فایدهگرایی یک فلسفه اجتماعی، نظریه حقوقی و نظام اخلاقی است که بیش از همه با نام جرمی بنتام و پیروان او در بریتانیای قرن نوزدهم گره خورده است.
فایدهگرایی بر یک فلسفه لذتگرایانه (هدونیستی) بنیاد نهاده شده است. این فلسفه، لذت را سودمند و رنج را زیانبار برای «رفاه» انسان میداند. این گزاره یک توتولوژی (گزاره همانگو و بیمحتوا) نیست؛ اگرچه شاید در نگاه اول اینگونه به نظر برسد اما از آنجایی که معنای رفاه میتواند متفاوت باشد، لذت گرایی نیز میتواند معانی متفاوتی داشته باشد.
فلاسفه معمولاً میان لذتگرایی روانشناختی و لذتگرایی اخلاقی تمایز میگذارند. لذتگرایی روانشناختی استدلال میکند که جستوجوی لذت و/یا پرهیز از رنج، محرک اصلی تمام رفتارهای انسانی است. در مقابل، لذتگرایی اخلاقی استدلال میکند که انسانها باید لذت را بجویند و از رنج بپرهیزند، حتی اگر چنین تمایلی نداشته باشند. اگرچه این دو به لحاظ مفهومی متمایزند — اولی یک «هست» و دومی یک «باید» است — فیلسوفان فایدهگرا اغلب بیهیچ مرزی از یکی به دیگری میلغزند.
مکاتب قورینایی (شهوتگرایی) و اپیکوری در یونان باستان شاید نخستین کسانی بودند که آشکارا از لذتگرایی اخلاقی دفاع کردند. هر دو لذت را عالیترین فضیلت و رنج را بزرگترین رذیلت میدانستند، اما تفاوتهایی میانشان وجود داشت. قوریناییها لذت و رنج را بهمثابه احساسات بدنی و مجزا میدیدند. اپیکوریها در مقابل، آنها را بر یک پیوستار ذهنی مینشاندند. در نتیجه، اپیکوریها به راحتی لذت را بهعنوان «نبود رنج» و رنج را بهعنوان «نبود لذت» تعریف میکردند.
لذتگرایی (بهویژه نوع اپیکوری) در اروپا در قرن هفدهم دوباره سربرآورد؛ از طریق گاسندی در فرانسه و توماس هابز در انگلستان. هابز بهویژه بیشترین نقش را در بیان دقیقترین نسخهی لذتگرایی روانشناختی داشت. برای او نیازی نبود که به مردم گفته شود جستوجوی لذت یک فضیلت است — انسانها همیشه همین کار را میکنند. و او این را به شکلی سختگیرانه بیان کرد: هر عمل بهظاهر خیرخواهانه یا اجتماعی، از نظر هابز، همیشه قابل تقلیل به خودخواهی خام بود (مانند انتظار پاداش، خودستایی و غیره). هابز از این واقعیت بسیار مفتخر بود که در محاسبه لذت-درد، تنها منبع اساسی برای همه اعمال انسان را یافته است. افسوس، همین عمومیت لذتگرایی روانشناختی هابز، نقطه ضعف آن بود – چگونه میتوانیم ثابت کنیم که کسی به دنبال لذت/اجتناب از درد نیست؟ به دلیل ابطالناپذیری، نظریهی هابز به یک توتولوژی تقلیل یافت. در سطحی وسیعتر، هابز خودخواهی را نیروی نابود کننده جامعه میدانست و باور داشت که قدرت دولت باید برای مهار آن به کار گرفته شود.
هابز در زمانی مینوشت که انگلستان هنوز در سیطرهی روحیه پروتستانی کالونی و زهد و مبارزه درونی روح بود. تز او واکنش فیلسوفان اخلاقی همعصر، بهویژه افلاطونیان کمبریج را برانگیخت؛ کسانی که بر مفاهیم انتزاعی عدالت و خیر تأکید داشتند و میگفتند قانون اخلاقی بر آگاهی و روح انسان استوار است و با تأمل کشف میشود. اما جدال حیوانگونهی انسانهای هابزی، که صرفاً با احساسات بیرونی رانده میشوند، جایی برای آگاهی درونی باقی نمیگذاشت.
