داستان کوتاه: ملاقات کوتاه در ایستگاه قطار

85
0

از همان لحظه ای که وارد ایستگاه قطار شدم توجهم را جلب کرد. با آن کت و شلوار شیک و کرمی رنگش و اندام چهارشانه‌ای که داشت در واقع آنقدر در چشم بود که نمیشد نادیده اش گرفت.از کنارش گذشتم و به سمت اطلاعات ایستگاه رفتم تا بپرسم که از کجا باید بلیت قطار برای بازگشت به شهرم را بگیرم. مامور اطلاعات راهنماییم کرد. چمدان چرخدارم را پشت خودم کشیدم و به سمت باجه فروش بلیت راه‌ افتادم. جلوی باجه صف کوتاهی بود. جلوتر از من سه نفر ایستاده بودند. یک زن که دست یک بچه را در دستانش داشت و یک پیرمرد که به سختی توسط مسئول باجه توجیه می‌شد و در نهایت هم متوجه شد که باجه را اشتباه آمده.

مردی پشت سرم ایستاد. برگشتم و نگاهی به سرتا پایش انداختم. همان مرد کت و شلوار پوش چهار شانه بود. لبخندی به من زد. بدون توجه رویم را برگرداندم و به مادر و بچه اش نگاه کردم که مشغول تهیه بلیت بودند.

نوبت من شد. جلوی باجه ایستادم و گفتم یک بلیت لطفا. دختری که آن طرف باجه نشسته بود، چهره با نمکی داشت. صورتی تپل و بینی گرد. مشغول دیدن دختر بودم که دستان مرد را روی شانه‌هایم حس کردم.

  • ببخشید آقا. میشه برای من هم یک بلیت بگیرید؟

دوباره رویم را برگرداندم و نگاهش کردم. به نظر گدا نمی‌رسید. با همان لبخند نگاهم می‌کرد. برگشتم و به دختر تپل گفتم که یک بلیت دیگر نیز بدهد. کیفم را باز کرده و پول دو بلیت را پرداخت کردم. بلیت‌ها را گرفتم. یکی را به سمت مرد گرفتم و مشغول خواندن بلیت شدم. ساعت حرکت ۱۶. به ساعتم نگاه کردم. هنوز ساعت ۱۴ بود.

چمدان را دوباره پشت سر خود کشیدم و به سمت فست فودی که در سمت دیگر ایستگاه بود، حرکت کردم. مرد چهارشانه هم با فاصله سه الی چهار قدم پشت سرم حرکت کرد.

گفت: تا ساعت چهار خیلی مونده. شما چیکار می‌خواهید بکنید؟

اینبار دیگر برنگشتم تا نگاهش کنم. با کاغذ بلیت که در دستانم بود به سمت کافه اشاره کردم و گفتم: ناهار نخوردم. میرم یه چیزی بخورم.

  • اوهوم. فکر خیلی خوبیه. میشه منم باهاتون بیام؟

ایستادم و نگاهش کردم. هنوز همان لبخند احمقانه روی صورتش بود. چند ثانیه نگاهش کردم اما دیدم با موجودی بیش از حد پررو طرف هستم. دوباره به مسیر خود ادامه دادم و او نیز پشت سرم راه افتاد.

داخل فست فود میزهای کوچکی قرار داشت که تنها دو نفر می‌توانستند پشت هر کدام بنشینند. میزی را انتخاب کردم که تنها یک صندلی پشت آن وجود داشت و چمدانم را طوری گذاشتم که کس دیگری نتواند آن طرف بنشیند به این امید که طرف از رو برود و جای دیگری برای نشستن انتخاب کند.

اما با کمال پررویی صندلی خالی‌ای از طرف دیگر فست فود برداشت و چمدان من را نیز جابجا کرد و روبروی من نشست. نگاهم به چمدان بود و اینکه به چه جراتی بدون اجازه آن را جابجا کرده است. وقتی دوباره توجهم را به او جلب کردم، دیدم منو را برداشته و مشغول نگاه کردن است. اشاره ای به مسئول کافه کرد که بیاید.

