بعد از خواندن چند کتاب از اورول هنوز نمی توانم بگویم کدام کتاب اورول بهتر از دیگری است. شاید بتوان 1984 و قلعه ی حیوانات را معروفترین کتاب این نویسنده ی انگلیسی دانست اما بهترین؟ گمان نمی کنم کسی بتواند بگوید کدام کتاب بهتر از دیگری است. شاید اگر اورول امروز زندگی میکرد از آن افرادی میشد که به او زنگ میزدند و می گفتند آیا کار جدیدی برای چاپ دارید؟ و میگفت خیر. و بعد جواب می گرفت که این جواب منفی شما را در روزنامه چاپ می کنیم. (اورول بیش از نویسنده یک وقایع نویس و خبرنگار بوده است)
جدید ترین کتابی که از اورول خوانده ام نامش به اندازه ی متنش مناقشه برانگیز است. این کتاب در ایران به نام های “تسلیم” و “پول و دیگر هیچ” به چاپ رسیده است. اما نام اصلی کتاب (Keep The Aspidistra Flaying) می باشد. شاید بتوان به صورت تحت اللفظی آنرا (گل عبایی را در اهتزاز نگه دار) ترجمه کرداما قطعا منظور اورول چنین چیزی نبوده است. شاید گل عبایی در ادبیات عامیانه ی انگلیس نماد چیز خاصی باشد و یا شاید خود گل عبایی تشبیه به چیزی بوده باشد. در هرحال به شخصه منظور نویسنده از گذاشتن چنین اسمی بر روی کتاب را متوجه نشدم.
اما داستان. همانطور که از اورول انتظار داریم داستان در مورد مقابله ی فقر و ثروت است و همینطور مبارزه ی دائمی در درون شخص اول داستان. گورودون کامستاک یک انگلیسی (یا بهتر است بگوییم اسکاتلندی) فقیر است که این فقر را نه به وسیله ی جبر محیط، که با تلاش و پشتکار شخصی بدست آورده است. گوردون هیچ علاقه ای به یک کار “خوب” ندارد. او همیشه در گیر و دار بین این قضیه است که یک کار “خوب” زندگی او را وارد ورطه ی یکنواختی می کند. اجازه نمی دهد استعدادهایش شکوفا شود، اجازه نمی دهد کار اصلی اش که شاعر بودن است را انجام دهد. برای همین از شرکت تبلیغاتی نیو آلبیون، با آنکه یکی از بهترین کارهایی بود که تا آن زمان انجام داده است استعفا می دهد. گورودون نمی خواست مانند دیگران در قید و بند یک کار خوب باشد و چند سال بعد، خودش را در حال مرگ ببیند درحالیکه تنها کاری که در زندگی اش کرده یک کار “خوب” بوده است.
بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه. اکنون او به سنی رسیده بود که آینده دیگر یک ماجرای تخیلی و دوردست شمرده نمی شد، بلکه حقیقتی تهدید آمیز بود که شخص آن را به خوبی احساس می کرد. در این میان دیدار بستگان زنده اش او را بیش از پیش افسرده می ساخت. هرچه بر سنش افزوده می شد خود را بیش از گذشته به آنها شبیه می دید.
بعد از اینکار به خودش قول می دهد که از پول دوری کند. اما هرچه بیشتر از پول دوری می کند بیشتر در می یابد که دنیا با پول می چرخد. بدون پول، شما حتی نمی توانید انسان خوب و با ایمانی باشید. بدون پول کسی شما را دوست نخواهد داشت و بدون پول کسی به شما توجه نمی کند. پول همه چیز را با خود می آورد. شخصیت، ایمان، عشق و علاقه.
هنگامی که درآمد انسان از حد معینی کاستی بگیرد، پژمردگی فکری و روحی امری گریز ناپذیر است. ایمان، امید و پول. تنها یک قدیس می تواند دوتای اولی را بدون داشتن سومی بدست آورد.
در جواب به راولستون که می گوید پول آنقدرها هم مهم نیست.
مگه نمیتونی ببینی که تمام شخصیت یک مرد به درآمدش بستگی داره. شخصیت هر مردی همون درآمدشه. وقتی پول نداشته باشی چطوری میتونی برای یک دختر جذاب باشی؟ نمیتونی لباس خوب به تن کنی، نمیتونی اونو به سینما ببری، به شام دعوتش کنی و اگه بگی اینها اهمیت ندارن چرند گفتی. چرا خیلی هم اهمیت دارن. اگه پول نداشته باشی، خیلی چیزها نداری، حتی جایی نداری که اونو ببینی، باید با هم تو خیابونا پرسه بزنید. بله من و رزماری همدیگه رو این طوری میبینیم. میبینی که ریشه ی همه چیز پوله.
سپس گوردون به یک محله ی فقیر نشین می رود و کاری در یک کتابفروشی می پذیرد. جالب است که گوردون این کار را می پذیرد اگر کسی واقعا به جدال با پول برخواسته نباید دنبال پول باشد حال می خواهد کاری با هفته ای دو پوند در کتابفروشی باشد یا هفته ای چهار پوند در نیو آلبیون.
