کتاب بحران روایت جدیدترین اثر بیونگ چول هان، فیلسوف مشهور کرهای-آلمانی است. در این کتاب هان به بحران روایت در جهان ما میپردازد.
هان معتقد است امروزه با وجود صحبتهای زیاد درباره «روایتها»، نوعی بحران در روایتگری وجود دارد. این هیاهو نشاندهنده خلاء روایتی است که منجر به فقدان معنا و جهتگیری میشود. روایتها زمانی قدرت خود را داشتند که به زندگی معنا میبخشیدند، اما اکنون به عنوان ساختارهایی تصنعی و قابل تعویض دیده میشوند.
امروزه روایتهای سنتی مانند دین، که زمان و زندگی را معنادار میکردند، جای خود را به تقویمهای بیمعنا و جشنهای تجاری دادهاند.
در شرایط کنونی، روایتهای پوپولیستی، ملیگرایانه و توطئهپردازانه ظهور کردهاند تا نیاز به معنا و هویت را پاسخ دهند، اما فاقد قدرت الزامآور واقعی هستند.
سرمایهداری از داستانگویی برای فروش محصولات و احساسات استفاده میکند. این نوع روایتها جوامع مصرفکننده را میسازند، نه جوامع واقعی.
بحران روایت از نظر هان با تورم اطلاعات هم دست است. از نظر هان، اطلاعات ماهیتی تصادفی، انباشتی و فاقد معنا دارند. جامعه اطلاعاتی فاقد جهتگیری است در حالی که این روایتها هستند که با ارائه یک رویکرد منسجم از نحوه کارکرد جهان به ما جهتی و جایی برای رفتن میدهند.
بنیانگذار روزنامه فرانسوی لو فیگارو، هیپولیت دو ویلِمِسان، ذات اطلاعات را اینگونه بیان کرد:
«برای خوانندگانم، آتشسوزی یک اتاق زیر شیروانی در محله لاتن، مهمتر از انقلابی در مادرید است.»
در واقع ذات اطلاعات همین گذرا بودن و نزدیک بودن است در حالی که روایت باید از ما دور باشد.
روایت در زمانی رخ میدهد که فرد فعالانه به کنش بپردازد. داستان یا ضرب المثلی که سینه به سینه نقل شده است، حاوی چنین امری است. همه یک جامعه در روایت فعالانه تاثیرگذار هستند.
اما اطلاعات کنش را از ما میگیرد. روایت در خلا رخ میدهد اما اطلاعات سعی میکند تمام خلاها را پر کند و شکلی ظاهری از قطعیت به زندگی ما ببخشد.
همینطور بحران روایت به فقر تجربه دامن زده است. در حکمت پیشامدرن، ناصح یا پیر یا مرشد صرفا به ما نمیگفت که چکار کنیم. بلکه میگفت روایت چگونه باید ادامه پیدا کند.
اما امروز جای نصیحت کردن را تکنیکهای حل مساله گرفته است. تکنیکهایی که برای رخدادهای امروز و اکنون ما کافی هستند اما برای دورانی طولانیتر خیر.
کار دیگری که اطلاعات میکنند این است که ما را در اکنون غرق میکنند. در استوریها، پستهای اینستاگرام، حتی روابط عاشقانه.
همه چیز فاقد روایت است و تنها در یک لحظه رخ میدهد و سپس قطع میشود.
بنیامین هشدار میدهد: «فقدان روایت برابر است با فقدان آینده. تنها با روایت است که امید زنده میماند.»
هایدگر نیز در هستی و زمان خود با همین مساله دچار است. تشویش اگزیستانسیالی که هایدگر در مورد آن صحبت میکند تشویشی است که انسان از لحظه زندگی تا مرگ با خود همراه دارد و حتی لحظه مرگ را نیز در بر میگیرد.
اضطراب هایدگری نشانه بیخانمانی انسان مدرن است: مرگ دیگر بخشی از روایت رستگاری نیست، بلکه «مرگ من» است که باید تنهایی با آن روبرو شوم. اوج این مساله را در سلفی با تابوت میبینیم. فردی مرده است و بازماندگان با مرده وی سلفی میگیرند. در این جهان حتی مرگ نیز امتداد داستان یا روایتی نیست بلکه یک واقعه آنی است که میتواند از آن لایک گرفت.
در ادامه منطق کمّی شدن فرد امتداد پیدا کرده و به خودش سرایت میکند. دریابی خود یا سلف ترکینگ، با استفاده از سنسورهای ضربان قلب، فشار خون، الگوی خواب و …. سعی میکند کنشهای فرد را کمی کند و از این طریق توهمی از شناخت به فرد بدهد.
