داستان کوتاه: همه چیز از یک اتوبوس اشتباه شروع شد

31
2

نه ساله بودم یا شاید ده ساله. امروز که به گذشته فکر می‌کنم به سختی خاطرات یادم می‌آید. انگار که یک رویای بعید بود که امروز صبح از آن بیدار شدم. حتی نمی‌توانم جزئیات آن را بگویم و حتی وقتی به آن زمان فکر می‌کنم با خودم می‌گویم چه فرقی با یک رویا دارد؟ انگار که رویا بود.

هرروز مادر مرا تا ایستگاه اتوبوس می‌رساند. به من می‌گفت که سوار اتوبوس شده و ده ایستگاه بعد پیاده شوم. خداحافظی می‌کردم و سوار می‌شدم و شروع می‌کردم به شمردن. یک، دو، سه، تا ده. عصر که می‌شد پدر جلوی مدرسه منتظر بود تا من را به خانه باز گرداند. اما آن شب پدر به خانه نیامد. مادر تا زمانی که بیدار بودم گریه می‌کرد و بعد نمی‌دانم کی به خواب رفتم.

صبح که بیدار شدم مادر هم نبود. اطراف را نگاه کردم صدایش زدم اما جوابی نیامد. کیفش اما در خانه بود. همیشه هرکجا که می‌رفت کیفش را هم با خودش می‌برد. ساعت را نگاه کردم. معمولا این ساعت از خانه بیرون می‌رفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. مادر همیشه صبح عجله داشت. می‌خواست سریع کارهایم را بکنم تا به موقع به مدرسه برسم. انگار معلم‌ها در آن چند دقیقه اول چیزهای خیلی مهمی می‌گفتند که نباید آنها را از دست بدهم. اما این عجله داشتن به من هم سرایت کرده بود. خود را آماده کردم تا به محض اینکه مادر آمد با او به ایستگاه اتوبوس بروم.

اما هرچه منتظر شدم نیامد. با خود گفتم بهتر است در ایستگاه منتظرش باشم. پیاده به ایستگاه اتوبوس رفتم. منتظر شدم تا مادر برسد و بگوید کدام اتوبوس را سوار شوم. اطراف را نگاه کردم. همه شبیه مادر بودند. چندبار خیال کردم که او را دیده ام اما اشتباه می کردم.

از این میترسیدم که شاید دیر برسم. با استرس به اتوبوس‌هایی که می‌آمدند، می‌ایستادند و می‌رفتند نگاه می‌کردم. یکی از اینها اتوبوس من بود. اما کدام یک؟ آنهایی که گران زیبا و نو هستند؟ یا آنهایی که زشت و کهنه‌اند؟

یک روز را یادم می‌آید که از سرمای زمستان در حال یخ زدن بودم. برخلاف هرروز که مجبور بودم مدت زیادی منتظر اتوبوس باشم، شانس به من رو کرد و بلافاصله بعد از رسیدن به ایستگاه، اتوبوس رسیدم. سریع سوار اتوبوس شدم و با مادر خداحافظی کردم. آنقدر داخل اتوبوس گرم بود که دلم نمی‌خواست پیاده شوم. اما بعد از ۱۰ ایستگاه باز هم پیاده شدم.

کم کم دیگر ایستگاه‌‌ها را یاد گرفته بودم و برای هرکدام اسم گذاشته بودم. ایستگاه سبزی فروشی که جلوی آن یک سبزی فروشی دیده می‌شد. ایستگاه برج که روبروی آن یک برج خیلی بلند بود. ایستگاه پارک که البته کمی گیج می‌شدم چون پارک بزرگ بود و دو ایستگاه را شامل می‌شد. اکثر وقت‌ها شمارشم جلوی این دو ایستگاه به هم میخورد اما بعدها که فهمیدم کجا باید پیاده شوم، این مشکل خود به خود حل شد. من باید ایستگاه خرازی پیاده می‌شدم، از خیابان رد می‌شدم و به مدرسه می‌رفتم.

در ایستگاه هرچه منتظر شدم، مادرم نیامد. با اضطراب اطراف را نگاه می‌کردم. بالاخره دلم را به دریا زدم. سوار اولین اتوبوسی شدم که به ایستگاه آمد. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. ده ایستگاه باید بروم تا به مدرسه برسم. ایستگاه اول، سبزی فروشی. درست بود. ایستگاه دوم برج. اما هنگامی که به ایستگاه رسید برجی وجود نداشت به اطراف نگاه کردم. همه مردم بی حرکت ایستاده بودند. بعضی از زن‌ها با هم حرف می‌زدند. منتظر شدم تا ایستگاه بعدی شاید اتوبوس در ایستگاه درست بایستد. بعد از سه ایستگاه به پارک رسیدیم. اما پارک آن پارکی نبود که هرروز کنار آن متوقف می‌شدم. همینطور تنها یک ایستگاه پارک بود. بعد از ۱۰ ایستگاه روبروی خرازی نبودم.

