امروز صبح، وقتی دکتر مودت به سرکار میرفت، پیامکی دریافت کرد که لرزه بر اندامش انداخت. فرستنده پیامک مردی بود به نام مجید قربانی که نوشته بود «دکتر امروز عصر ساعت پنج میبینمت، جایی نرو»
مجید قربانی مرد جوانی بود که پنج سال پیش خودکشی کرده بود. دکتر مودت برای مدتی کنار خیابان ایستاد تا حالش سرجایش بیاید. نمیدانست چکار کند، شاید بهتر بود که امروز اصلا سرکار نرود. اما شاید این فقط یک شوخی بود یا شاید بعد از پنج سال، شماره به کس دیگری واگذار شده بود. ذهنش هزاران احتمال مختلف را برانداز کرد. اما در نهایت تصمیم خود را گرفت که با این حقیقت روبرو شود.
خیال اینکه امروز چه اتفاقی قرار است رخ دهد، حتی یک لحظه او را تنها نمیگذاشت. تک تک لحظاتی که درمانگر مجید قربانی بود، از خاطرش گذشت. مجید جوانی حدود ۲۵ ساله بود که از یک رابطه شکست خورده در کنار کودکی ناامن آسیب شدیدی دیده بود. مشکل شدید اعتماد به نفس پیدا کرده بود و پارانویید شده بود. به طوری که دکتر مجبور شده بود به او دوز وحشتناکی ریسپریدون برای کنترل افکار پارانوییدش تجویز کند.
اما این دوز کافی نبود و به سراغ داروهای قویتر رفت، اولانزاپین و در نهایت کلوزاپین را امتحان کرد. وقتی کلوزاپین را تجویز کرد، خودش هم نمیدانست چه چیز در انتظارش است اما آخرین امیدش برای درمان این بیمار بود.
در روزهای آخر، مجید قربانی ادعا میکرد که کسی به تلفن همراهش زنگ میزند و او را تهدید به مرگ میکند. دکتر مودت تصور میکرد که اینها هذیانهایی است که در نتیجه بیماری روانیاش میگوید. ناگهان خاطرهای به ذهنش رسید و آن این بود که از پلیسها شنیده بود که تلفن همراه مجید را پیدا نکردهاند.
کم کم مشکوک شده بود که شاید قاتلی به دنبال گرفتن انتقام از اوست یا شاید خانواده مجید میخواهند او را مقصر خودکشی مجید جلوه دهند و به او آسیب بزنند.
افکارش اینقدر آشفته بود که تمام قرارهای کاری آن روز را لغو کرد و به منشی نیز گفت که هیچ بیماری را نمیپذیرد. به داخل مطب رفت و درب را روی خودش بست.
مطب دکتر مودت در طبقه سوم یک ساختمان پزشکان بود. البته ساختمان پزشکان سابق چرا که تنها پزشکی که در آن ساختمان مطب داشت، خود دکتر مودت بود. تقریبا کل ساختمان خالی از سکنه شده بود زیرا به خاطر فرسوده بودن ساختمان دیگر مجوز ادامه فعالیت به عنوان ساختمان پزشکان به مالک آن داده نشده بود.
حوالی ساعت ۱۴ بود که منشی را نیز مرخص کرد. میترسید که اگر درگیری رخ دهد، منشی نیز آسیب ببیند.
میخواست به دوستانش خبر بدهد و اتفاقاتی را که رخ داده، بازگو کند، اما هرچه گوشی تلفنش را بالا و پایین کرد فرد مورد اعتمادی نیافت که با او تماس بگیرد.
همچنین میخواست به پلیس زنگ بزند اما در نهایت پشیمان شد چرا که ممکن بود چیز مهمی نباشد. بنابراین داخل مطب نشست و خود را به سرنوشت سپرد. تنها کاری که کرد این بود که یک تکه چوب که شباهت زیادی به چماق داشت زیر میزش مخفی کرد تا در صورت لزوم از آن استفاده کند.
راس ساعت پنج عصر صدای پایی در راه پله ساختمان شنیده شد. مردی با قدمهای سنگین پلهها را یکی یکی بالا میآمد. هر قدمی که بر میداشت ضربهای بود که به قلب دکتر مودت فرود میآمد. درب مطب باز شد، دکتر مودت از داخل اتاقش نمیتوانست ببیند اما همچنان صدای پای مرد را که آرام و سنگین نزدیک میشد، میشنید تا اینکه هیکل مرد روبروی اتاق دکتر ظاهر شد.
خودش بود.
مجید قربانی، سن و سالش بیشتر و خودش لاغرتر شده بود. آن زمانی که او را دیده بود، ریشش را میتراشید اما الان ریش درآورده بود. موهایش کمی ریخته بود و چشمانش خستهتر از قبل بود. روی پیشانیاش چروکهایی دیده میشد و لباسهای کهنهای به تن داشت.
دکتر از روی صندلی بلند شد و به سختی گفت:« مجید، خودتی؟»
- آره دکتر. زمان زیادی گذشته اما هنوز خودمم.