ریچارد کامبرلند معنای محدود لذتگرایی نزد هابز را به یک اصل اخلاقی عام بسط داد. او استدلال کرد چون لذت و رنج ما با لذت و رنج جامعه پیرامونمان گره خورده است، قانون نخست طبیعت نه «خودحفاظتی» هابزی، بلکه حفظ خیر عمومی تمام موجودات عقلانی است (کامبرلند، ۱۶۷۲: ص ۱۶). او دیدگاه افلاطونیان را که قانون اخلاقی صرفاً از تأمل برمیخیزد رد کرد؛ یا بهتر بگویم، با آنان همنظر بود که قانونی اخلاقی فراتر از غرایز هابزی وجود دارد، اما معتقد بود باید آن را تجربی و با تکیه بر احساسات از جهان بیرون کشف کرد. در نتیجه، حساب لذت ابزاری برای کشف قانون اخلاقی است و لزوماً از نظر اجتماعی مخرب نیست. او تعادل نیروها را که انسان را مجبور به عقد قرارداد با یکدیگر میکند، به عنوان کلید اصلی حفظ نظم و ارتقای رفاه عمومی و خیر اجتماعی ستایش میکند. به همین دلیل، کامبرلند بهحق «پدر» فایدهگرایی انگلیسی شناخته میشود.
گرچه جان لاک معمولاً فایدهگرا تلقی نمیشود، اما در رساله ۱۶۹۰ خود درباره شناختشناسی، لاک بیش از هابز و لرد شفتسبری (فیلسوف قرن ۱۷ام) به افلاطونیان تاخت و آگاهی درونی و ایدههای ذاتی را به کلی رد کرد و تجربهگرایی سختگیرانهای اعمال نمود. فلسفه لاک راه را برای نسبیگرایی اخلاقی هموار میکرد.
شاگرد او، ارل شفتسبری، فلسفه استادش را کنار گذاشت و به همان جایی بازگشت که کامبرلند رها کرده بود. شفتسبری این مباحث را با عنایت الهی و طراحی الهی پیوند زد. روح انسان، همچون جهان پیرامونش، جزئی از طبیعت و در نتیجه جزئی از همان طراحی است. او اصرار داشت که انسان انگیزههای متنوعی دارد — «شور، هوس، غیرت، جناحگرایی و هزاران محرک دیگر که بر خلاف خودخواهیاند». خودخواهی خصوصی هابزی تنها یکی از این انگیزههاست، اما انگیزههای دیگر هم وجود دارند و همه در همان طراحی جایگاهی دارند. شفتسبری برای آگاهی انسانی جایی قائل شد — میتوان گفت او جدال بیرونی هابزی را به درون کشید. توازن درونی، یعنی تعادل انگیزهها در ذهن و روح انسان، به همان اندازه مهم است که تعادل نیروهای طبیعی. اگر یکی از انگیزهها بیش از حد تقویت شود و بر دیگران غلبه کند، ویرانگر میشود — مثلاً خودخواهی مفرط به ترس فلجکننده میانجامد، یا خشم افراطی به خودویرانگری مجرمانه. ایده شفستبری نوعی بازگشت به فضیلتهای اخلاقی مرتبط با ارسطوگرایی بود.
تلاشهای نخستین کامبرلند، شفتسبری و دیگران برای نشان دادن اینکه خودخواهی فردی با فضیلت اجتماعی همخوان یا سازگار است، ضربهای سنگین از برنارد دِ ماندویل در کتاب افسانه زنبورها خورد. ماندویل با شیطنت خاطرنشان کرد که منافع عمومیِ ناشی از رذایل اخلاقی (مثلاً خودنمایی و …) بیش از منافع ناشی از درستکاری اخلاقی است.