در حالی که «خود» یک کیفیت است نه کمیت. در واقع شناخت خود بدون در اختیار داشتن روایتی از خود امکان پذیر نیست.
اگر به درستی نگاه کنیم، خود، یک روایت است. ما هنگامی که میخواهیم خودمان را معرفی کنیم، به اعدادی مانند قد و وزن و ضربان قلب و… اشاره نمیکنیم. بلکه روایتی از خود ارائه میکنیم.
گفتن اسم و فامیل و نام پدر، شروع این روایت است و در ادامه در مورد سایر خصوصیات کیفی خود میگوییم. ممکن است از سفرهایی که رفتیم یا تحصیلاتمان بگوییم که همگی در راستای ساختن یک روایت منسجم است که ما را تعریف میکند.
با این همه، در دنیای امروز که بحران روایت همه جا را فرا گرفته است، حتی تلاش میکنیم همین روایت را نیز در خلال دادهها پیدا کنیم.
به استوریها بروید و بر روی «درباره من» کلیک کنید. دادههایی که چیز زیادی بجز همان منِ کمی شده به دیگران نمی گوید.
اما اتفاق مهمتری که ردپای دیجیتال ایجاد میکند این است که روایت ما در طول زمان میتواند تغییر کند. شخصیت ما تغییر میکند و روایت زندگی ما تکامل پیدا میکند با این همه، ردپای دیجیتال چنین امکانی به ما نمیدهد. فراموش کردن گذشته و عبور از آن یکی از موهبتهای انسان بودن است که دیجیتالی شدن من این را از انسان گرفته است.
در رمان تهوع، فرد از هر چیزی که میبیند تهوع میگیرد. این تهوع، تهوع وجود است. این که فرد نمیتواند هیچ ارتباط معناداری بین اشیاء پیدا کند.
در واقع تشویش فرد از تصادفی بودن جهان، او را به جنون کشانده و باعث شده است که به محض دیدن هر چیزی حالت تهوع به او دست دهد.
فقدان “هدفمندی” در اشیا (کارکرد، فایده) آنها را تهوعآور کرده است.
روکانتن کشف میکند که روایتگری میتواند جهان را معنادار کند:
«برای تبدیل یک رویداد پیشپاافتاده به ماجراجویی، کافی است شروع به روایت آن کنی… اما باید انتخاب کنی: زندگی کنی یا روایت.»
بدون روایت، زندگی فقط جمعکردن روزهاست: «دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه… آوریل، مه، ژوئن…»
در مقابل، زمان روایتی دارای نقاط عطفی مانند عید پاک یا کریسمس است.
اما بحران روایت یک مساله دیگر را نیز رقم میزند و آن زوال سحر جهان است. در این بخش هان داستان جالبی را تعریف میکند. داستان یک زن و مرد که برای کودکان خود داستان میگویند.
پسر این خانواده علاقهای به داستان ندارد اما دخترشان با اشتیاق داستانها را گوش میکند و کم کم خودش نیز به قصه گویی رو میآورد.
پسر ذهنی منطقی دارد و به دنبال روابط علت و معلولی در هر پدیدهای است در حالی که دختر ذهنی کنجکاو دارد و به خوبی میتواند جهانی دیگر را تصور کند.
در نهایت خانواده تصمیم میگیرند که پسر را پیش معلمی که به آنها قصه گویی یاد داده است، بفرستند. در آنجا پسر با رخدادهای عجیبی مواجه میشود.
پس از این تجربه سحرآمیز، پسر به خانه بازمیگردد و با هیجان فریاد میزند: «باید چیزی را برایتان تعریف کنم! هرگز باور نمیکنید چه اتفاقی برایم افتاد…» و بدین ترتیب به جامعه روایی خانواده میپیوندد.
در واقع روایتها، جادو را وارد دنیای ما میکنند و بدون این جادو هیچکس نمیتواند هیچ جایی برای رفتن پیدا کند. اگر نبودند این جادوگران عصر جدید که با روایتهای جدید جهانی نو را برای ما تصویر کنند، احتمالا بشر هرگز به پیشرفتهای اخیر نمیرسید.