دکتر با دست اشاره کرد که روی صندلی بنشیند. مجید گفت:« نه دکتر، من زیاد روی این صندلی نشستم، حالا نوبت تویه که روی این صندلی بشینی. بیا بشین.»
دکتر نگاهی به چوبی که زیر میز قایم کرده بود کرد. مجید گفت:« بهش فکر نکن، به هر حال به دردت نمیخورد»
دکتر مودت با دودلی از پشت میز بیرون آمد و روی صندلی که معمولا جای بیمارانش است، نشست. به محض نشستن روی صندلی، حس غریبی به او دست داد. هرگز روی این صندلی ننشسته بود گویی وارد محلی پر از آلودگی شده است. بیاختیار سرفه کرد.
مجید داخل مطب قدم زد، دستش را روی میز دکتر کشید، روبروی کتابخانه کنار میز دکتر ایستاد و نگاهی به عناوین کتابها کرد. دکتر مودت گفت:« خیلی خوشحالم که زندهای، فکر میکردم مردی، یعنی همه میگفتن خودکشی کردی.»
مجید سرش را به سمت دکتر چرخاند و گفت:« واقعا خوشحالی؟ به قیافت که نمیخوره»
- آره آخه شوکه شدم. من توی مراسمت هم شرکت کردم. چی شد؟ یعنی چطوری؟
- آره دیدمت. اونجا بودی.
- میتونی تعریف کنی که چی شد؟
مجید دور میز دکتر چرخید و چماقی را که دکتر قایم کرده بود، برداشت. چند بار محکم آن را کف دست دیگرش کوبید.
- میدونی دکتر. بعضی چیزها هست که علم براش توضیحی نداره. تا اینکه چندبار پشت سر هم رخ میده. اینطوریه که حتما باید چند نفر یک چیز رو ببینن. بعد از اون انگار واقعی میشه و همه راجبش حرف میزنن. تو اولین نفری هستی که این چیز رو میبینی و قراره بقیه هم ببیننش.
دکتر چشمش را از روی چماق برنمیداشت. گفت:« منظورت رو نمیفهمم»
- عجله نکن. عجله نکن. میدونی ریسپریدون چیه؟ حتما میدونی. کلوزاپین چطور؟
دکتر ساکت روی صندلی نشسته بود و تنها نگاه میکرد.
- فقط تو نبودی که اومدی مراسمم. اون دختره هم اومده بود. یادته؟ من جفتتون رو دیدم. با همدیگه اومدین مراسم من.
دکتر خطی به ابرواش انداخت. سعی میکرد یادش بیاید که چکار کرده است.
مجید چند بار با چماق به میز دکتر ضربه زد. «میبینم که به سختی داری یادت میاری. آره تو اون دختر هرجایی. منو به دیوانگی انداختین و بعد اون قرصهای لعنتی رو بهم خوروندین. من بهت گفتم که هرروز یکی بهم زنگ میزنه و منو تهدید میکنه ولی توی لعنتی گفتی که همهاش هذیونه. گفتی باید قرصهام رو عوض کنم. گفتی که باید قرصهای تازه بخورم. اون قرمزا، اون آبیا.»
کم کم صدایش بالاتر میرفت و چماق را بیشتر در هوا تکان میداد. دکتر همچنان ساکت روی صندلی نشسته بود.
- تا خودت بری و با اون پتیاره بخوابی؟ کثافت آشغال. تو نه فقط دکتر نیستی که حتی انسان هم نیستی. اگه بدونی من چقدر عاشق اون دختر بودم.
دکتر سعی میکرد به ترسش غلبه کند. گفت:« میدونم الان یکم عصبانی هستی، اما بیا در موردش صحبت کنیم. من هیچی از چیزهایی که میگی به خاطر نمیارم.»
مجید با عصبانیت چماق را روی میز کوبید و داد زد:« معلومه که به یاد نمیاری جاکش. اون فاحشه برای تو یکی مثل صد نفر فاحشه دیگهای بود که باهاشون خوابیدی. اما برای من همه چیز بود. فکر کردی تا ابد اون نظام پزشکی ازت دفاع میکنه و گوه کاری هاتو لاپوشونی میکنه؟ نه اینبار من اومدم تا تقاص کارت رو ازت پس بگیرم. من اینجا قاضی و جلادم. اما بذار همه چیز طبق برنامه پیش بره. تو حق داری مثل هر آدم دیگهای از خودت دفاع کنی. زودباش بگو چرا زندگی منو خراب کردی؟ چرا وقتی بهت گفتم که کسی من رو هرروز تهدید میکنه، بهم گوش ندادی؟ چرا وقتی تلاش کردم بهت نزدیک بشم، منو پس زدی؟»
سپس پشت میز نشست، به گونهای که گویی یک قاضی منتظر گوش دادن به دفاعیه متهم است.
دکتر مودت به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت:« ببین پسرم.»
