چند وقتی هست که توی مخم افتاده مثل چگوارا بلند شم و با موتور سیکلت دور کشور بگردم. اما به هرکی گفتم، گفته خود چگوارا سرویس شده.
خلاصه گفتم برم ببینم چگوارا چی گفته توی کتابش. بنده خدا حتی راه نیفتاده مشکلاتش شروع شد. همون اول کار که هرچی پول داشتن خرج کردن گوشت بخرن، ولی گوشت اسب بهشون قالب کردن.
ولی شانسی که چگوارا آورد این بود که همسفرش خیلی آدم شناخته شدهای بود. این مردک هرجا یک آشنا داشت. توی شیلی، کوبا، برو، ونزوئلا. اصلا مگه میشه؟
خلاصه اینها هرجا می رفتن خونه یکی تلپ میشدن. موتورشون هم هنوز از شیلی خارج نشدن خراب میشه و بقیه راه رو با قطار و اتوبوس و کامیون و … طی میکنن.
وقتی این کتاب رو خوندم متوجه شدم که هرچیزی رو برای کاری ساختن، لندرور و لندکروز برای مسافتهای طولانی و موتور برای داخل شهر.
اما در مورد کتاب. کتاب از داستانهای نوشته شده توسط چگوارا تشکیل میشه، اما کار انتشار رو پدر چگوارا انجام میده. داستانها خیلی خودمانی هست و بعید میرسه که دروغ باشه.
مثلا جایی از دزدیهایی که کردن صحبت میکنه. جایی میگه که خانوادهای خیلی محترمانه بهشون جا دادن. اما ارنستو که اسهال داشته میره لب پنجره تا قضای حاجت کنه، صبح بلند میشه و میبینه که پای همون پنجره آلو گذاشتن خشک بشه.
اینها هم بدون اینکه چیزی بگن فلنگ رو میبندن. از اینجور داستانها زیاده که نشون میده چرا چگوارا اینقدر در دید مردم جهان محترم هست. چون خودش بوده. اگر خوب یا بد هرچی بوده رو میگفته.
با خواندن این متن، علاقهام به تاریخ آمریکای جنوبی بیشتر شده، اگر کتابی در این زمینه میشناسین معرفی کنین.