یک اثر اساطیری و فوق العاده از توماس مان. هرچیز که در مورد این کتاب بگویم کم گفتهام. داستان در مورد مردی است که به لقب فون مفتخر شده است و حالا جزو اشراف شده است. این اشراف زاده، برای تعطیلات به ونیز میرود و همانطور که از اسم داستان مشخص است، در ونیز هم خواهد مرد.
اما داستان در مورد مرگ این فرد نیست بلکه در مورد عشق این مرد به یک پسر ۱۴ ساله است. عشقی عجیب و آتشین که البته او را با تناقضی آشکار همراه میکند. تناقضی که تا پایان عمرش با او همراه است. آیا این علاقه طبیعی است یا خیر؟ آیا باید به آن مجال بدهد یا ندهد؟
پیرمرد تلاش میکند تا این علاقه خود را توجیه کند، اما ما میدانیم که نمیشود.
اینجا من ایدهای دارم. شاید توماس مان میخواست با کمک طاعون تجاوز به پسرک را رقم بزند اما احتمالا در ادامه منصرف شده است. دلیل این ادعا این است که تمرکز بر اشراف بودن این فرد بسیار زیاد بود و میدانیم که در زمانهای طاعون (خصوصا زمانی که طاعون به دولتشهرهای یونانی رسیده بود) شاهد آن بودیم که افراد متمدن و حتی اشرافی که مرگ را نزدیک خود میدیدند دست به غارت، دزدی و تجاوز حتی به اقوام خود میزدند. به نظر من توماس مان نیز میخواست در نهایت این تجاوز شکل بگیرد (که البته گرفت) اما نه توسط پیرمرد و نه به آن شکلی که تصور میکنیم.
داستان شدیدا تحت تاثیر رسالههای سمپوزیوم و فایدروس از افلاطون است و از استدلالهای آنها برای مبارزه بین عشق و خرد استفاده میکند. در عشق افلاطونی یا همان اروس، از زیبایی ظاهری به سمت زیبایی حقیقی هدایت میشویم در حالی که ایشنباخ در زیبایی ظاهری باقی میماند و هرگز حتی به سمت زیبایی حقیقی نیز نمیرود بنابراین از نظر افلاطون سرنوشت محتوم چنین فردی فناست.
همینطور میتوان نقد سرمایهداری را نیز در این رمان مشاهده کرد. همانطور که پیشتر بارها گفتهام. سرمایهداری همه چیز را بازاری میکند حتی رابطه عاشقانه را. بازاری شدن باعث تقسیم شدن بازار به قسمتهای مختلف میشود و در این میان تقاضاهای جدید نظیر دگرخواهی، کودکخواهی و… ایجاد میشود و قاعدتا نمیتوان چنین تقاضاهایی را نادیده گرفت یا حتی رد کرد چون تقاضاست و در سرمایهداری به هر تقاضایی باید پاسخ داد. (الان کاپیتالیستها فشاری میشوند)
در کنار اینها ما ردپای ارسطو را نیز میبینیم. از دید ارسطو، فضیلت همان اعتدال است. آیشنباخ، پیش از ورود به ونیز فردی بود که هرگونه احساس نفسانی را سرکوب میکرد. اما پس از آنکه با فضایی پر احساس مواجه شد، نتوانست بر قدرت میل خود چیره شود و به دام تاریکی فرو افتاد. شاید بتوان این را با ایده سکوب امیال فروید نیز مقایسه کرد.
در پایان برای من جالب بود که اگرچه این کتاب مثل لولیتا (که البته من کتابش را نخواندهآم هنوز اما فیلمش را دیدهام) محتوای یکسانی دارد اما هرگز در هنگام مطالعه کتاب، مانند لولیتا از فکر آیشنباخ منزجر نمیشویم. شاید به خاطر این است که نثر داستان به گونهای است که ما را از ماجرا دور نگه میدارد و اجازه همزادپنداری نمیدهد. نمیدانم اما در مجموع داستان جالبی بود.
نثرش قدیمیه
از چه نظر؟ به نظر من که اوکی بود.