«مرکانتیلیسم» یک دکترین اقتصادی بود که در بخش بزرگی از اروپا طی قرون هفدهم و هجدهم میلادی رواج داشت. مرکانتیلیسم در واقع به «پیشاتاریخ علم اقتصاد» تعلق دارد، زمانی که اقتصاد هنوز به صورت یک رشته علمی مستقل درنیامده بود.
دکترینهای مرکانتیلیستی توسط مجموعهای ناهمگون از روزنامهنگاران، کارگزاران دولتی، بازرگانان و جزوهنویسان بیان میشد. انگیزهی آنان برای نوشتن درباره مسائل اقتصادی، بیشتر مداخله در بحثهای فوری و روز سیاستگذاری بود، نه صرفاً برای «فهمیدن» سازوکار اقتصاد. طبیعی است که هر کشور با چالشهای خاص خود روبهرو بود و نویسندگان مرکانتیلیست نیز بیشتر درباره مسائل ملی برای دولتهای خود مینوشتند. به همین دلیل، نوشتههای مرکانتیلیستی بسته به کشور، متفاوت بود.
پیشهی نویسندگان نیز اهمیت داشت: مرکانتیلیستهای انگلیسی اغلب بازرگانان خصوصی بودند که از طریق جزوههای عمومی تلاش میکردند بر پارلمان اثر بگذارند و قوانینی را در جهت منافع خود یا شرکتشان به تصویب برسانند. در مقابل، در فرانسه جریان «کولبرتگرایی» (Colbertisme) بیشتر توسط درباریان و دولتمردان پیش برده میشد. در آلمان نیز «کامرالیسم» (Cameralism) به شکل کتابچههای راهنمای شاهزادگان برای اداره دولت مطرح بود.
با وجود این تنوع، برخی ویژگیهای مشترک در سطح اروپا دیده میشد، اما هیچ دو مرکانتیلیستی دقیقاً یک نظریه واحد نداشتند. مرکانتیلیسم نه نظام نظری منسجم داشت و نه دگما. بر خلاف مکتب اسکولاستیک که به آثار گذشتگان ارجاع میداد، مرکانتیلیستها به ندرت یکدیگر را کوت میکردند. استدلالهای آنها بیشتر بر شهود، تجربه شخصی و مشاهدات روزمره استوار بود؛ یا از بحثهای محافل عمومی، قهوهخانهها و حتی تالارهای کاخها الهام میگرفت.
معمای هلند
در قرن هفدهم، یکی از موضوعات مهم سیاست در انگلستان و فرانسه «معمای هلند» بود. جمهوری متحد هلند در دهه ۱۵۸۰ پس از شورش علیه حاکمان اسپانیایی (هابسبورگها) به وجود آمد. اما در مدت کوتاهی توانست از مجموعهای روستاهای فقیر ماهیگیری، به ثروتمندترین و قدرتمندترین کشور جهان تبدیل شود؛ با امپراتوریای جهانی که از ناگازاکی تا نیوآمستردام (نیویورک امروزی)، از مدار شمالگان تا آفریقای جنوبی گسترده بود. مردمش احتمالاً بالاترین سطح زندگی تاریخ را تجربه میکردند و کمپانی هند شرقی هلند ثروتمندترین کمپانی در تاریخ بشر است.

این شکوفایی ناگهانی، همسایگان را دچار حیرت و حسادت کرد. تصور رایج در آن زمان این بود که رفاه یک کشور به منابع طبیعیاش بستگی دارد. اما هلند کوچک تقریباً هیچ منبعی نداشت: جمعیت کم، زمین محدود، طلا و نقره یا منابع طبیعی مهم مانند آهن و چوب نیز نداشت. با این حال ثروتمندتر از کشورهایی مثل فرانسه، اسپانیا و انگلستان بود که چندین برابر منابع و جمعیت داشتند.
این تفاوت بهویژه در زمان جنگ آشکار میشد: شاهان اروپا با مالیاتهای سنگین و حتی ورشکستگی، ارتشهای کوچک جمع میکردند، اما هلند همیشه توان بسیج سریع ارتشها و ناوگان بزرگ را داشت، بدون اینکه با مشکل مالی روبهرو شود.
نتیجهگیری مرکانتیلیستها
مفسران خارجی برای حل این معما تلاشهای زیادی کردند. این مفسران بعدها «مرکانتیلیست» نام گرفتند. چهرههایی مانند ویلیام پتی، جان لاک، سِر جوزایا چایلد در انگلستان و ژان-باپتیست کولبر و ژاک نکر در فرانسه از مهمترین آنها بودند.

