ملال بیماری عصر ماست. ما ملولیم. از همه چیز. از زندگی، از کار، حتی از تفریح. اما چرا؟ چرا هیچ چیزی روح خسته ما را التیام نمیبخشد؟ چرا هیچ چیز واقعا آنطور که باید و شاید ما را از این ملال همیشگی خلاص نمیکند؟ اسوندسن تلاش میکند در کتاب فلسفه ملال کمی ما را با این موضوع آشنا کند. البته که وی هرگز نمیخواهد جوابی به این پرسش بدهد که اگر میخواست هم نمیتوانست اما چارچوبی ذهنی پیش روی ما قرار میدهد تا با استفاده از آن بتوانیم کمی با ماهیت ملال آشنا شویم.
کوندرا ملال را به سه دسته تقسیم می کند:
الف: ملال منفعلانه، همچون زمانی که از سر بی علاقگی یا بی حوصلگی خمیازه می کشیم.
ب: ملال منفعلانه: همچون زمانی که خود را فقط وقف یک سرگرمی می کنیم
پ: ملال طغیانگر (یا همان ملال عمیق به قول هایدگر) “که همچون مهی غلیظ سرتاسر مغاک هستی و حیات ما را می پوشاند. همه چیز و همه کس و خود آدمی را به درون یک بی اعتنایی شگرف می برد. این ملال، هستی را به مثابه یک کل، فاش می کند!”
موضوع مورد بحث کتاب، ملال نوع سوم یا همان ملال عمیق است.
ما تلاش می کنیم تا نسبتا در آرامش و فراغت نسبی ای زندگی کنیم ولی دقیقا وقتی وارد محدوده آرمان شهر مورد نظرمان می شویم، ملال آغاز می شود. نکته این جاست که همه آرمان شهرها ملال انگیز می نمایند چون دقیقا چیزها و موضوع ها تا زمانی جالب بنظر میرسند که کامل نشده باشند. هر کسی دیر یا زود ممکن است گرفتار ملال شود. باید این را در نظر گرفت که تمرکز یک سویه بر غیبت معنا می تواند بر همه معناهای دیگر سایه بیندازد و آنگاه دنیا واقعا همچون ویرانه ای بنظر خواهد آمد. یکی از منابع ملال عمیق این است که به دنبال لحظه های بزرگ می گردیم در حالی که آن چه داریم همین توالی لحظه های کوچک است. پس باید ملال را به عنوان واقعیتی پرهیزناپذیر بپذیریم و از آن نگریزیم.
تمرکز نویسنده بر معنا قابل توجه است. ما به دنبال معنا هستیم. معنایی برای زندگی. اما این معنا گاهی در بیمعنایی نهفته است. هنگامی که ما در یک وضعیت بغرنج زندگی میکنیم، همین بغرنج بودن مانع ملال ما میشود. معنا همیشه در میانه آنچه هست و آنچه باید باشد رخ میدهد و هنگامی که این دو با یکدیگر تلاقی میکنند، ملال به وجود میآید.
اگرچه در جای دیگری از کتاب نیز نویسنده از تشویش صحبت میکند و میگوید همانقدر که دازاین در زمان هایدگر درگیر تشویش بود، امروز درگیر ملال است. آن تشویش حاصل زمانه بغرنج هایدگر بود و این ملال حاصل زندگی امروز ماست. در زمان هایدگر معنا بیش از حد بود و یافتن راه از میان معانی مختلف موجب تشویش آدمی میشد. اما امروزه ما از بیمعنایی رنج میبریم و حتی نمیتوانیم از این بیمعنایی برای خود معنایی دست و پا کنیم. ما هیچ هدفی برای ادامه زندگی نداریم و هیچ دلیلی نیز برای آن نداریم از این روست که ملول میشویم. مدام به دنبال معانی جدید میرویم اما به محض رسیدن به آنها متوجه میشویم که چقدر پست و بی ارزش بودند و دوباره ملال به سراغ ما میآید.
نوشته شده توسط
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانستههام رو در زمینههای مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم رو با هم بررسی میکنیم.
گاهی هم داستان مینویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.
Ahmad Sobhani
فینسوف کیه؟احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانستههام رو در زمینههای مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم رو با هم بررسی میکنیم.
گاهی هم داستان مینویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.