فیلسوفان اخلاق اسکاتلندی همچون فرانسیس هاچسون، دیوید هیوم و آدام اسمیت با چالش ماندویل درگیر شدند و کوشیدند منشأ احساسات اخلاقی انسان را روشن کنند و آن را با لذتگرایی حیوانی سازگار سازند. هاچسون (۱۷۲۵) به «حس اخلاقی ذاتی» متوسل شد. هیوم (۱۷۴۰، ۱۷۵۱) آن را به فرآورده طبیعی «همدلی» ارجاع داد و برای حس اخلاقی، تاریخی تکاملی (و نسبیگرایانه) ترسیم کرد. اسمیت (۱۷۵۹) راه میانهای پیمود و ابزار ظریفتری به کار گرفت: داور درونی یا همان «تماشاگر بیطرف». در فرانسه، کلود ادرین هلوسیوس وجود هر حس اخلاقی ذاتی را انکار کرد و همهچیز را رفتاری کاملاً اجتماعیشده و بر پایه محاسبه لذت-رنج دانست. نوشتههای او جنجال فراوانی برانگیخت.
اگرچه بسیاری از فیلسوفان بعدی فایدهگرایی را به عنوان صرفاً پدیدهای انگلیسی تمسخر کردند، اما ریشههای آن بهعنوان برنامهای برای اصلاح اجتماعی و سیاسی در قاره اروپا و دوران روشنگری قرن هجدهم گسترده شد. در این دوران با گسترش ایدههای هابز، ایدهی «دولت بهمثابه موجودی انگلوار» کنار گذاشته شد. اندیشمندان روشنگری باور داشتند که دولت میتواند و باید برای جامعه مفید باشد. برخلاف مرکانتیلیستها، جامعه را فقط طبقات ممتاز نمیدانستند، بلکه همه مردم را در برمیگرفت. بنابراین شاید نخستین بار، بهبود رفاه عمومی یکی از اهداف اصلی سیاستگذاری دولت شمرده شد.
بهدنبال گالیانی، بسیاری از اقتصاددانان ایتالیایی، از جمله چزاره بکاریا و پیترو وری، به بررسی تأثیر دولت بر جامعه (از جمله اقتصاد) پرداختند. اگرچه برخی اقتصاددانان (مانند نئو-کولبرتیستها و نئو-کامِرالیستها)* ارتقای شادی عمومی را ابزاری برای «رام نگه داشتن تودهها» میدانستند، فایدهگرایان ایتالیایی آن را بهمثابه یک فرمان اخلاقی و هدف فینفسه مطرح کردند. آنان چندان به خود دولت علاقهمند نبودند، بلکه آن را ابزاری برای بهبود رفاه عمومی میدیدند (خواه با دخالت یا عدم دخالت در اقتصاد، یا بازشکلدهی قوانین و رویهها و …). آنان استدلال کردند که رفاه اجتماعی هنگامی بیشینه است که جامعه به «بیشترین شادی برای بیشترین افراد» برسد (این عبارت از هلوسیوس، ۱۷۵۸ است). بکاریا (۱۷۶۷) اصطلاح «منفعت اجتماعی» را برای نخستین بار به کار برد تا مطلوبیت یک سیاست را بسنجد و نخستین کسی بود که آشکارا از «ماشینهای محاسبه لذت-رنج» سخن گفت.