  داستان کوتاه: سایه های تردید

با خود فکر کردم که شاید اشتباه شمرده‌ام. یک ایستگاه دیگر نیز صبر می‌کنم شاید بالاخره روبروی خرازی بایستد. اما همینطور ادامه پیدا کرد و هرگز روبروی خرازی نایستاد. کم کم همه مردم از اتوبوس پیاده می‌شدند. جایی رسیدیم که دیگر بجز من هیچکس در اتوبوس نبود. راننده گفت که ایستگاه آخر است و باید پیاده شوم. به آرامی طول اتوبوس را طی کردم تا پیاده شوم. پرسید که گم شده‌ام؟ گفتم نمی‌دانم. پرسید خانه‌تان کجاست باز هم گفتم نمی‌دانم. دیگر چیزی نپرسید. پیاده شدم و اطرافم را نگاه کردم. از همان مسیری که اتوبوس آمده بود پیاده بازگشتم تا شاید بتوانم برگردم به جایی که اولین بار این اتوبوس اشتباهی را سوار شدم.

کم کم ظهر شد. نمی‌دانستم کدام طرف باید بروم. از کل این دنیا تنها ۱۰ ایستگاه اتوبوس را می‌شناختم و مدرسه و خانه را. کنار خیابان نشستم، از کیفم یک سیب بیرون آوردم و شروع به خوردن کردم. پسر دیگری به طرفم آمد. صورت کثیفی داشت. گفت که سیبم را با او نصف کنم. گفتم اینجا کجاست؟‌ گفت که نمی‌داند. بلد نیست بخواند. سیب را با هم نصف کردیم و خوردیم. اما هنوز گرسنه بودیم. گفت فکری به سرش زده است که می‌تواند شکمش را سیر کند. از من خواست که با هم به یک سوپرمارکت برویم. داخل سوپرمارکت هرچه که می‌خواست برمی‌داشت و حتی به قیمت آن نگاه نمی‌کرد. قبلا که با مادرم به سوپر مارکت می‌آمدیم همیشه چند دقیقه به قیمت خیره می‌شد و در نهایت هم چیزی نمی‌خرید.

همه چیزهایی که برداشته بود به صندوق جلوی سوپرمارکت تحویل داد و مغازه‌دار نیز آنها را داخل پلاستیک ریخت و منتظر شد که پولش را بدهیم. پسرک نگاهی به من کرد و گفت حساب کن دیگه. گفتم من پولی ندارم. هلم داد و روی زمین پخش شدم. گفت یعنی چی که پول نداری پس این همه راه برای چی به اینجا اومدیم؟

از روی زمین بلند شدم و گفتم تو خودت گفتی بیایم. سیلی محکمی به گوشم زد و فحش داد. نگاهی به فروشنده انداخت، پلاستیک را از دستش چنگ زد و فرار کرد. من هم گیج و گرسنه نگاه می‌کردم. فروشنده به سرعت از پشت صندوق بیرون آمد و به دنبال پسر دوید، اما انگار نتوانسته بود گیرش بیاورد. برگشت و دست من را گرفت و گفت:« شما دزدهای بی پدر و مادر دست به یکی کرده بودین.» من را تحویل پلیس داد.

پلیس در مورد خانه‌ام پرسید گفتم نمی‌دانم کجاست. گفتم که تنها می‌دانم مدرسه‌ام روبروی یک خرازی است که ده ایستگاه اتوبوس از خانه مان فاصله دارد.

بعد به دادگاه رفتم. دادگاهی که متعلق به بچه‌ها بود. نسبت به دادگاه‌هایی که بعدها رفتم اتفاقا جای خوبی بود. بعد به زندان رفتم. زندانی که متعلق به بچه‌ها بود. آنجا هم نسبت به زندان‌هایی که بعدها رفتم جای خوبی بود.

امروز که به گذشته نگاه می‌کنم فکر می‌کنم همه‌اش از یک اشتباه شروع شد. تمام آن اشتباهات بعدی، تمام آن مشکلات، آن زندان رفتن‌ها، آن دادگاه رفتن‌ها و حتی آن جرم و جنایت‌ها و این طناب دار. همه اش از یک اتوبوس اشتباه شروع شد. ای کاش می‌شد برگردم به آن ایستگاه و اینبار اتوبوس درست را انتخاب کنم. ای کاش!

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 دیدگاه برای “داستان کوتاه: همه چیز از یک اتوبوس اشتباه شروع شد

  1. چرا باید این نتیجه را بگیریم؟علت اصلی انحراف خود پدر و مادر بوده اند

advanced-floating-content-close-btn