این داستان هشداری است درباره جهانی که در آن روابط جادویی با اشیاء از بین رفته است. در عصر اطلاعات و شفافیت، ما نه تنها توانایی روشن کردن آتش، گفتن دعا یا یافتن مکان مقدس را از دست دادهایم، بلکه در حال از دست دادن توانایی روایت داستانهایی هستیم که میتوانند گذشته اسطورهای را احضار کنند. جهان کاملاً شفاف، جهانی است که در آن سحر و راز جایی ندارد – و بدون اینها، روایتگری ناممکن میشود.
در عصر بحران روایت حتی درک ما از هنر نیز تغییر کرده است. سریالهای نتفلیکس به اثر هنری که متناسب با خطری جدی برای زندگی باشد، شباهتی ندارند. بلکه منجر به «تماشای افراطی» میشوند.
بینندگان مانند گلهای از دامهای مصرفکننده پروار میشوند. هدف در نتفلیکس نه خلق یک اثر هنری بلکه ایجاد بیشترین مخاطب است. در واقع مخاطب اثر هنری در اثر نتفلیکس نه انسان که مشتی عدد هستند.
مشکل دیگری که در عصر بحران روایت رخ میدهد، این است که نظریه از بین میرود. کریس اندرسون، سردبیر مجله «وایرد»، در مقاله «پایان نظریه» ادعا میکند که حجم انبوه دادهها، نظریهها را زائد کرده است:
«دیگر نیازی به نظریههای رفتار انسان از زبانشناسی تا جامعهشناسی نیست. طبقهبندی، هستیشناسی و روانشناسی را فراموش کنید. نکته اینجاست که مردم چنین رفتاری میکنند و ما میتوانیم آن را با دقتی بیسابقه ردیابی و اندازهگیری کنیم.»
اما دادهها همبستگیها را نشان میدهند نه علتها را. برای اینکه بتوانیم علتها را تشخیص دهیم نیاز به روایت داریم.
کار فروید نمونهای بارز از نظریه به مثابه روایت است. روانکاوری فروید صرفا یک روایت است که سعی میکند عملکرد دستگاه روانی را توضیح دهد. بیماران با پذیرش این روایت، بهبود مییابند و فروید به قهرمان روایت خود تبدیل میشود.
در بحران روایت ما حتی نمیتوانیم کنش سیاسی داشته باشیم چرا که کنش سیاسی نیز نیازمند قسمی روایت است که همه آن را بپذیرند. در واقع حتی ایدئولوژیها نیز نوعی روایت بودند که جایگزین آن روایتهایی مانند راستگرایی شدهاند که علی القاعده ناپایدارند.
اما مهمترین چیزی که بحران روایت از ما گرفته است، قدرت درک دیگری به مثابه دیگر بودگیاش است.
هنگامی که یک کودک متوجه زخمی شدن پای برادر یا خواهرش میشود، در ذهنش روایتی ایجاد میشود که دیگری به کمک او نیاز دارد و ناخودآگاه به سراغ لمس جای زخم میرود.
اما امروز تماس بدنی تقریبا از بین رفته است. چرا که افراد تبدیل به موجوداتی قابل مصرف شدهاند. لمس کردن یک کالای مصرفی (مانند لیوان) احمقانه به نظر میرسد.
ما کالای مصرفی را تها در اختیار میگیریم یا تصاحب میکنیم.
فقدان تماس، ما را بیمار کرده است.
بدون تماس، در «خود»مان زندانی میمانیم.
تماس، در معنای اصیلش، ما را از خود بیرون میکشد.
فقر در تماس، در نهایت، فقر در جهان را در پی دارد.
این فقر، ما را افسرده، تنها و ترسخورده میکند.
دیجیتالیشدن، این فقر در تماس و در جهان را تشدید میکند.
و بهطرزی پارادوکسیکال، افزایش اتصالپذیری، ما را از یکدیگر دورتر میسازد.
این است دیالکتیک نومیدانهی «ارتباط»:
متصل بودن، بهمعنای متحد بودن نیست.
«استوری»های شبکههای اجتماعی، که در واقع چیزی جز خودنمایی نیستند، مردم را از هم جدا میکنند.
برخلاف روایتها، نه نزدیکی میآفرینند و نه همدلی.
در نهایت، تنها اطلاعاتیاند که با تصویر تزئین شدهاند—اطلاعاتی که لحظهای ثبت میشود و بعد محو میگردد.
این استوریها روایت نمیکنند؛
بلکه تبلیغ میکنند.
رقابت برای جلب توجه، جامعه نمیسازد.
در عصر روایتگریِ بازاری (storyselling)، روایت و تبلیغ از هم تمیزناپذیر شدهاند.
و این است بحران کنونیِ روایت.