اما در انگلستان بود که فایدهگرایی بال و پر گرفت. جرمی بنتام آن را از پریستلی و بکاریا در دهه ۱۷۷۰ برگرفت و در رساله مشهورش مقدمهای بر اصول اخلاق و قانونگذاری (۱۷۸۹) مشهورترین صورتبندیاش را عرضه کرد — آنچه بعدها «فایدهگرایی کلاسیک» نامیده شد. پیروان نخستین بنتام، که خود را «رادیکالهای فلسفی» مینامیدند، شامل جیمز میل و فرانسیس پلیس بودند. دستاوردهای آنان بیشتر در عرصه عمل بود. بنتام، میل و پلیس اصلاحطلبانی خستگیناپذیر بودند و طرحهای بیشماری برای اصلاح نهادهای سیاسی، حقوقی و اجتماعی بر پایه اصول فایدهگرایی پیشنهاد کردند. برخی از این پیشنهادها (مانند رأیگیری مخفی) پذیرفته شد، اما بیشترشان برای زمانه خود بیش از حد رادیکال بود. از جمله مواضع افراطی آنان، اعطای حق رأی به زنان، قانونیکردن وسایل پیشگیری از بارداری و همجنسگرایی، و جدایی کلیسای انگلستان از دولت بود. فایدهگرایان در تعهد خود به دموکراسی متفاوت بودند: برخی جمهوریخواهانی تندرو بودند و برخی باور داشتند که دولت اقتدارگرای سختگیر تنها راه اجرای سیاستهای فایدهگرایانه است. نشریهی اصلی آنان، وستمینستر ریویو، در سراسر قرن نوزدهم در میان طبقه متوسط فرهیخته انگلستان خوانندگان پرشماری داشت.
اگرچه بنتام اقتصاددان چندان برجستهای نبود و ریکاردو هم علاقهای به فایدهگرایی نداشت، اقتصاد کلاسیک (از طریق خانواده میل) با فلسفه فایدهگرایی نوعی «اتحاد نامقدس» بست (شومپیتر، ۱۹۵۴: ص ۸۳۱). «باشگاه اقتصاد سیاسی» که که خانواده میل آن را پایهگذاری کرد، در ۱۸۲۱ در لندن شکل گرفت، در اوج خود به همان اندازه که محفل اقتصاددانان بود، محل تجمع فایدهگرایان نیز به شمار میرفت. دانشگاه کالج لندن، جایی که پیکر مومیاییشده بنتام هنوز در معرض دید است، توسط همین فعالان فایدهگرا بنیان گذاشته شد.
مبنای اصلی فایدهگرایی بنتامی، مفهوم مطلوبیت قابلاندازهگیری بود. مطلوبیت بهعنوان «مازاد لذتها بر رنجها» تعریف میشد. همانطور که دما را میتوان با دماسنج جیوهای سنجید یا میزان باور را با مقیاس احتمال اندازه گرفت، فایدهگرایان معتقد بودند مقدار مطلوبیت نیز قابل سنجش عددی است (مثلاً خوردن یک اونس شکلات معادل ۱۶ «یوتیل» باشد). شاید منطقی به نظر برسد که چنین مقیاسی در سطح فردی وجود داشته باشد و حتی تا حدی از طریق رفتار شخصی آشکار شود. مثلاً اگر من میان x و y، x را انتخاب میکنم، یعنی x مطلوبیت بیشتری دارد و شاید حتی بتوانم بگویم «چقدر» بیشتر.
تا همینجا شاید میتوانستیم از فایدهگرایان قبول کنیم. اما فایدهگرایان پا را فراتر گذاشتند. آنان باور داشتند مطلوبیت نه تنها قابل اندازهگیری است، بلکه میان افراد نیز قابل مقایسه و بنابراین جمعپذیر است. از این رو، استدلال کردند که مطلوبیت اجتماعی (یا همان «شادی عمومی») را میتوان بهعنوان جمع مطلوبیتهای فردی همه افراد جامعه کمیسازی کرد. همانطور که جان استوارت میل توضیح میدهد: «مقادیر برابر از شادی به یک اندازه مطلوباند، چه در یک فرد احساس شوند چه در افراد مختلف… اگر اصل پیشینی ضمنی وجود داشته باشد، نمیتواند چیزی جز این باشد که حقایق حساب، مانند سایر آموزههای قابل اندازهگیری، در مورد ارزیابی خوشبختی نیز قابل اجرا است » (میل، ۱۸۵۰).
