ابنخلدون (Ibn Khaldun یا Ibn Khaldoun) تاریخنگار و اندیشمند اجتماعی عرب در قرن چهاردهم میلادی بود و میتوان او را، به معنای دقیق کلمه، نخستین «دانشمند علوم اجتماعی» در تاریخ دانست.
ابن خلدون در تونس امروزی به دنیا آمد. خانوادهاش از تبار اعراب یمنی بودند که چندین نسل در اندلس، در شهر سویل (Seville)، زندگی میکردند. با این همه مانند بسیاری از عربهای اندلس، خانواده ابن خلدون نیز پس از تسلط مسیحیان بر اندلس (دوران رِکُنکیستا) به شمال آفریقا مهاجرت کردند.
خانواده ابن خلدون از جمله خانوادههای ذینفوذ در آندلس بودند. این خانواده از طبقهٔ نخبهٔ علمی و قضایی بود. پدربزرگ و پدرش هر دو عالِم و قاضی بودند و با دربارهای حکومتی ارتباط نزدیک داشتند.
ابنخلدون نیز با کمک همین پیشینه خانوادگی در جوانی در کشورهای مختلف شمال آفریقا سمتهای حکومتی گوناگونی بر عهده گرفت: در افریقیه (تونس امروزی)، فاس (در مراکش)، غرناطه (در اسپانیا) و بجایه (در الجزایر). اما جنگها و توطئههای سیاسی او را واداشت تا در پی آرامش به تبعیدگاه خودخواستهاش در قلعهای به نام «قلعة ابنسلامه» برود. او در سال ۱۳۷۴ میلادی در همانجا نوشتن اثر بزرگش، کتاب العبر (تاریخ جهان)، را آغاز کرد؛ کتابی که تا پایان عمر درگیر نگارش و بازنگریاش بود.
در سال ۱۳۸۲ میلادی، ابنخلدون در مصر ساکن شد و به مقام قاضیالقضات مذهب مالکی رسید. او در دانشگاه الازهر قاهره نیز تدریس میکرد. در سال ۱۴۰۰ میلادی به دمشق فرستاده شد تا با سپاه تاتارها (مغولان) درباره تسلیم شهر مذاکره کند؛ در همین سفر بود که با تیمور (تیمور لنگ) دیدار معروف خود را داشت.
ماجرا از این قرار بود که پس از حمله تاتارها به ممالک اسلامی، هنگامی که به دمشق رسیدند، حکومت ممالیک که آن زمان در قاهره حکومت میکرد از ترس کشتار وحشیانه تاتارها در دمشق از ابن خلدون خواستند که برای مذاکره با تیمور لنگ، به نزد او برود.
ابنخلدون در خاطرات خود (التعریف) شرح مفصلی از این دیدار داده. در آنجا مینویسد که چندین جلسه با تیمور نشست و دربارهی موضوعات مختلف حرف زدند — نه فقط سیاست، بلکه فلسفهی تاریخ، ماهیت قدرت و تمدن.
تیمور از او پرسید:
چرا ملتهای بزرگ سقوط میکنند؟ چرا سلطنتها دوام نمیآورند؟
و ابنخلدون همان نظریهی معروفش را برایش توضیح داد:
که هر دولت، مانند انسان، عمری طبیعی دارد — از تولد تا بلوغ و سپس افول — و علت دوامش «عصبیت» (همبستگی اجتماعی) است که با رفاه و تجمل از بین میرود.
تیمور از این سخنان شگفتزده شد و حتی گفت:
«اگر همه علمای اسلام مانند تو بودند، ما آنان را از بین نمیبردیم.»
مقدمه ابنخلدون: نظریهای برای جامعه و تاریخ
مهمترین اثر ابنخلدون، المقدّمه (۱۳۷۷م) است؛ جلد نخست و در واقع دیباچهای بر تاریخ بزرگ او است. در این کتاب، ابنخلدون نظریهای نظاممند درباره سازمان سیاسی و اقتصادی جوامع ارائه میدهد. او، برخلاف تاریخنگاران پیش از خود، توضیحهای اسطورهای یا دینی درباره منشأ جامعه و قانون را رد میکند و برای نخستینبار، روش علمی و تحلیلی علوم اجتماعی را به کار میگیرد.
ابنخلدون در بسیاری از مباحث خود پیشدستی بر اندیشههای سیاسی «توماس هابز» دارد. او مینویسد: «پرخاشگری در طبیعت هر موجود زندهای نهفته است.» از آنجا که انسان به تنهایی قادر نیست در برابر طبیعت یا جانوران مقاومت کند، ناچار است با دیگران همکاری کند. این همکاری، که ابنخلدون آن را «عصبیت» یا احساس همبستگی گروهی مینامد، اساس تشکیل جامعه است.
