کتاب روح پراگ شامل چند بخش مختلف است. ابتدا نویسنده در مورد زندگی نامه خود مینویسد که چگونه از دوران کودکی با یک حکومت توتالیتر مواجه شده است و چگونه خانوادهاش از پاکسازی هیتلری به حکومت بدون طبقه کمونیستی و در نهایت به سیستم چکسلواکی افتاده است و پراگ این شهری که بین همه چیز است در این صد سال که به قامت یک عمر میگذرد تغییر کرده است.
در بخش دوم شامل تیترهایی با این مضامین هستیم. فقر زبان، پایان تمدن، نمک، گرانبهاتر از طلا، امید، قهرمانان عصر ما، دستورالعمل خوشبختی، تاملی کوتاه درباره زباله، گفتگو با روزنامهنگارها، صداقت.
در این بخش به تدریج از وقایع نگاری به شیوه زندگینامه نویسی فاصله گرفته و کلیما به دنبال آن میرود که به تشریح آنچه که به آن نظام توتالیتر میگوید می پردازد.
در بخش سوم، به طور کامل به توتالیتاریسم میپردازد و میگوید که چگونه نظام توتالیتر فرهنگ خود را میسازد و انسانها را تضعیف میکند.
در بخش چهارم به این میپردازد که اگرچه ما مخالف توتالیتاریسم شرقی هستیم، اما غایت خود را آنچه که سکولاریسم غربی مد نظر دارد نیز قرار نمیدهیم. از این منظر به نظرم حرف کلیما قابل شنیدن است. تا اینجا را همه در موردش گفتهاند و نوشتهاند اما ما انتظار داریم که اگر کسی از توتالیتاریسم بد میگوید بلافاصله زبان به تمجید از دستاوردهای غرب بپردازد اما کلیما چنین نمیکند و میگوید که غایتش حتی سکولاریسم غربی نیز نیست.
و در نهایت بخش آخر کتاب که در مورد کافکا صحبت میکند. با این همه اگرچه کتاب، کتاب خوبی است و خشایار دیهیمی زحمت ترجمه آن را کشیده است، من به شخصه مطالعه آن را توصیه نمیکنم. چرا که واقعا چیز خاصی برای گفتن نداشت و اگرچه مطالعه کتاب از فردی که در فرهنگی دیگر مانند چک هست و همینطور مطالعه در مورد شهر پررمز و راز پراگ میتواند جذاب باشد، اما به نظرم این کتاب از آن کتابهایی نبود که بتواند روح پراگ را به ما نشان دهد. از نظر من بخشهای مهمی از کتاب تکرار همان مکررات بود.
در ادامه بخشهایی از کتاب را میآورم:
نکته اصلی نخونبد ارزش نداره
اره یه جورایی :))