دومین بنیان فایدهگرایی، دیدگاه پیامدگرایانه درباره اخلاق است. بدین معنا که کنشها و سیاستها صرفاً بر پایه پیامدهایشان برای مطلوبیت اجتماعی داوری میشوند. حقوق طبیعی، اصول مطلق اخلاقی و … کنار گذاشته میشوند. از اینرو، تنها زمانی میتوانیم بگوییم «تروریسم شر است» که در اثر آن مطلوبیت عمومی کاهش یابد. برابریگرایی رادیکال در محاسبه مطلوبیت اجتماعی نیز با این امر مرتبط است. مطلوبیت یک تروریست دیوانه با مطلوبیت یکی از قربانیانش وزن برابری دارد. اگر مقدار مطلوبیتی که تروریست از انفجار یک ایستگاه مترو به دست میآورد بیش از مجموع مطلوبیتهای از دسترفته قربانیانش باشد، آنگاه باید (هرچند ناخوشایند) نتیجه گرفت که آن انفجار مطلوبیت اجتماعی را افزایش داده و بنابراین «اخلاقاً درست» بوده است.
حتی می توان از نظر منطقی و تاریخی از این دیدگاه دفاع کرد اگرچه ما در ایران بسیار با این پدیده مواجه هستیم. کسانی که معتقد هستند حمله اسرائیل به ایران از نظر اخلاقی صحیح است دقیقا به همین اصل اخلاقی متوسل میشوند. کشته شدن بسیاری از افراد اگرچه در کوتاه مدت سخت است اما در بلندمدت با افزایش مطلوبیت کل جامعه جبران میشود. اما سوال این است که چه تضمینی برای چنین بازپرداخت مطلوبیتی وجود دارد؟ سوال مهمتر این است که آیا روشی سادهتر و کم دردتر برای رسیدن به آن مطلوبیت نهایی وجود ندارد؟ اینها پاسخهایی از جنس همان استدلال به ما میدهند.
فایدهگرایی کلاسیک توسط جان استوارت میل، هنری سجویک و فرانسیس ایسیدرو اجورث بسط یافت. آنان مسائل نظری ظریفتری را بررسی کردند و آن را صورتی رسمیتر بخشیدند.
یکی از نتایج جالب فایدهگرایی، مفهوم کاهش مطلوبیت نهایی بود. یعنی هر چه مقدار مصرف یک کالا بیشتر شود، افزایش مطلوبیت ناشی از واحدهای اضافی آن کمتر میشود. این اصل پیامدهای شگفتآوری در سطح اجتماعی داشت. هنگامی که بر درآمد اعمال شود، بدین معناست که یک دلار گرفتهشده از یک ثروتمند و دادهشده به یک فقیر، مطلوبیت فقیر را بیش از کاهش مطلوبیت ثروتمند افزایش میدهد. این ایده برای توجیه نظامهای مالیاتی تصاعدی و حتی بازتوزیع کامل درآمد در جامعه به کار رفت. همچنین این اصل نشان میدهد که مقدار معینی کالا، هرچه میان افراد بیشتری تقسیم شود، مطلوبیت اجتماعی بیشتر خواهد شد. بنابراین بر پایه فایدهگرایی، رشد جمعیت معمولاً چیز خوبی است: یک جامعه بزرگ فقیر بهتر از یک جامعه کوچک ثروتمند است (چنانکه پالی پیش از بنتام گفته بود). این تمایل آشکار به برابری و جمعیت زیاد توسط اجورث کنار گذاشته شد؛ او استدلال کرد چون افراد ظرفیتهای متفاوتی برای لذت دارند، کاربرد دقیق دکترین فایدهگرایی ممکن است به نابرابری بیشتر بینجامد.
مفهوم کاهش مطلوبیت نهایی توسط طرفداران اولیه مارجینالیسم چون برنولی، لوید و گوزن در اقتصاد به کار رفت. اما بیش از همه توسط ژوونز، والراس و منگر در انقلاب مارجینال ۱۸۷۱ استفاده شد. این مفهوم همچنان نقشی برجسته در اقتصاد مدرن دارد (همانطور که نگاهی گذرا به هر مجلهی اقتصادی نشان میدهد، فرض بر این است که تمام رفتارهای اقتصادی به نوعی منطق حداکثرسازی مطلوبیت «قابل تقلیل» هستند).
