ارث مفهومی است که ما آن را بدیهی میپنداریم: فردی میمیرد و داراییهایش به بازماندگانش منتقل میشود. اما پشت این فرآیند حقوقی-اجتماعی، تاریخی طولانی از دگرگونی مفاهیم، مشروعیتبخشیهای متافیزیکی، و بازیهای قدرت پنهان است. در این مقاله میخواهم به ریشههای تاریخی و متافیزیکی مفهوم ارث بپردازم، و نشان دهم که چگونه نطفههای اولیهی آن در بسترهایی شکل گرفته که امروزه اغلب از نظر دور ماندهاند.
ارث بدون مالکیت بیمعناست. اما خود مالکیت چیست و چگونه پدید آمده است؟ در جوامع ابتدایی، زمین، حیوانات و منابع، عموماً تحت مالکیت جمعی بودند. مفهوم «مال من» اغلب به معنی «مال ما» بود؛ مالکیت، نه فردی بلکه قبیلهای و اشتراکی بود. با این حال، از زمانی که انسان شروع به سکونت دائمی، کشاورزی و انباشت منابع کرد، ضرورت تمایز بین «دارایی من» و «دارایی تو» پدید آمد. زمین دیگر تنها مکانی برای گذر نبود، بلکه موضوعی برای تصاحب، حفاظت و انتقال شد.
در این لحظهٔ تاریخی، مالکیت نهتنها یک وضعیت حقوقی، بلکه یک ادعای وجودی شد: «این شیء بخشی از امتداد من است.» از اینجا، مفهوم ارث نیز بهتدریج معنا یافت. چرا که اگر دارایی امتداد من است، پس با مرگ من نیز میتواند در امتداد من باقی بماند.
همین منطق «تداوم من از گور» باعث شکلگیری نهادهایی میشود که در طول تاریخ به طور مداوم خود را بازتولید میکنند.
یکی از مهمترین دلایل شکلگیری نهاد ارث، حفظ قدرت بود. در بسیاری از جوامع کهن، پدرسالاری ساختار غالب بود و پدر بهعنوان رئیس خانواده، دارای قدرت اقتصادی و نمادین گستردهای بود. اما مرگ، تهدیدی برای این قدرت بهشمار میآمد. برای مقابله با این تهدید، انسان نیاز داشت سازوکاری بیافریند که حتی پس از مرگ، نوعی از تداوم قدرت را برای او تضمین کند.
اینجا بود که مفهوم ارث وارد عمل شد. با انتقال دارایی به فرزند ــ بهویژه پسر ارشد ــ نهفقط مال بلکه قدرت و نظم نیز منتقل میشد. فرزند نه بهمثابه وارث صرف، بلکه بهعنوان جانشین در ساختار اجتماعی-قدرتی ظاهر میشد.
در برخی فرهنگها، حتی پادشاهان پیش از مرگ، وارث خود را اعلام میکردند تا انسجام قدرت حفظ شود. بنابراین، ارث ابزاری بود برای زندهنگهداشتن نظم سیاسی و اجتماعی در غیاب بنیانگذار آن.
با پیچیدهتر شدن روابط اجتماعی و مالکیتها، یک مسئلهی جدید پدید آمد: انسان، در لحظات پایانی زندگی، قادر به ادارهی اموال خود نیست، اما همچنان میخواهد «مالک» باقی بماند.
فرد پیری را تصور کنید که در لحظات آخر عمر خود به سر میبرد و توان اداره زندگی خود را ندارد اما میخواهد از دسترنج یک عمر خود در اواخر زندگی استفاده کند. میخواهد همچنان مالک زمین خود باشد و از دستاورد خود استفاده کند. اینجا، جامعه برای حفظ این وضعیت، راهحلهایی حقوقی و عرفی پدید آورد: نیابت، وصیت، قیمومت.
فرزند ارشد، یا نمایندهای از خانواده، بهعنوان «مدیر اموال پدر» تا زمان مرگ رسمی او یا تحقق شرایط وصیتنامه عمل میکرد. این ساختار در جوامع مختلف به اشکال گوناگون ظاهر شد: از سیستمهای وصیتنامهای رومی گرفته تا احکام فقهی اسلامی درباره ارث و وصیت، همه و همه تنها یک هدف داشتند و آن استفاده همه جانبه در مرز مرگ است.