در هرحال گوردون به این محله ی تازه می رود و با دوستش (که شاید حقیقتا دوستش نباشد چرا که کسی واقعا نمی تواند گوردون را دوست بدارد) راولستون آشنا می شود. راولستون شخصیت جالبی است. یک سوسیالیست که اگرچه خود از قشر مرفه جامعه با درآمد سالی 800 پوند است اما برای قشر کارگر نیز ارزش قائل است و می خواهد آنها به حقوق شان برسند. برای همین به محله های فقیر نشین رفته است تا از نزدیک با درد و رنج آنها آشنا شود.
راولستون می دانست که زندگی در زیر سلطه ی سرمایه داری پوسیده، مرگبار و بی معناست. اما آگاهی های او تنها جنبه ی تئوریک داشتند. به راستی در هنگامی که درآمدت هشتصد پوند در سال باشد؛ نمی توانی اصل قضیه را درک کنی. اگر راولستون به معدن چیان زغال سنگ، کارگران باربر چینی و بیکاران میدلزبورو نمی اندیشید، همه چیز برایش لذت بخش می نمود، اما اکنون واقعیت چیز دیگری بود. افزون بر این راولستون می اندیشید سوسیالیسم در اندک مدتی همه چیز را درست خواهد کرد. به نظر او گوردون همیشه در حال لاف زدن بود و بنابراین همواره بین آنها اختلاف نظر وجود داشت.
رمان مملو است از کشمکش های این چنینی بین شخصیت های اصلی و همینطور کشمکش های درونی بین شخصیت اول داستان است. کسی که به وضوح دنبال ترحم است اما غرورش اجازه نمی دهد که به این امر اعتراف کند. گوردون می خواهد فقیر باشد تا دلیلی برای این داشته باشد که مردم از او بیزار باشند. شاید هم حق داشته باشد، مردم از انسان بی عرضه ای که توانایی اداره ی خود را ندارد بیزار هستند. خصوصا اگر این فقر به صورت خودخواسته باشد. شاید بی رحمی باشد اما به شخصه هیچ حس ترحمی نسبت به گوردون احساس نکردم. اگرچه مشکل گوردون را در اطرافم بسیار میبینم مردمانی که اگر متوجه شوند پول کافی نداری هیچ اهمیتی به تو نمی دهند اما در این زمینه به نظرم اورول بیش از حد غلو کرده است و مانع ایجاد حس همزادپنداری شده است. اگرچه خود اورول نیز از این شخصیت متنفر است اما در هر صورت پیام را به خوبی می رساند. اورول می خواهد با ایجاد شکافی عمیق این پیام را ملموس تر کند اما به نظرم این شکاف عمیق باعث دورتر شدن خواننده از شخصیت شده است.
این رمان نیز مانند تمام رمان های اورول قهرمان ندارد. اساسا شخصیت اورول و داستان هایش به دنبال اسطوره سازی نیستند بلکه دنبال این مساله هستند که با نشان دادن چهره های منفی انسان ها را از آنها برحذر دارند تا خواننده خود قهرمان داستان خود باشد. آن هم به صورت مبارزه با ضرقهرمان های داستان. رزماری شخصیت ضعیفی دارد که حتی نمی تواند از موجود خودخواه و مغروری مانند گوردون دل بکند. راولستون اگرچه حس ترحمی قوی نسبت به گوردون دارد اما هرگز حاضر نیست تلاش بیش از حدی برای کمک به او انجام دهد و جولیا خواهر گوردون نیز اگرچه هرهنگام که گوردون او را نیاز داشت به او کمک می کرد اما او هم نتوانست بجز ترحم کار دیگری برای گوردون انجام دهد.
در نهایت چیزی که از داستان آموختم این بود که باید همه نیز مانند گوردون علیه پول قیام کنیم. باید به دنبال حقیقتی فراتر از پول باشیم. اگرچه نمی توان این حقیقت را کتمان کرد که تمام اجتماعات بر پایه ی پول و تجارت بنا نهاده شده است اما وقت آن فرارسیده است که انسان پس از چند ده هزار سال این انگیزه را از میان ببرد. وقت آن فرارسیده است که به جنبه های دیگر زندگی نظیر عشق و علاقه و امید و ایمان نگاه کنیم و زمان آن رسیده است که فکر کنیم چرا باید تمام روابط ما بر اساس پول شکل بگیرد؟ چرا هنگام ازدواج به جنبه ی مادی قضیه اینقدر اهمیت می دهیم و چرا به انسان های بی پول به مثابه انسان هایی بی ارزش می نگریم؟ مگر نه این است که هر انسان به ذات دارای ارزش است؟ پس چگونه است که ما نمی توانیم به افرادی که در سطح مادی پایین تر از ما هستند احترامی در خور شان انسانیتشان روا بداریم؟
پیام اصلی کتاب از نظر من این است: تنها عشق، امید و ایمان ارزش زیستن و تلاش برای آنها را دارد.