رمان مستاجر در مورد فردی به نام ترلکوفسکی است که قصد خرید آپارتمانی دارد. وی به آپارتمانی میرود که پیشتر یک خودکشی در آن اتفاق افتاده است. رمان، رمان جذاب و البته ترسناکی است اما من در مورد کتاب صحبت نمیکنم، کتاب را خودتان بخوانید و بعد بیایید این متن را مطالعه کنید.
کتاب مستاجر در مورد «تو باید» است. جبر «تو باید» تو باید موفق شوی، تو باید در چارچوب باشی، تو باید آنچه ما میگوییم انجام دهی و تو باید تو نباشی. این جبر از فقر ناشی میشود. خود ترلکوفسکی نیز در جایی در داستان میگوید که اگر فقیر باشی هیچ احترامی نداری. در اینجا ما به بطن داستان میرسیم. داستان در مورد سوژه مجبور به جبر بیرونی نیست. داستان در مورد سوژه مجبور به جبر درونی است. سوژهای که نمیتواند رشد کند چرا که فقیر است.
در انتهای داستان، جایی که فرد میخواهد از آن خانه نفرین شده که میداند همه قصد کشتنش را دارند فرار کند، دغدغهاش نه جانش که پولش است که برای آن سالها زحمت کشیده است.
«مانند کسی که بعد از یک تصادف خونبار از این نگران است که آیا پاهایش را شسته است یا خیر. چرا که میترسد مردم از بوی بد پاهایش ناراحت شوند. اگر ترلکوفسکی ثروت بیشتری داشت یا دغدغه مالی نداشت آیا پا به آن خانه نفرین شده میگذاشت؟
اساسا چگونه آن همسایهها به خود اجازه دادند با این موجود بینوا اینگونه رفتاری داشته باشند؟ چگونه میتوان این رفتار آنها را توجیه کرد؟ همسایهها به دنبال چه هستند؟ اقدام آنها در بیمعنایی بود. کار آنها معنای خود را از بیمعنایی میگرفت. آنها آن کار را کردند تنها به این خاطر که میتوانستند. این همان سوپر ایگو است.
در واقع سوپر ایگو منشا اخلاق و غایت رفتارش خودش است. نوعی بنیادگرایی.
از این رو، آیا نمیتوان مدرنیته را نوعی بنیادگرایی قلمداد کرد؟
کتاب را بخوانید جذاب است.