مرکانتیلیستها نتیجه گرفتند که راز موفقیت هلند، داشتن «تراز تجاری مثبت» بود. آنها دیدند که هلند کالاهای صنعتی و پرارزش (مانند پارچه و ابزارهای فلزی) صادر میکند و فقط مواد اولیه ارزان (مثل پشم خام یا سنگآهن) وارد میکند. در نتیجه، ارزش صادرات بیش از واردات بود و طلا و نقره خارجی به هلند سرازیر میشد.
از این دیدگاه نتیجه گرفتند که کشورهای دیگر فقیرند چون هلندیها پولشان را از طریق تراز تجاری «میدزدند». بنابراین تنها راه رفاه، «شکست دادن هلند در بازی خودش» بود: صادرات بیشتر، واردات کمتر. صادرات باید شامل کالاهای پرارزش باشد و واردات فقط مواد اولیه ضروری.
سیاستهای مرکانتیلیستی
برای اجرای این سیاست، مرکانتیلیستها خواستار دخالت فعال دولت شدند:
- محدود کردن خروج پول از کشور.
- وضع تعرفه و سهمیه بر واردات.
- پرداخت یارانه به صادرات.
- سرمایهگذاری دولتی در زیرساختها مانند راه و بندر.
- ایجاد انحصارهای دولتی یا اعطای امتیاز انحصاری به شرکتهای خصوصی برای جلوگیری از رقابت داخلی و افزایش قدرت در تجارت خارجی.
- و در نهایت استفاده از قدرت نظامی و دیپلماسی برای باز کردن بازارها، دسترسی به منابع خارجی و جلوگیری از پیشرفت رقبا؛ حتی با جنگ و استعمار.
مرکانتیلیستها تجارت را یک بازی حاصل جمع صفر میدیدند: صادرکننده برنده است و واردکننده بازنده. بنابراین تجارت شبیه جنگی اقتصادی بود که هر دولت باید برای بردن در آن از همه ابزارها، از قانون و مالیات گرفته تا ارتش و ناوگان، استفاده میکرد.
انتقادها و محدودیتها
مرکانتیلیستها متهم شدند که به «پولپرستی» (Money Fetish) دچارند؛ یعنی طلا و نقره را با ثروت واقعی کشور اشتباه گرفتهاند. آدام اسمیت اولین کسی بود که به طور موثر این نقد را مطرح کرد. البته باید توجه داشت که برای مرکانتیلیستها نیز «رفاه» به معنای بهبود زندگی همه مردم نبود، بلکه بیشتر به معنای پر بودن خزانه دولت یا ثروتمند شدن طبقه حاکم بود.
آنها باور داشتند افزایش جمعیت و پایین نگه داشتن دستمزدها باعث افزایش بهرهوری میشود. حتی از ماشینآلات صرفهجوی کار استقبال میکردند.
ویلیام پتی با طرح مفاهیمی مانند «نظریه ارزش کار» و «رانت زمین» پایههایی گذاشت که بعدها در اقتصاد کلاسیک به دست ریکاردو و دیگران تکامل یافت. بعدها نویسندگانی چون نیکلاس باربون و دادلی نورث در اواخر قرن هفدهم نظریههای معتدلتری ارائه دادند و برای نخستین بار از مزایای متقابل تجارت بین کشورها سخن گفتند. جان لاک نیز با نظریه «سرعت گردش پول» مقدمات نظریه مقداری پول را بنا نهاد.
افول مرکانتیلیسم
مرکانتیلیسم تا بخش زیادی از قرن هجدهم ادامه یافت. اما با ظهور عصر روشنگری، اقتصاددانانی چون ریچارد کانتیلون، تورگو و فیزیوکراتها در فرانسه و دیوید هیوم و آدام اسمیت در بریتانیا علیه مرکانتیلیستها برخاستند.
آنها ثروت را نه ذخیره طلا و نقره، بلکه جریان درآمد و تولید دانستند. همچنین بر «تعادل طبیعی» بهجای «وسواس رشد» تأکید کردند. این تحول فکری، به تدریج جای مرکانتیلیسم را گرفت.
البته گذار فوری نبود: در فرانسه کولبرتیستها تا مدتها مسلط بودند، و در آلمان کامرالیستها حتی تا قرن نوزدهم نفوذ داشتند. با این حال، در نهایت مرکانتیلیسم جای خود را به اقتصاد کلاسیک و دیدگاههای اسمیت و پس از او داد.