برخی اقتصاددانان، از جمله گوزن، سجویک و اجورث، با خوشرویی فلسفه اجتماعی بنتامی را نیز پذیرفتند. دیگران مانند پارتو و فیشر چنان میخواستند نظریه ارزش نئوکلاسیک را از فلسفه بنتامی جدا کنند که اصطلاح «مطلوبیت فردی» را با «اوپلِیمیتی» یا «درجه ترجیح» جایگزین کردند. ژوونز ابتدا بنتامیسم را رد کرد، اما بعدها در نقد میل به کار گرفت.
در ادامه نئوکلاسیکهای کمبریج ترجیح دادند نسخهای ملایمتر از فایدهگرایی را اتخاذ کنند. آلفرد مارشال از محاسبه دقیق بنتامی دور شد و ترجیح داد شادی عمومی را بهطور مبهم به رشد شخصیت و اخلاق افراد در جامعه پیوند دهد و رفاه را با معیارهایی چون مازاد مصرفکننده اندازه بگیرد. آرتور پیگو آموزه «فایدهگرایی موقتی» یا «نو-فایدهگرایی» را بسط داد. او «مطلوبیت عمومی» را با اصطلاح مبهمتر «رفاه» جایگزین کرد و «مازاد لذت بر رنج» را با «رضایت». تحلیلهای هزینه-فایده در مکتب کمبریج بیشتر بر پایه مازاد مصرفکننده و ابزارهای مشابه انجام میشد و از اشاره آشکار به مطلوبیت کل یا محاسبات فایدهگرایانه پرهیز میکرد (جز در امور مالیه عمومی مانند مالیات که مطلوبیت آشکارتر مطرح میشد).
انقلاب پارتویی دهه ۱۹۳۰ به دفن فایدهگرایی بهعنوان یک فلسفه اجتماعی کمک کرد. با این حال، در دهههای بعد اقتصاددانانی چون ویلیام ویکری، جان هارساینی، پیتر هموند و جاناتان رایلی چندین اصل محوری فایدهگرایی را به زبان اقتصاد مدرن زنده کردند.
* نئو-کولبرتیسم جنبشی فکری ـ اقتصادی است که بر بازگشت به اندیشههای ژان-باتیست کولبر، وزیر دارایی فرانسه در قرن هفدهم، تکیه دارد. کولبر با مرکانتیلیسم فرانسوی شناخته میشود که محور آن دخالت فعال دولت برای حمایت از صنایع داخلی، افزایش صادرات، محدود کردن واردات و انباشت ثروت ملی بود. نسخه مدرن آن (نئو-کولبرتیسم) در سیاستهای صنعتی جدید دیده میشود: دولت بهطور مستقیم در توسعه فناوریهای کلیدی (مثل نیمهرساناها یا انرژیهای نو) سرمایهگذاری میکند، از تولید داخلی در برابر رقبا حفاظت میکند و به استقلال اقتصادی و امنیت ملی اهمیت ویژه میدهد.
نئو-کامرالیسم بازتفسیر مکتب کامرالیسم آلمانی و اتریشی قرون هفده و هجده است که دولت را همچون یک ماشین اداری-بوروکراتیک برای افزایش منابع و قدرت نظامی میدید. در شکل معاصر، بهویژه در فلسفه سیاسی کسانی مانند Curtis Yarvin، نئو-کامرالیسم دولت را شبیه یک شرکت سهامی در نظر میگیرد: کارآمد، متمرکز و سودمحور، با ساختاری که بیشتر به مدیران و سهامداران پاسخگو است تا به رأیدهندگان. این رویکرد بر نظم، حسابداری دقیق منابع و بهرهوری اداری تأکید دارد و حتی کاهش دموکراسی را برای افزایش اثربخشی حکومت توجیه میکند.