اما اینهمه نمیتوانست بدون پشتوانهای متافیزیکی دوام آورد. مالکیت، بهویژه پس از مرگ، نیاز به مشروعیتبخشیای فراتر از عرف داشت. اینجا بود که دین و اسطوره وارد صحنه شدند.
پیشتر بارها گفتهام که نهاد مذهب در گذشته صرفا کارکرد اخلاقی نداشته است. عمده کارکرد مذهب، کارکرد سیاسی و حقوقی بوده است و عمده تلاش مذهبیون سامان دادن به جامعه و حقوق اجتماعی است. کارکردی که امروز دولت جایگزین آن شده است. در مورد مقوله ازدواج که عموما امری اجتماعی است نه مذهبی در نوشته زیر توضیح دادهام.
سوال بنیادی در اینجا این است: چگونه ممکن است زمینی که میلیاردها سال مالک نداشته، اکنون به یک فرد تعلق بگیرد؟ و چگونه این تعلق پس از مرگ او به دیگری منتقل شود؟ پاسخ این سؤال تنها در چارچوب قوانین عرفی یا اقتصادی نمیگنجید؛ نیازمند روایتی متافیزیکی بود.
در بسیاری از فرهنگها، روح مرده نیازمند «آرامش» بود. این آرامش از طریق آیینهایی حاصل میشد که وابسته به تقسیم درست اموال، احترام به وصیت، و انجام مناسک مذهبی خاصی پس از مرگ بود. قربانی برای خدایان، پرداخت نذرها، یا هدیه به معابد، بخشی از فرآیند مشروعسازی ارث بودند. فرزندان، با انجام این اعمال، نوعی «خرید رستگاری» برای پدر متوفی انجام میدادند.
در اروپای قرون وسطی، کلیسا از این سازوکار بهره برد. بسیاری از ثروتمندان، بخشی از دارایی خود را به کلیسا واگذار میکردند تا روحشان بخشیده شود. این امر، در عمل، پیوندی میان اقتصاد و آخرتشناسی پدید آورد: ارث تبدیل شد به ابزار معاملهای میان جهان مادی و معنوی.
اینجا میتوان به یک نتیجهگیری رادیکال رسید: ارث، از همان آغاز، نه صرفاً فرآیندی حقوقی یا خانوادگی، بلکه سازوکاری برای حفظ نابرابریهای ساختاری بوده است ــ نابرابریهایی که بهواسطهی متافیزیک، طبیعی جلوه داده شدهاند.
مذهب در این زمینه نقش دوگانهای داشته است: هم عدالت را در جهان پس از مرگ وعده میداده، و هم در این دنیا ابزارهایی برای حفظ نابرابری ارائه میکرده است. ارث، از این منظر، نهفقط انتقال مال بلکه بازتولید نظم طبقاتی، سیاسی و الهی بوده است.
ارث، در نگاه نخست، ممکن است پدیدهای ساده و بدیهی بهنظر برسد. اما تاریخ آن نشان میدهد که این مفهوم، آمیزهای است از قدرت، دین، نظم اجتماعی و تفسیرهای متافیزیکی از حیات و ممات است. ما نهتنها داراییها را به ارث میبریم، بلکه سازوکارهایی را نیز که این داراییها را مشروع جلوه دادهاند به ارث بردهایم، سازوکارهایی که به نابرابری، اقتدار، ساختار سیاسی و بسیاری دیگر از مسائل دنیای ما مرتبط است. پرسش از متافیزیک ارث، پرسشی است از نحوهی توجیه نابرابریها، از تداوم قدرت پس از مرگ، و از اینکه انسان چگونه میکوشد در جهان، حتی پس از خاموشی، باقی بماند.
در مورد اینکه چه باید کرد، شاید بعدها صحبت کردم. در این مقاله تنها قصد داشتم توضیح دهم مقوله ساده و بدیهی ارث ابدا بدیهی نیست. نه تنها انتقال ساده مالکیت از پدر به فرزند به سادگی قابل توجیه نیست بلکه همانطور که پیشتر در مقالات متعددی اشاره کردهام، حتی خود مقوله مالکیت نیز به راحتی قابل توجیه نیست.
نکته جالب توجه این است که بسیاری افراد که هیچ اعتقادی به متافیزیک یا دین و مذهب ندارند، در نهایت هنگامی که بحث دفاع از ارث یا مالکیت پیش کشیده میشود، مجبور هستند از استدلالهایی استفاده کنند که در دل آنها ایمان متافیزیکی و مذهبی وجود دارد.