودند یا احمقانه است که تصور کنیم که هیتلر کسی بود که به یکباره از ناکجا پیدایش شد و گفت «خوب عزیزان چرا یهودیان را نسوزانیم؟»
این روند از دل یک تاریخ بیرون میآید و تاریخ هم رابطه برگشتی دارد. یعنی هر کنشی که شما داشته باشید، در تاریخ تاثیر خود را میگذارد و نوعی تفسیر از جهان ایجاد میکند که این تفسیر در برگشت، یعنی زمانی که دوباره پس از تحلیل وقایع توسط جامعه به آن برمیگردید، تغییر میکند.
بگذارید مثالی بزنم. فرض کنید در آلمان زندگی میکنید و جنگ جهانی اول را شکست خوردهاید. ناگهان کسی میآید و به شما میگوید که میخواهد شکوه آلمان را بازگرداند. شما به عنوان جامعه دیدگاهی نسبت به شکوه آلمان دارید و البته به دنبال دشمن خواهید بود چون نمیتوانید خود را مقصر نابودی آلمان بدانید.
بنابراین هیتلر به شما یهودیان را به عنوان دشمنان ملت آلمان معرفی میکند. شما قبول میکنید و خواستار برخورد قاطع میشوید. هرچه برخورد هیتلر سختتر میشود شما برخورد قاطعتر خواهید داشت. هیتلر متوجه میشود که شما به اینکار علاقه نشان میدهید و هربار دوز بیشتری از نفرت نسبت به یهودیان را تزریق میکند. تا اینکه در نهایت هرکاری که او بخواهد، انجام خواهید داد.
در واقع شما در برابر هیتلر بی قدرت نبودید، بلکه از قضا خود شما قدرت را به هیتلر اعطا کردید. شما با تشویق او، شما با تفکر نکردن در مورد علل واقعی شکست در جنگ و… این قدرت را به هیتلر تفویض کردید که شما را به جنگی خونبار بکشاند.
بنابراین اینکه گفته شود ما در نظامهای پساتوتالیتر دو جامعه داریم. یک جامعه مردمان بی قدرت هستند که هیچکار از آنها بر نمیآید. و یک جامعه فرادستان هستند که هرکار بخواهند، میکنند، صحت ندارد. هر دو گروه در تعامل با یکدیگر هستند اما مشکل این است که فرودستان هنوز از قدرت خود اطلاع پیدا نکردهاند و راهی مسالمت آمیز برای اعمال قدرت ندارند.
به طور کلی کتاب قدرت بی قدرتان یک مانیفست ناامید کننده و احمقانه بود که تنها به درد کسانی میخورد که خواهان تزریق بیشتر و بیشتر نفرت هستند. کسانی که ایدهای برای ساختن ندارند و تنها ایده آنها نابودی است.