هشدار: این داستان حاوی توصیفاتی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد. لطفا اگر با خواندن توصیفات قطع اعضای بدن، حس خوبی به شما دست نمیدهد، از خواندن این داستان صرف نظر کنید.
افتاب در حال غروب بود و نوری زعفرانی رنگ به داخل اتاقش میتابید. اتاق کوچکی که به زحمت بیست متر میشد. روی صندلی پلاستیکیاش که از فرط کهنگی به فرم بدنش تغییر شکل داده بود، نشسته و به دست چپش خیره شده بود. دست چپش که تنها دستی بود که برایش باقی مانده بود.
دلش میخواست این دست را هم قطع کند اما چگونه؟ هیچ راهی نداشت. بلند شد و نه با اراده بلکه با نوعی گرانش به آشپزخانه رفت. آشپزخانه نیز مانند تمام خانهاش کثیف بود. درب کشوی کابینت را باز کرد و ساطوری خون آلود را دید. خون خودش روی ساطور بود. خونی که پنج سال پیش روی این ساطور نشسته بود و هرگز آن را نشسته بود. خون خشکیده و سیاه روی ساطور دیده میشد.
با دست چپش ساطور را برداشت و یکبار دیگر تمام آن خاطرات برایش مرور شد. خاطرات آن روز که دست راستش را قطع کرده بود.
چند بار ساطور را دست به دست کرد. نه به این خاطر که توانایی فرود آوردن آن را نداشته باشد.بلکه به این خاطر که دست چپش زیاد قدرت نداشت. نمیدانست که میتواند با یک ضربه کار را تمام کند یا نه.
دست راستش روی میز بود. دست چپش که ساطور در آن قرار داشت بالا برده بود. دلش میخواست با یک ضربه کار را تمام کند.
باید چیزی شبیه گیوتین میساخت اما چند ماه بود که این موضوع را پشت گوش میانداخت. الان که تصمیم را گرفته بود باید انجامش میداد.
آه دست راست نازنینش. یادش آمد که با همین دست بود که اولین بار لطیفترین دست دنیا را لمس کرده بود. آن دستی را که هرگز رها نکرده بود.
هنگامی که برای اولین بار به خود جسارت آن را داد که دستانش را در دست راستش بگیرد بدنش میلرزید. اما هنگامی که دستانش را در دست راستش گرفت، به ناگهان جهان از حرکت ایستاد. دستانش آنقدر لطیف بود که بیاختیار آن را نزدیک لبانش برد و بوسید. گویی با هیچ عضو دیگر بدنش نمیتوانست آن دستان را لمس کند و هر نوع لمس دیگری به آن لطافت آسیب میزند.
پس از آن دست راستش مخصوص او شد. هر زمان که با هم بودند، دست راستش را در اختیار او میگذاشت و اجازه میداد که هرکار میخواهد با آن دست بکند.
تلاش کرد که یاد بگیرد کارهایش را با دست چپ انجام دهد. با دست چپ رانندگی کند، با دست چپ پول پرداخت کند، با دست چپ چای بنوشد چرا که دست راستش مال کس دیگری بود.
یکبار، وقتی از بازوی راستش آویزان بود، زمزمه کرده بود: «این دست به من حس ابدیت میدهد. حس اطمینان. میخواهم برای همیشه مال من باشد.» و او گفته بود: «تمام تنم مال توست.»
همین شد که وقتی رفت، کار با دست راستش را فراموش کرده بود. در واقع دست راستش برایش کارایی نداشت. دستش راستش مدتها بود دیگر مال خودش نبود و حتی گاها از او فرمان برداری نمیکرد. بارها شده بود که ناخودآگاه مشت میشد و حرکات عجیب و غریبی از خود نشان میداد. گویی روح کس دیگری در دست راستش قرار گرفته بود.
چند بار پیش روانپزشک و فیزیوتراپ رفته بود. خجالت میکشید که ایده خودش را مطرح کند به همین خاطر هم هرگز جواب نگرفته بود. کم کم با این حقیقت که دست راستش مال خودش نیست کنار آمد و حتی بیشتر از آن این فکر به ذهنش رسید که باید این دست را قطع کند. دستی که مال او نیست به چه دردش میخورد.
اما آن روز روز عجیبی بود. در رستورانش نشسته بود که او آمد. دیدش. بلند شد تا به دیدنش برود که ناگهان مردی دیگر نیز کنارش ظاهر شد. دیگر برای عقب کشیدن دیر شده بود. باید جلو میرفت. خودش را به عنوان مدیر رستوران معرفی کرد و با مرد دست داد. با دست راستش حسی آشنا را درک کرد. بیاختیار میخواست دستش را به سمت روح حاضر در دستش دراز کند. اما جلوی خودش را گرفت.
تعظیم کرد و از آنها برای آمدن به رستوران تشکر کرد فورا به خانه رفت. در مسیر دست راستش بیقراری میکرد. سعی میکرد با گاز گرفتن دستش آن را آرام کند و دستش نیز با مشت زدن به فرمان خودرو پاسخش را میداد.
به خانه که رسید، رو به دیوار ایستاد و چند مشت محکم به دیوار کوبید. سه انگشتش شکست، استخوانهای انگشتان دستش را میدید که از گوشت هم بیرون زده بودند. نگاهی به دیوار انداخت. رد خون و گوشت را روی دیوار سفید دید.