مسئول کافه کنار ما ایستاد و گفت چی میل دارید؟

مرد گفت: یک دابل برگر پنیری واسه من، واسه دوستم هم هرچی که دوست داره.

سپس منو را به سمتم گرفت. نگاهی به منو کردم. چیزی که سفارش داده بود، گران ترین محصولی بود که داخل منو قرار داشت. می‌خواستم بلند شوم و با مشت به صورتش بکوبم. اما هیکل چهارشانه‌ای که داشت مانعم می‌شد.

نگاهی به منو کردم و گفتم:‌برای من یک خوراک کوکتل بیارید.

مرد گفت: خوراک چیه؟ واسه دوستمم یه دابل برگر بیارید

بعد رو به من کرد و گفت:« مطمئنم مشتری میشی. نگران نباش برگرهای اینجا بهترینه. شرکتی نیست خودشون درست میکنن. من خیلی میام این ایستگاه. پشیمون نمیشی.»

بعد بلند شد و از داخل یخچال دو نوشابه برداشت، باز کرد و یکی را روبروی من روی میز گذاشت و دیگری را سر کشید.

  • راستی ممنون بابت پول بلیت.

بالاخره فهمیدم که زبانش به تشکر هم می‌چرخد و تنها پرچانگی بلد نیست. نوشابه را برداشتم و سرکشیدم. گفتم: مواظب چمدونم باش داری با پاهات میندازیش.

واقعا هم چند بار نزدیک بود آن را بیندازد. نگاهی به چمدانم کرد و گفت: نه نگران نباش حواسم هست.

بلند شدم و چمدان را به کنار خودم کشیدم. زیپ کنار آن را باز کردم و روزنامه‌ای از آن بیرون آوردم. شروع کردم به مطالعه کردن. گفت: ممکنه چند صفحه‌ای که مطالعه نمی‌کنی رو به من بدی؟

چند صفحه‌ای را که صبح مطالعه کرده بودم،‌ جدا کرده و به او دادم. خودم هم مشغول مطالعه شدم. بعد از چند دقیقه گفت: خودکار داری؟

از بالای روزنامه نگاهش کردم بعد از کمی مکث بدون اینکه چیزی بگویم، از جیبم خودکاری درآوردم و به او دادم. مشغول حل کردن جدول شد. چند ثانیه به او خیره شدم سری تکان دادم و دوباره مشغول خواندن شدم.

بعد از چند دقیقه ساندویچ‌ها را آوردند. مشغول خوردن شدیم. با چنان ولع و سرعتی ساندویچش را خورد که انگار از قحطی آمده است. کم کم داشتم به این شک می‌کردم که نکند آدم علافی است که در ایستگاه قطار مردم را تیغ می‌زند.

بعد از اینکه ساندویچ‌ها را خوردیم، به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۱۵:۲۸ بود. بلند شدم تا به سالن انتظار برگردم. به سمت پیشخوان رفتم تا هزینه ساندویچ را پرداخت کنم. مصمم بودم که پول ساندویچ آن موجود غریبه تحت هیچ عنوانی به گردن من نیفتد.

جلوی پیشخوان از مسئول کافه پرسیدم که هزینه ساندویچ چقدر است؟ پرسید: هر دو نفر؟

تا خواستم بگویم «تنها هزینه خودم را حساب کن» از پشت سرم صدایی بلند شد که «بله هر دو نفر را حساب کنید.»

با اخم نگاهی به او انداختم. مشتم را گره کردم تا مشتی به صورتش بزنم و آن لبخند احمقانه را که از ابتدای دیدنش روی صورتش نقش بسته بود، از بین ببرم.

گفتم:«‌این رو حساب می‌کنم اما دیگه پولی ندارم که برای تو بدم. بهتره بری سراغ یکی دیگه»

پول را پرداخت کردم و چمدان چرخدارم را پشت سر خود کشیدم تا به سالن انتظار بروم. وسط راه دوباره یادم افتاد که گران‌ترین ساندویچ داخل منو را انتخاب کرده بود. سری به نشانه تاسف برای حماقت و بی دست پایی خودم تکان دادم.

