چقدر این کتاب عالیه. چقدر این کتاب استثناییه. چقدر این کتاب خواندنیه. تک تک جملات این کتاب رو دوست داشتم.
تک تک جملاتی که راوی میگفت رو حس میکردم و انگار زندگی خودم بود. انگار زندگی ما بود. انگار خود ما بودیم. انگار زندگی امروز ما بود.
چطور یک نفر میتونه این قدر حرف دل همه ما رو بزنه؟
واقعا هر جملهای که میگفت میخواستم صبر کنم به افق خیره شم و در موردش فکر کنم.
قبلا یک کتاب دیگه از آلبر کامو معرفی کردم به اسم بیگانه. توی اون معرفی گفتم که کامو میخواست از زیر سایه خدا فرار کنه اما نتونست.
با خوندن این کتاب نظرم کمی تغییر کرد. به نظرم کامو به دنبال یافتن خداست اتفاقا. احتمالا نه خدای ادیان. دنبال یک خدای دیگه است.
البته نمیخوام از اثر تحلیل روانشناختی بکنم اما میدونیم که اثر جدای از نویسنده نیست و قطعا اثر بازنمود تفکرات نویسنده است. با خوندن این کتاب احترامی که برای آلبر کامو قائل بودم چند برابر شد.
داستان در مورد یک قاضیه که یک اشتباه میکنه. به مرگ یک نفر بی تفاوت هست و این سرآغاز سقوط این فرد هست. میره و میره و میره و میره و هرگز از سقوط دست نمیکشه.
کامو میخواد بگه که سقوط از جایی شروع شد که ما شدیم من. زندگی من، لذات من، خوشیهای من. و این سقوط ادامه پیدا میکنه هرگز متوقف نمیشه تا زمانی که ما برگردیم و ما بشیم.
این کتاب کوتاهه اما واقعا ارزش خوندن داره. حتما بخونیدش استثناییه.