مرگ ایوان ایلیچ یکی از شاهکارهای بی بدیل تولستوی است. هرچند که این اثر فاصله ی زیادی تا جنگ و صلح و آناکارنینا دارد اما می توان گفت که در بیان داستانی که می خواهد بگوید، همچون دیگر داستان های تولستوی از غنای ادبی، قالب داستانی بسیار خوب و شخصیت پردازی استثنایی برخوردار است.
داستان مرگ ایوان ایلیچ در مورد زوال معنای مرگ در جامعه ی مصرف زده و لذت محور آن زمان است. ایوان ایلیچ مردی از طبقه ی نسبتا متوسط است که دنباله روی طبقه ی بورژوای آن زمان روسیه است. کسی که نه آن قدر بی چیز است که به نداری بیفتد و نه آنقدر ثروتمند است که بتواند خود را جزوی از طبقه اشراف بداند. عمارت آنچنانی ندارد و مهمانی های اعیانی برگذار نمیکند اما همواره علاقه ی وافری به طبقه اشراف از خود نشان می دهد. تا زمانی که به بیماری دچار می شود. در مواجهه با این بیماری است که وی به پوچی ایدئولوژی که دنباله روی آن بوده پی می برد. ایوان ایلیچ در مواجهه با این بیماری ابتدا آنرا انکار میکند، سپس خشمگین می شود بعد گناه بیماری را به گردن دیگران می اندازد و در نهایت آن را قبول می کند. اما از این انکار تا آن پذیرش مسیری بسیار طولانی طی می شود.
مرحله پذیرش که پس از آن مرگی آرام به سراغ ایوان ایلیچ می آید پذیرش این نکته است که راهی که تا امروز طی کرده راه صحیحی نبوده است. ایوان ایلیچ پس از مکاشفه ای درونی برای یافتن راهی که تا آن روز اشتباه رفته است چیزی نمی یابد. او تا اواخر عمرش هیچگاه خود را مقصر چیزی نمی داند و هنگامی هم که در نهایت متوجه اشتباه خود یعنی اشتباه خود در دنباله روی از ایدئولوژی اشرافی می شود دیگر زمانی برای جبران ندارد. هرچند در نهایت به آرامش میرسد. در مورد پایان داستان نیز می توان گفت اگر چه برداشت نهایی داستان یک برداشت مذهبی از مسئله مرگ است اما نمیتوان مطمئن بود خوانندگان همگی به این برداشت خواهند رسید.
همچنین در جهتی دیگر، کتاب جامعه ی رو به زوال روسیه را نشان می دهد. ایوان ایلیچ که یک قاضی است طوری با افراد رفتار می کند که انگار دسته از اوباش هستند و همگی اشیائ بی احساسی هستند که هیچ موضوعیتی ندارند. خود ایوان ایلیچ انچنان متفرعن با دیگران برخورد می کند که گویی از جایگاهی قدسی برخوردار است هرچند این را در زندگی خصوصی خود نشان نمی دهد. این تفاوت بین زندگی حرفه ای و زندگی شخصی او نشان از یک پارادوکس آشکار دارد که احتمالا توسط سیستم به وی تحمیل شده است. ایوان ایلیچ متوجه این پارادوکس نمی شود تا آنکه در مطب دکتر عینا همان رفتار با وی تکرار می شود. در اینجاست که در می یابد که چه رفتار زننده ای با دیگران داشته است.
در نهایت می توان گفت داستان مرگ ایوان ایلیچ داستان غم انگیز جامعه ای است که به دنبال فرار از مرگ آگاهی هستند. به هر نوع ممکن میخواهند از یاد مرگ فرار کنند و فقط هنگامی که مرگ در چند قدمی آنهاست و با سرعت به آنها نزدیک می شود یاد مرگ میکنند و به خداوند ایمان می آورند. این داستان، داستانی است که امروز بیش از هر زمان دیگری باید شنیده و خوانده شود.
نوشته شده توسط
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانستههام رو در زمینههای مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم رو با هم بررسی میکنیم.
گاهی هم داستان مینویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.
Ahmad Sobhani
فینسوف کیه؟احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانستههام رو در زمینههای مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم رو با هم بررسی میکنیم.
گاهی هم داستان مینویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.