داخل سالن نگاهی به اطراف کردم تا ببینم آیا مسافرها برای سوار شدن به قطار، به سمت سکو می‌روند یا خیر. دیدم در‌های سکو هنوز بسته است. کمی تعجب کردم چرا که معمولا نیم ساعت قبل از حرکت قطار درها را باز می‌کنند.

به سمت باجه فروش بلیت رفتم و پرسیدم که قطار ساعت ۱۶ هنوز نرسیده است؟

دختر تپل بدون اینکه به من پاسخی بدهد میکروفنی را که جلواش بود، روشن کرد و گفت:« ضمن عرض پوزش از مسافران عزیز، قطار مسافربری ساعت ۱۶، با یک ساعت تاخیر حرکت خواهد کرد.»

صدایش همزمان در سالن انتظار نیز پخش شد. چند ثانیه دیگر نیز نگاهش کردم و برگشتم تا صندلی‌ای برای نشستن پیدا کنم. ناگهان مرد غریبه جلوام سبز شد.

  • یک ساعت تاخیر داره. مثل همیشه.

از کنارش گذشتم و به سمت یک صندلی حرکت کردم. داخل سالن انتظار صندلی‌های فلزی‌‌ به ردیف چیده شده بودند. این صندلی‌ها اگرچه فلزی بودند اما به طرز عجیبی طوری طراحی شده بودند که با نشستن روی آنها احساس راحتی می‌کردم.

مرد غریبه همچنان پشت سرم حرکت می‌کرد و حرف می‌زد. به حرف‌هایش گوش نمی‌کردم و تنها می‌خواستم از شرش خلاص شوم.

یک ردیف صندلی دیدم که تنها یک صندلی خالی در آن بود. یک طرف آن یک پیرمرد نشسته بود و طرف دیگر، یک پیرزن. بهترین جا برای خلاص شدن از شر این موجود بود. روی صندلی نشستم و چمدانم را جلوی خودم گذاشتم. مرد غریبه نگاهی به من کرد. سپس نگاهی به اطراف کرد. راهش را کشید و رفت. اگرچه نمی‌دانم در مورد چه چیز حرف می‌زد اما متوجه شدم حرفش را نیمه تمام رها کرده بود. کمی احساس عذاب وجدان کردم اما تقصیر خودش بود. باید حد و حدود خودش را می‌دانست.

  داستان کوتاه: سایه های تردید

نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز یک ربع به چهار مانده بود. خیلی خسته بودم و امیدوار بودم که بتوانم داخل کوپه قطار کمی استراحت کنم. اما این تاخیر به کلی برنامه‌هایم را به هم ریخته بود. چشمانم کمی سنگین شد.

با صدای بلندی به یکباره از خواب پریدم. گیج بودم. نگاهی به اطرافم کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. کم کم حالم سرجایش آمد. متوجه شدم داخل سالن انتظار ایستگاه قطار هستم. از روی صندلی بلند شدم تا اطراف را نگاه کنم.

مردی که کنارم نشسته بود گفت:« یک ساعت دیگه هم تاخیر داره.»

  • چی گفتی؟
  • گفتم یک ساعت دیگه هم تاخیر داره.

به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۱۶:۴۵ بود. کم کم مرد را شناختم. نشستم روی صندلی. کسلی خاصی که مخصوص خواب عصر است، داشتم. یک لیوان یکبار مصرف کاغذی به سمتم گرفت. از دستش گرفتم. نگاهی به محتویاتش انداختم. گفت:«‌ چاییه. بعد از خواب میچسبه.»

کمی از چای چشیدم. داغ اما قابل تحمل بود. کمی بیشتر از چای نوشیدم. دو حبه قند بسته بندی شده نیز به دستم داد. بسته بندی قندها را باز کردم و با چای خوردم.

گفتم:« ممنونم.»

گفت:« من از تو ممنونم. راستش دلم نیومد بیدارت کنم کیفت از جیبت افتاده بود روی زمین. ترسیدم کسی برش داره. برش داشتم و رفتم دوتا چایی خریدم که با هم بخوریم.»