اما با رشد تمدن و زندگی شهری، کشاورزی و رفاه، نیاز به همکاری کاهش مییابد، عصبیت از میان میرود و پرخاشگری طبیعی انسان دوباره ظاهر میشود — اینبار علیه سایر انسانها و داراییهایشان. بنابراین، ابنخلدون نتیجه میگیرد که:
«مردم به کسی نیاز دارند که میانشان نظم برقرار کند، زیرا پرخاشگری و ستمگری در سرشت حیوانی انسان است.» (ص۴۷)
و آن عامل بازدارنده چیزی نیست جز «قدرت پادشاهی» — یعنی دولت و قانون.
«انسانها معمولاً به دارایی دیگران طمع میورزند، و بدون بازدارندگی قانون، هیچکس در امنیت نخواهد بود.» (ص۳۱۳)
چه کسی پادشاه را مهار میکند؟
پاسخ ابنخلدون باز هم همان عصبیت است. یک حاکم میتواند مدتی با زور حکومت کند، اما دوام نخواهد آورد. زیرا ستمگری او خود موجب برانگیختن عصبیت در مردم علیه او میشود. بخش بزرگی از مقدمه به پند و اندرزهایی برای پادشاهان اختصاص دارد تا از این سرنوشت پرهیز کنند — بهویژه در امور اقتصادی.
ابنخلدون رابطه دولت و فعالیتهای اقتصادی را با دقتی چشمگیر بررسی کرده و دیدگاهی دارد که بسیار به نظریات اقتصادی مدرن شباهت دارد، نظریاتی که در اروپا تنها پس از عصر روشنگری (قرن هجدهم) شکل گرفتند.
نظریه ارزش و سیاست اقتصادی ابن خلدون
ابنخلدون نظریهای ابتدایی از «ارزش کار» ارائه میدهد:
«سود و منفعت، در تمام یا بیشتر موارد، همان ارزشی است که از کار انسانی بهدست میآید.» (ص۲۹۸)
هرچند بازرگانان را به سبب «خصلت غیرشریف»شان نکوهش میکند، اما تجارت و سودجویی را «راه طبیعی زندگی» میداند که با سرشت انسانی سازگار است. او اهمیت فعالیتهای اقتصادی خصوصی را در شکوفایی جامعه به روشنی بیان میکند:
«تمدن و رفاه و رونق کسبوکار بستگی دارد به کوشش مردم در راه منافع شخصی و سود خود.» (ص۲۳۸)
از این رو، به نظر او پادشاه باید در تصمیمگیریهای اقتصادی به انگیزههای خصوصی مردم توجه کند. او میدانست که حکومت برای بقا به درآمد نیاز دارد — برای جذب متحدان، پرداخت به سپاهیان، ساخت دژها و غیره — اما هشدار میدهد که باید در چگونگی کسب درآمد دقت فراوان کرد.
در عبارتی مشهور که به تفکر «اقتصاد عرضهمحور» شباهت دارد، ابنخلدون میگوید حاکم نباید شخصاً در تجارت دخالت کند یا خود وارد بازرگانی شود، زیرا این کار انگیزه بخش خصوصی را از بین میبرد و در نتیجه:
«به زیان مردم و موجب نابودی مالیاتهاست.» (ص۲۳۲)
او میافزاید:
«افزایش درآمد دولت تنها زمانی ممکن است که با مالکان به عدالت رفتار شود و به آنان امید و انگیزه داده شود تا سرمایههای خود را به کار اندازند و افزایش دهند.» (ص۲۳۴)
ابنخلدون همچنین کنترل قیمتها (سیاست تثبیت قیمتها) را خطرناکتر و زیانبارتر از دخالت مستقیم دولت در تجارت میداند.
چرخه فروپاشی حکومتها
با این حال، از دید ابنخلدون سقوط یک پادشاه معمولاً نه به دلیل شورش مردم، بلکه بر اثر حمله بیگانگان رخ میدهد. او معتقد بود در جنگها، حاکم ستمگر نمیتواند ارتشی وفادار از میان مردمش بسیج کند، و بنابراین در برابر دشمنان ناتوان میماند — هرچند هزینههای هنگفتی برای دفاع صرف کند.
او مشاهده کرد که در طول تاریخ، تمدنهای شهری معمولاً به دست اقوام کوچنشین یا «بربرهای» فقیر سقوط کردهاند. زیرا سختی زندگی در میان قبایل بدوی، روحیه همبستگی (عصبیت) شدیدی در آنها ایجاد میکند، که در میدان نبرد آنان را به نیرویی یکپارچه و شکستناپذیر بدل میسازد.
بدبینی تاریخی ابن خلدون
با وجود همه توصیههایش به حاکمان، ابنخلدون دیدگاهی بدبینانه نسبت به دوام حکومتها داشت. به باور او، پس از چند نسل، قدرت و ثروت، پادشاهان را فاسد و غافل از گذشته میکند و سرانجام یکی از آنان به استبداد روی میآورد — آغازی برای سقوط از درون یا بر اثر حمله بیرونی.
در نتیجه، او نتیجه میگیرد که:
«هیچ سلسلهای بیش از سه یا چهار نسل پایدار نمیماند.»