به سمت آشپزخانه رفت. زمان آن رسیده بود که فکرش را عملی کند. این فکر که دیگر به دست راست نیاز ندارد. برای اینکه قطع کردن دستش باعث مرگش نشود، یک بست پلاستیکی از کشو برداشت و روی مچش بست. باید کار را یکسره میکرد. ساطور را در دست چپش گرفت بلند کرد و محکم بر مچ دستش کوبید. قطع نشد. یکبار دیگر محکم بر مچ دستش کوبید. ضربه دوم دقیق نبود. به ساعدش خورد. دردی حس نمیکرد. مدتها بود حسی در دست راستش نبود.
دستش را بالا آورد و دید که مچ دست راستش، همان مچ از شکل افتاده و شکسته شده از ساعدش آویزان است. روی میز گذاشت و ساعد را برید. خون زیادی از دست داده بود. با دست چپش، مچ دست راستش را که بریده بود از روی میز برداشت و پرتابش کرد داخل سینک ظرفشویی. سپس روی میز نشست ضربان قلبش شدیدا بالا بود و آدرنالین کل بدنش را در بر گرفته بود.
سرش حسابی داغ شده بود. اما حس خوشایندی داشت. حس رهایی. حس آزادی. آخرین بند را نیز گسسته بود. اگرچه داغی بر دلش سنگینی میکرد اما دیگر قلبش را به درد نمیآورد.
کم کم سرگیجه شروع شد. از روی میز به زمین افتاد. روی زمین دراز کشید. حس کرد که در حال از دست دادن خون زیادی است. تلفنش را از جیبش درآود و با آمبولانس تماس گرفت. چشمانش را بست و خودش را سپرد به دست شانس. یا زنده میماند یا نه. آماده بود.
اما زنده ماند.
اگرچه به رهایی رسیده بود اما گویی دیگر آن آدم سابق نبود. خیلی زود همه چیز را از دست داد.
رستورانش ورشکسته شد، مجبور به فروش خانه شد. عصرها به پارک میرفت و تا شب آنجا میماند. تا زمانی که خوابش بگیرد. آن وقت بود که به خانه باز میگشت و میخوابید تا فردا صبح.
زندگیاش شده بود تکرار همان و تقریبا مطمئن بود که تا لحظه مرگ قرار است همین لحظه را هرروز تکرار کند.
تا اینکه یک روز، وقتی در حال رفتن به پارک بود، صدایی از پشت سر گفت:«شما دست راست دارید؟»
برگشت و باورش نمیشد. این همان چشمها بود. همان چشمهایی که چند سال گم کرده بود. دوباره داشت نگاهش میکرد. نفسش بند آمده بود. نمیدانست چه بگوید و تنها خیره نگاه میکرد.
دوباره پرسید:« شما دست راست دارید؟» اینبار متوجه تفاوتهایی شد. نه او همان نبود اما چه شباهتی.
نگاهی به مچ دست راستش انداخت. دست بدون مچش را به سمتش دراز کرد و ناگهان گویی معجزه شد. بله او حالا دست راست داشت. دست یکدیگر را گرفتند و کمی قدم زدند. در مورد دستش گفت، در مورد اینکه چرا آن را از دست داده، چه شده و تمام آنچه رخ داده بود.
تازه وارد اما تنها روزهای اولیه به دست راستش اهمیت داد و بعد از آن هرگز از دست راستش نپرسید. دست راست نیز خیلی زود دوباره محو شد.
ترجیح داد که بیشتر از دست چپ بپرسد. او نیز دست چپش را در اختیارش گذاشته بود. اگرچه اعتماد کرده بود اما این اعتماد همیشه با نوعی شک همراه بود. وقتی که از بازوی دست چپش آویزان میشد، شک میکرد که میخواهد دستش را از شانه قطع کند یا واقعا علاقهای به او دارد.
اما دست چپ نیز به تدریج فرمان را از او گرفت و به روح دیگری پیوست.
نمیتوانست با دست چپش کار کند، نمیتوانست بنویسد، نمیتوانست چیزی بخورد. چون تحت کنترلش نبود. هنگامی که میخواست با آن کاری بکند، به یکباره به رعشه میافتاد و بیاراده میلرزید. سعی میکرد با ساعد دست راستش، دست چپش را آرام کند، اما رعشه کل بدنش را در بر میگرفت.
روی زمین میافتاد و به خود میلرزید. تمام تلاشش را کرد که این وضعیتش را مخفی نگه دارد. اما نتوانست. روزی که دست چپش بیاختیار در حضور او شروع به لرزیدن کرد و کل بدنش را در بر گرفت. او نیز رفت.
خاطرات گذشته را از خود دور کرد. اندامی که متعلق به او نیست، نباید به بدنش متصل باشد. باید کار را تمام میکرد. اما چگونه؟ چگونه میتوانست دست چپش را از خود جدا کند؟ مساله ناتوانیاش نبود، مساله این بود که دست دیگری ندارد. برای رهایی از دست هم باید دستی داشت. ناگهان فکری به سرش زد.
فردا صبح او را در حالی پیدا کردند که از فرط از دست دادن خون مرده بود. در حالی که سعی داشت دست چپش را با دندان جدا کند.



کاش خاطرههایی که دست راستش تجربه کردن رو به دست چپش یادآوری نمیکرد، شاید با یک دست زنده میموند و زندگی میکرد
گاهی ادم فکر میکنه میتونه همه چیزو تغییر بده.