سپس کیفم را به سمتم گرفت. بلند شدم و با عصبانیت کیفم را از دستش کشیدم. نگاهی به محتوایاتش انداختم. مدارکم سر جایش بود و به نظر می‌رسید پول‌ها هم اکثرا سرجایشان است.

لیوان خالی چای را به زمین انداختم و دستم را بلند کردم که کشیده ای به صورت این مردک بنوازم که تلکه کردن و تیغ زدن مردم به کل از یادش برود. اما نیمه راه باز هم پشیمان شدم. وسط سالن انتظار داد زدم:« چیکار داری با من مرتیکه الدنگ. ولم کن دیگه. گفتی بلیت میخوای دادم بهت، ناهارتم که دادم دیگه چی از جون من میخوای؟ گورتو گم کن دیگه. یکبار دیگه کنار خودم ببینمت میزنم که عر عر کنی.»

نگاهی به دور و بر کردم. همه داشتند نگاهم می‌کردند. مردک بی شرم و حیا هم مانند افعی زده‌ای شوکه شده بود. دستش را بالا گرفته بود که در مقابل ضربه احتمالی ام از خود مراقبت کند و خیره نگاهم می‌کرد.

کیف پولم را داخل جیبم گذاشتم و چمدان را پشت سرم به حرکت درآوردم. به سمت باجه فروش بلیت رفتم. به دخترک که حالا از نظرم موجودی کریه به نظر می‌رسید با تشر گفتم که پس این قطار ساعت ۱۶ چه زمانی حرکت می‌کند؟ الان ساعت از ۱۸ هم گذشته است.

دختر اخمی کرد و گفت:«‌چرا داد می‌زنی آقا؟ من که نمی‌تونم شما رو پشتم کنم. من هم مثل شما اینجا نشستم. قطار باید خودش بیاد. الان هم تاخیر داره. هروقت بیاد خبر میدیم که سوار بشید. نمیخوایم که شما رو زندانی کنیم.»

در دلم فحشی هم نثار این دختر کردم و برگشتم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. دیدم مردم غریبه هنوز روی همان صندلی نشسته و من را نگاه می‌کند. توجهم را به جایی دیگر پرت کردم. در سمت دیگر سالن انتظار ایستگاه، یک کافی شاپ بود. با خود گفتم که شاید کمی قهوه حالم را سر جایش بیاورد. به سمت آن حرکت کردم.

کافی شاپ فضایی کوچک و کم نور داشت. پشت یک میز در گوشه‌ترین نقطه کافی شاپ نشستم و یک قهوه سفارش دادم. ناگهان تلفنم زنگ زد. تلفن را جواب دادم: سلام عزیزم…. نه متاسفانه هنوز راه نیفتادیم. قطار تاخیر داره…. نمیدونم جواب درست حسابی که نمیدن. منم منتظرم…. آره من هم امیدوارم تا صبح برسم پیش شما…. نه عیب نداره… مشکلی نداره هرکاری میخوای بکن عزیزم… آره عکسش رو دیدم خیلی قشنگ بود. بهت میومد…. خوب…. ای وای… تو بهش چی گفتی؟ … عجب… آره خیلی عجیبه. ببین عزیزم من باید برم کاری داشتی بهم زنگ بزن. الان کاری باهام نداری؟ … منم همینطور… فعلا.

  • زنت بود؟
  • تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم دیگه دور و بر خودم نبیمت؟
  • اومدم باهات حرف بزنم.
  • من باهات حرفی ندارم.
  • ببین من ممنونم ازت هم بابت بلیت و هم بابت نهار و هم بابت چای. اما من و تو قراره توی یک کوپه باشیم. اینو یادت باشه. در واقع تا چند ساعت آینده ما با هم قراره دوست باشیم.
  • خب؟
  • خب اینکه وقتی به مقصد رسیدیم من همه محبت‌هات رو جبران می‌کنم. حتی بیشتر. باشه؟

و دستش را به سمتم دراز کرد. دلم می‌خواست بگویم «از کجا معلوم که بعد از رسیدن به مقصد فلنگ را نبندی؟» اما به خودم مسلط شدم. تا همینجا هم بیش از حد زندگی را برای خودم سخت کرده بودم. دستش را گرفتم. لبخندش تبدیل به خنده شد و فریاد زد که «یک قهوه هم برای من بیارید»

گفتم:«‌هووو؟‌ لازم نکرده همین الان چایی خوردی.»