مجید دوباره عصبانی شد و گفت:« به من نگو پسرم. من پسر تو نیستم. من پدری ندارم. به من بگو جناب قاضی. تو الان توی دادگاه نشستی»
دکتر مودت گفت:« باشه آقای قاضی. تو یک بیماری داشتی و من موظف بودم درمانش کنم. من هیچوقت از درمانهای رایج فراتر نرفتم. اما مشکل تو خیلی حاد بود و خودت هم مانع درمانش میشدی. تو به خاطر عدم تایید در کودکی همیشه به دنبال تایید دیگران بودی. حتی بعد از مدتی با من هم طوری رفتار میکردی انگار من باید عاشقت میبودم.»
مجید با چشمانی اشکبار گفت:« خوب عاشقم میبودی. چی میشد؟ مگه من چی ازت خواستم؟ چرا من رو ول کردی و رفتی با اون فاحشه؟»
دکتر مودت گفت:« مجید، من هیچوقت با اون نرفتم. اون همیشه نگران تو بود میخواست درمان بشی. اما تو روند درمان رو مختل میکردی. اجازه نمیدادی کامل بشه.»
مجید با همان چشمانی اشکبار خندهای بلند سر داد. بعد از اینکه خندهاش تمام شد، چماقش را به سمت دکتر نشانه گرفت و گفت:« پس میگی تو هیچ تقصیری نداشتی؟ همه چیز تقصیر من بود؟»
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:« نه تقصیر منم بود. من مقصر بودم. نباید تو رو اونطوری رها میکردم. میدونستم مشکلت زیادی حاده اما فکر نمیکردم خودکشی کنی.»
- فکر نمیکردی؟ فکر نمیکردی؟ من شاید ده بار بهت گفتم که میخوام خودم رو بکشم. حالا میگی فکر نمیکردی؟
دکتر ادامه داد:« حق با تویه. اما امیدوار بودم که این کار رو نکنی.»
- پس قبول میکنی که مقصر بودی. قبول داری که توی درمان تقصیر داشتی.
دکتر با سری پایین گفت:« اره قبول دارم.»
مجید از پشت میز بلند شد و دوری داخل اتاق زد. در حالی که در یکی از دستانش چماق بود و دستانش را باز کرده بود، رو به حضاری که حضور نداشتند گفت:« شنیدید؟ متهم دکتر مودت با زبان خودش اقرار کرد که در درمان بیمارش، مجید قربانی که من باشم، قصور کرده است. این متهم با همخوابگی با دختری که بیمار عاشقانه او را دوست داشت، و همینطور با تجویز غلط دارو، با عدم عشق به بیمارش و همینطور عدم گوش دادن به او موجبات مرگ بیمار را فراهم کرد. اگرچه بیمار خوشبختانه از این مرگ دوباره زنده شده و برای انتقام از این دکتر شیاد به این دادگاه پا گذاشته است.»
بعد چماق را به سمت دکتر نشان گرفت و ادامه داد:« حالا من، قاضی، شاکی و جلاد مجید قربانی، تو را به اشد مجازات محکوم میکنم.»
سپس چماق را بالا برد و با تمام توان به سر دکتر ضربه زد. دکتر برای جلوگیری از ضربه دستش را سپر خود کرد. ضربه بعدی و ضربه بعدی. به ناگهان در مطب باز شد و منشی به همراه سه مرد وارد شدند. منشی جیغی کشید و داد زد:« دکتر خودشو کشت»
دو مرد دیگر تلاش میکردند چماق را از دست دکتر بگیرند. دکتر چماق به دست به سر خود ضربه میزد و مدام تکرار میکرد: «بمیر، بمیر»
مرد سوم که دکتر انصاری و از دوستان قدیمی دکتر مودت بود، منشی را به کناری کشید و گفت: «مگه بهت نگفته بودم اگه دکتر حالش بد شد بهم خبر بده؟»
منشی با چشمانی اشکبار گفت:« بخدا حالش خوب بود، فکر کردم خسته شده و بعد از من میره خونه. نمیدونستم دوباره بیماریش عود کرده.»
خیلی خوب زنگ بزن آمبولانس. دکتر مودت به سراغ کشوی میز دکتر رفت، یک نسخه از پرونده دکتر را داخل میزش گذاشته بود تا اگر احیانا بیماری دکتر عود کرد و او نبود که به آنجا بیاید، به محض دیدن پرونده متوجه شوند که بیماری چیست. روی پرونده نوشته شده بود، «اپیزود حاد سایکوتیک با الگوهای هذیانی دورهای» در آن توضیح داده شده بود که پس از خودکشی یکی از بیماران دکتر، چگونه به تدریج دکتر تصور میکرد شخصی با او تماس میگیرد و او را تهدید میکند که به تقاص مرگ بیمار دکتر، او را خواهد کشت.
صدای آمبولانس از دور شنیده میشد، دو مرد دیگر به دکتر مودت آرامبخش تزریق کردند و او را روی تخت خوابانده بودند. دکتر انصاری کارهای مربوط به تحویل بیمار را انجام داد و خود به خانه بازگشت. در راه بازگشت بود که پیامکی به دستش رسید با این مضمون:« فردا صبح میبینمت» فرستنده دکتر مودت بود.



انگار ایم دکتر را در یک جا اشتباه نوشته ای
کجا اشتباه نوشتم