رمان سالار مگسها یک رمان در مورد ضدآرمانشهر آنارشیستی است. داستان در مورد چند کودک است که پس از سقوط هواپیما، به جزیرهای میروند. در آن جزیره تلاش میکنند تا سلسله مراتبی برای خود دست و پا کنند.
گلدینگ در این داستان سعی کرده است علاوه بر اینکه توصیفی شاعرانه از رذالتهای بشری ارائه کند، گوشه چشمی هم به تاریخ بشر داشته باشد. به عنوان مثال نقش «توتمها و تابوها» به صورت کاملا فرویدی (یا شاید یونگی) در داستان پیدا بود.
کتاب، کتاب جذابی نبود و من هم تا مدتها به دنبال خواندن آن نبودم اما چیزی که من را به سمت خواندن کتاب سوق داد، اسم کتاب به عربی بود. «بعل زبوب». بعلزبوب در واقع نام شیطان است که به معنای خداوند مگسها است.
بعل زبوب یکی از هفت شاهزاده جهنم و نماینده گناه کبیره حسادت است. نقش حسادت در داستان بسیار پررنگ است. حسادت جو، رالف و خوکه به یکدیگر.
در انجیل متی آمده است: «عیسی افکار آنها را دانست و به آنها گفت: هر پادشاهی که به دو نیم تقسیم شود، نابود خواهد شد و هر شهر یا خانهای که تقسیم شود باقی نخواهد ماند. اگر شیطان، شیطان را بیرون کند، حکومت شیطان تقسیم شده است پس چگونه پادشاهی او پایدر میماند؟ و اگر من به وسیله بعل زبوب دیوها را بیرون کنم، قوم تو به چه وسیلهای بعلذبوب را بیرون خواهد کرد؟ اما اگر دیوان به روح خدا بیرون شوند، پادشاهی خداوند بر شما نازل خواهد شد.»
در واقع جان کلام کتاب همین موضوع است. اینکه نمیتوان حکومتی برپایه خواستهای بشری بنا کرد. اینکه دیوان باید با روح خدا بیرون شوند. نه به وسیله بعل زبوب.
در پایان داستان میبینیم که افسر نیروی دریایی برای نجات بچه ها میآیند. بچه ها که انگار از خواب جزمی خود بیدار شدند، متوجه عمق رذالت خود میشوند. آنها میبینند که آن معصومیت دیگر در وجودشان نیست. سالار مگسها، بعل زبوب. خود آنها بودند.