خندید و گفت:« باشه. خوب از خودت بگو. از همسرت، دوستش داری؟»

شروع کردیم به صحبت کردن. آنقدر خوش صحبت بود که گذر زمان را به کل فراموش کردم. ناگهان به ساعتم
نگاه کردم و دیدم ساعت ۱۹:۴۷ شده است. گفتم: «عجیبه. ساعت داره هشت شب میشه اما هنوز قطار نیومده.»

او هم نگاهی به ساعتش کرد. در همین حال صدای بلندگوی داخل سالن بلند شد که :« ضمن عرض پوزش از مسافران عزیز، قطار مسافربری ساعت ۲۰، یک ساعت دیگر تاخیر خواهد داشت.»

گفت:« دیگه کم کم وقت شامه. میتونی شام هم بخری؟»

کیف پولم را در آوردم. چیز زیادی باقی نمانده بود اما خوشبختانه داخل کارتم پول داشتم. گفتم:« نقد ندارم باید از کارت بردارم.»

با باقی مانده پول نقدم هزینه کافی شاپ را پرداخت کردم. دو نفری به جلوی خودپردازی که بیرون کافی شاپ بود رفتیم تا کمی پول بردارم. اما با خطای عدم موجودی مواجه شدم. یکبار دیگر امتحان کردم اما باز هم همان خطا.

با همسرم تماس گرفتم:«سالم عزیزم خوبی؟ نه چیزی نشده….. ببین الان هیچی موجودی توی کارتم نیست
پول نقد هم ندارم… الان میتونی کمی پول… نه هنوز راه نیفتادم… نمیدونم عزیزم قطار تاخیر داره… من
چمیدونم. مگه من راننده قطارم… حاال بیخیال میام خونه توضیح میدم…. الان پول داری یکم برام بفرستی…
چی؟ … آره بلیت گرفتم… . خوب من چند ساعت دیگه میرسم تا اون موقع چیکار کنم؟ … یعنی چی تو از
کارت من…» قطع کرد.

  • فکر میکنم زندگیت به مشکل خورده.
  • نه این چیزا طبیعیه. پیش میاد.
  • حالا چیکار میکنی؟

نگاهی به کیفم کردم. حتی به اندازه شام خودم هم پول باقی نمانده بود. سری تکان دادم داشتم فکر می‌کردم که چکار باید بکنم. می‌خواستم به دوستانم زنگ بزنم که کمی پول قرض بگیرم.

  • یه فکری به سرم زد.

گفتم:« چه فکری؟» ولی جوابی نداد و به سرعت رفت جلوی باجه بلیت فروشی. با مردی که جلوی باجه ایستاده بود حرف می‌زد و هر از چند گاهی به من اشاراتی می‌کرد. پس از چند دقیقه به طرف من آمدند. سلامی به هم کردیم. دوست تلکه کن چهارشانه ام گفت که آن مرد مهربان حاضر شده است ما را مهمان کند. مشکوک به دنبالشان رفتم به همان ساندویچی، همان دابل برگر پنیری را سفارش دادیم و خوردیم و بیرون آمدیم. دوست چهارشانه ام بلیتش را از جیبش در آورد، به مرد تازه وارد داد. بعد من را درآغوش گرفت و تشکر کرد. بعد بدون هیچ حرفی از ایستگاه خارج شد. برای اولین بار متوجه شدم که هیچ چمدان و ساکی همراه خود نداشته است.

به دوست جدیدم رو کردم و گفتم:«بریم یه نوشیدنی بخوریم؟» کمی مشکوک نگاهم کرد و گفت:« باشه بریم»

صدای بلندگو که احتمالا از همان دختر تپل بود در سالن پخش شد:« ضمن عرض معذرت از مسافران عزیز، قطار مسافربری ساعت ۲۱، یک ساعت دیگر تاخیر خواهد داشت»

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn