ناطور دشت از اون کتابهایی بود که واقعا آدم رو شیفته خودش میکرد. به نظرم یکی از بهترین رمانهایی بود که بعد از مدتها خوندم. جریان روایی منسجم و درون مایه بسیار جذاب.
حتی خود شخصیت هم شخصیت خوبی بود، به خوبی پردازش شده بود. توصیفات اصلا سرعت داستان رو کم نمیکرد و خود داستان هم بسیار جذاب بود. به نظرم همه باید این کتاب رو بخونن چون همه ما در دورهای از زندگی مون تصمیم گرفتیم که مثل هولدن باشیم.
تصمیم گرفتیم که جمع کنیم و بریم یه گوشهای توی یک روستا و ناطور دشت بشیم. اما به دلیل همون تضادی که ته ذهنمونه منصرف شدیم. وقتی زرق و برق دنیای مدرن رو دیدیم و دیدیم که زندگی چیزی بجز همین تضاد نیست، پشیمون شدیم.
در مورد اسم ناطور دشت هم یک چیزهای جالبی پیدا کردم. ناطور که به نظر میرسه یه جورایی حالت مترسک داره. کسیه که توی مزرعه و دشت میچرخه و مواظب محصوله که پرندهها و حیوانات نیان بخورن.
اما توی انگلیسی اسمش هست The Catcher in the Rye که از یک شعر از رابرت برنز گرفته شده به اسم Comin’ Thro the Rye کلمه RYE یعنی چاودار یا جوی سیاه یا همچین چیزایی. خود کلمه اونطور که من متوجه شدم، اشاره به کسایی داره که اجازه نمیدن گندم از آسیاب خارج بشه. وقتی آسیاب میچرخه، یه سری گندم از گوشه و کنار میریزه بیرون. کار کچر ده رای اینه که اون گندم ها رو جمع کنه.
حالا برمیگردیم توی داستان، جایی که هولدن داره واسه فیبی تعریف میکنه میخواد چیکاره بشه.« ببین مدام یه تصویر تو سرمه. بچههایی که دارن تو دشت بزرگی بازی میکنن. یه عالمه بچه کوچولو. بیشتر از هزارتا. هیچکیام اونجا نیست که مواظبشون باشه. هیچکی جز من. من وایسادم لبه یه پرتگاه خطرناک و کارم اینه که نذارم بچهها بیان لبه پرتگاه. یعنی اگه دیدن و حواسشون نبودن دارن اشتباه میرن. من میرم و میگیرمشون. تمام روز کارم همینه. این که فقط و فقط بشم ناطور دشت. »
سلینجر میخواد بگه که هولدن میخواد نذاره که بچه ها از مسیرشون منحرف بشن. مثل اتفاقی که واسه خود هولدن افتاد. هولدن از تمام موضوعات سطحی که اطرافش میگذره بیزاره. نمیخواد نسل بعدی هم همین بلا سرش بیاد. کل داستان حول همین مساله میچرخه. اینکه نسلی در حال رشده که داره به لبه پرتگاه میره و کسی نیست جلوی افتادنشون رو بگیره. در مجموع به نظرم این کتاب واقعا ارزش خوندن داره.