پست مدرنیسم (Postmodernism)، برخلاف تصور عدهای، یک زمان نیست که پس از مدرنیته بیاید بلکه یک وضعیت فکری است؛ وضعیتی که دیگر نمیتوان آن را با ابزارهای ساده و خطی تحلیل کرد. اگر بخواهیم در یک جمله آن را تعریف کنیم، پستمدرنیسم عبارت است از:
«سایهی بلند و متناقضی که پس از شکستِ بزرگترین وعدههای مدرنیته، بر سر اندیشهی ما افتاده است.»
در واقع پست مدرنیسم یک مکتب واحد نیست که مثل مکاتب سنتی ایدههای ایجابی مشخص و نقطه کانونی داشته باشد، بلکه نقطهی عصیان و بیاعتمادی ما نسبت به تمام آن مفاهیم ثابتی است که دوران مدرن بر آنها تکیه داشت. در بطن این وضعیت، تنها یک اصل اساسی وجود دارد که توسط ژان-فرانسوا لیوتار به بهترین شکل بیان شد:
بیاعتمادی به فراروایتها (The Distrust of Metanarratives)
پست مدرنیسم یعنی نفیِ هر داستان بزرگ و جامعی که ادعا میکند قادر است کل جهان، تاریخ و حیات بشر را با یک منطق واحد و غیرقابل تردید توضیح دهد. فراروایتهایی چون:
- پیشرفتِ قطعیِ تاریخ (آرمان مارکسیسم).
- رهاییِ مطلقِ انسان (وعدهی لیبرالیسم).
- حقیقتِ عینیِ نهایی (ادعای علم پوزیتیویستی).
مدرنیته ادعا میکرد که حقیقت در یک مرکزِ واحد (عموما عقل تجربی) قرار دارد. پستمدرنیسم، اما، اعلام میکند که این مراکز پوشالی بودهاند و در واقع ابزاری در دست قدرت برای کنترل ذهنها.
نتیجهی این فروپاشی، نه یک خلاء، بلکه انفجارِ معنا در قالب هزاران خردهروایت (Little Narratives) شخصی، محلی و متکثر است. در جهان پستمدرن، هیچکس صاحبِ «حقیقت» نیست؛ تنها چیزی که میماند، قدرتِ تفسیر و بازنمایی است. ما از عصر “بودن” به عصر “نمودن” پرتاب شدهایم.
البته باید توجه داشت که پستمدرنیسم، به همان اندازه که جهان را زیر سوال میبرد، در تعریف خود نیز دچار ابهام است؛ و این ابهام اتفاقاً یکی از ویژگیهای اصلی آن محسوب میشود.
ابهامات اساسی در تعریف پست مدرنیسم
- نبودِ نظام فکری واحد: پستمدرنیسم یک مکتب فکری منسجم (مانند لیبرالیسم یا مارکسیسم) نیست که بتوان آن را در یک مانیفست خلاصه کرد. این واژه بیشتر شبیه یک چتر فکری یا یک “وضعیت” (Situation) است که اندیشمندان مختلف (از فوکو در سیاست تا دریدا در زبان و لیوتار در فلسفه) را گرد هم میآورد.
- انکار هویت خود: بسیاری از متفکرانی که آثارشان به عنوان «پستمدرن» دستهبندی میشود، از پذیرش این برچسب امتناع ورزیدهاند (مانند میشل فوکو). این انکار، خود بر پیچیدگی مفهوم میافزاید و نشان میدهد که پستمدرنیسم بیش از یک تعریف، یک برچسبِ انتقادی است که از بیرون به یک جریان فکری بزرگتر زده شده است.
- ابهام پیشوند «پست» (Post): این پیشوند به معنای «پسا-» یا «پس از» است. اما آیا پستمدرنیسم به معنای پایان مدرنیته یا پس از مدرنیته است، یا صرفاً ادامه و نقد افراطی همان مدرنیته؟ این سؤال هنوز پابرجاست. بسیاری معتقدند پستمدرنیسم چیزی جز همان انتقاد شدید و ذاتاً مدرن نیست، اما اینبار علیه خودِ مدرنیته به کار رفته است.
با وجود تمام این ابهامها، یک نخِ باریک و قوی در تمام جریانهای پستمدرن وجود دارد که میتوان آن را به عنوان مخرج مشترک این مفهوم در نظر گرفت:
«شکافتنِ هرگونه ادعایِ کلیت، ثبات و قطعیت.»
این مخرج مشترک را میتوان در دو محور اساسی خلاصه کرد:
نفی فراروایتها و حقیقت مطلق (معرفتشناسی)
- پستمدرنیسم، فراروایتها (Metanarratives) را ابزار قدرت میداند. بنابراین، هر نوع ادعای دستیابی به حقیقت عینی، مطلق و ازلی-ابدی را مورد سؤال قرار میدهد.
- نتیجه: حقیقت وجود ندارد، بلکه فقط تفسیرهای متکثر و در حال تغییر وجود دارند.
کثرتگرایی و سیالیت (هستیشناسی و سیاسی)
- پستمدرنیسم از کلیتهای واحد (مانند «انسان جهانشمول»، «ملت» یا «سبک فاخر») فرار میکند و به سمت جزئیات، تفاوتها و کثرت میل میکند.
- نتیجه اینکه ارزشها و هنجارها سیال هستند، مرزهای ثابت (مثلاً بین هنر والا و عامه) فرو میریزند و هویتهای گوناگون و متغیر جایگزین هویتِ واحد و ثابت میشوند.
به بیان ساده، پستمدرنیسم، در هستهی خود، پروژهای برای شکافتنِ آن چیزی است که به نظر محکم و نهایی میرسد؛ یک انتقاد دائمی که قصد دارد نشان دهد پشت هر ادعایِ قطعی، منافع و روابط قدرت پنهان شده است.
تاریخچه پست مدرنیسم
تاریخچهی پستمدرنیسم، نه یک مسیر خطی از پیشرفت، بلکه شرح پیچیدگیها، تناقضها و در نهایت، سرخوردگیهای تاریخ اندیشهی غرب است. این اندیشه، یک شبه زاده نشد؛ بلکه حاصل تراکم ناامیدیها از عصر روشنگری بود.
۱. پیشگامانِ ویرانگر: فروپاشی پیش از تولد رسمی
ریشههای انتقاد از مبانی مدرنیته را باید مدتها پیش از نامگذاری رسمی «پستمدرنیسم» جستجو کرد.
- فردریش نیچه (مرگ خدا): اگرچه نیچه در عصر مدرن میزیست، اما به وضوح منادی این وضعیت بود. او با اعلام «مرگ خدا و غروب بتان»، در واقع، مرگ تمام تکیهگاههای متافیزیکی و اخلاقی غرب را اعلام کرد. نیچه، عقلگرایی و باور به حقیقت مطلق را زیر سوال برد و تأکید کرد که در نهایت، چیزی جز تفسیر و ارادهی معطوف به قدرت باقی نمیماند. این ایده، سنگبنای شکاکیت پستمدرن شد. در واقع مهمترین وجه نظری نیچه همین وجه پیامبرگونه اوست که خبر از آینده داد.
- بحرانهای قرن ۲۰: اما نقطهی عطف تاریخی، فجایعی بود که عقلانیت مدرن مسبب آن شد. جنگهای جهانی اول و دوم، هولوکاست، و ظهور سلاحهای هستهای. این رویدادها، این ادعای مدرنیسم را که «پیشرفت علمی مساوی است با پیشرفت اخلاقی و سعادت بشری»، برای همیشه باطل کرد. انسانِ متفکر دریافت که ابزارهای عقلانیت، به همان اندازه که برای ساختن میتوانند به کار روند، در تخریب نیز بیرحم و کارآمد هستند.
۲. تولد رسمی: معماری و زبان (دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰)
نام «پستمدرنیسم» ابتدا نه از دل فلسفه، بلکه از نقد هنری و معماری سر برآورد.
- عصیان در معماری: معماری مدرن با شعار «فرم تابع کارکرد است»، به سمت سادگی و عقلانیت محض (ساختمانهای مکعبی و شیشهای) پیش رفت. اما منتقدان این سبک (مانند رابرت ونتوری) آن را سرد و دیکتاتورمآب دانستند. پستمدرنیسم در معماری، با شعار «کمتر خستهکننده است»، استفاده از عناصر تزئینی، تاریخی و کنایهآمیز را مجاز شمرد و به اصول مدرنیسم پشت کرد.
- ظهور فیلسوفان فرانسوی: در دههی ۱۹۷۰ بود که جریان فکری پستمدرن شکل جدی گرفت و از طریق متفکران برجستهی فرانسوی به جهان معرفی شد:
- ژان-فرانسوا لیوتار: او با کتاب «وضعیت پستمدرن» (۱۹۷۹)، این وضعیت را به طور رسمی تئوریزه کرد و آن را به صورت مستقیم به «نفی فراروایتها» پیوند داد.
- میشل فوکو و ژاک دریدا: آنها با تحلیلهای خود در مورد قدرت-دانش و ساختارشکنیِ زبان، نشان دادند که چگونه مفاهیم بهظاهر تثبیتشدهی مدرنیته، در واقع ساختارهای شکننده و پرتناقضی هستند.
۳. گسترش و تعمیق: تسخیر علوم انسانی و فرهنگ عامه
از دههی ۱۹۸۰ به بعد، پستمدرنیسم از فلسفه و هنر فراتر رفت و به تمام رشتههای علوم انسانی و فرهنگ عمومی سرایت کرد:
- مطالعات فرهنگی و هویتی: نفی مفهوم «انسان جهانشمول» مدرن، به ظهور و برجسته شدن مطالعات فرهنگی، فمینیسم و مطالعات پسااستعماری کمک کرد. این مطالعات، روایتهای نادیدهگرفتهشدهی اقلیتها و گروههای تحت ستم را به عنوان خردهروایتهایی قدرتمند در برابر فراروایت غالب مردسالار و غربی مطرح کردند.
- عصر شبیهسازها (بودریار): با رشد سریع رسانهها و تکنولوژیهای تصویری، مفهوم «فراواقعیت» که توسط ژان بودریار تئوریزه شد، به واقعیت زندگی روزمره تبدیل گشت. تصویر جای خود را به واقعیت داد و مرز بین این دو از بین رفت.
به این ترتیب، پستمدرنیسم، از یک نقد معماری، به یک روش مواجهه با هستی تبدیل شد. این تاریخچهی تلخ، تاریخچهی از دست دادن ایمان به وعدههای بزرگ و پذیرش نهایی این واقعیت است که: هیچ نقشهی راه واحد و نهایی برای رستگاری وجود ندارد.
وضعیت امروز: پستمدرنیسم در عصر دیجیتال (۲۰۰۰ تا امروز)
- دهه ۲۰۰۰ (انفجار محتوا): ظهور اینترنت و شبکههای اجتماعی. این پلتفرمها تجسم عملی ایدههای پستمدرن هستند: تولید بیپایانِ خردهروایتها، فیلتر شدن واقعیت، و سیطرهی تصویر بر محتوا.
- امروز (سیاست فراواقعیت): وضعیت فعلی، یعنی دوران «اخبار جعلی» (Fake News) و سیاستهای مبتنی بر احساسات و باورهای قبیلهای، نه بر پایهی حقیقت عینی، نشان میدهد که ما عمیقاً در بستر پستمدرنیسم زندگی میکنیم. در این فضا، ادعای حقیقت (Claim to Truth)، قدرتی بهمراتب بیشتر از واقعیتِ مستند پیدا میکند.
فیلسوفانِ کلیدی و هستهٔ نظریههایشان
ژان-فرانسوا لیوتار — ناباوری به فراروایتها
لیوتار پستمدرنیسم را عمدتاً بهعنوان وضعیتِ شناختی و فرهنگیِ «پس از فراروایتها» توصیف میکند: فراروایتهایی مانند «عقلانیتِ روششناسانه»، «پیشرفتِ تاریخیِ حتمی» یا «جمهوریتِ آزادی» دیگر توان توجیهِ همهٔ تجربهها و دانشها را ندارند. او بر فروپاشیِ همگرایی معانی و تبدیلِ دانش به مجموعهای از «گفتمانهای کوچک» تأکید دارد.
ژاک دریدا — دکنستراکشن و سابقهزداییِ معنا
دِریدا با مفهومِ «دکنستراکشن» نشان داد که چگونه متنها و ساختارها حاملِ تناقضها و تاخیرهایِ معنادارند؛ معنا پدیدار نمیشود مگر در شبکهای از تفاوتها و تأخیرها (différance). در واقع دریدا کل شالوده معنابخشی زبان و نظامهای ارتباطی انسانها را دچار ساختارشکنی کرد و عنوان کرد که هرآنچه که ما برای یافتن معنا انجام میدهیم یک بازی بینهایت است (که احتمالا از طرف قدرت حاکم به ما تحمیل شده است) و تنها ما در شبکهای تفاوت ها و تاخیرها سرگردانیم.
میشل فوکو — قدرت، دانش، گفتمان
فوکو بررسی میکند چگونه «حقیقت» و «دانش» در پیوند باِ شبکههای قدرت شکل میگیرند؛ او نشان میدهد که نهادها (مدرسه، بیمارستان، زندان، دانشکدهٔ پزشکی) قواعدی را میسازند که در نهایت انسانها را به انقیاد قدرت حاکم درآورند. این کشف منجر به آن شد که دانش و حقیقت دیگر سرچشمههای معرفتی نباشند بلکه در ساختار تحلیل اجتماعی و سیاسی قرار بگیرند.
ژان بودریار — شبیهسازی و وانموده
بودریار معتقد است که در فرهنگِ معاصر مرز بین «واقعیت» و «شبیهسازی» محو شده است: وانمودگیها جایِ تجربهٔ واقعی را میگیرند و جامعهٔ مصرفی با تولیدِ تصاویر و نشانهها یک «هپتیکِ وانموده» ایجاد میکند که دیگر به واقعیتی بیرون از خود ارجاع نمیدهد. این تحلیل در فهمِ رسانه، تبلیغات و مصرف فرهنگی بسیار راهگشا بوده است.
- «هپتیک» یعنی آنچه با لمس، تماس، یا حس فیزیکی درک میشود. از واژه یونانی haptein میآید؛ یعنی لمس کردن.
- «وانموده» هم ترجمهی فارسی از Simulacrum است، مفهومی که ژان بودریار برای توضیح جهان پستمدرن ساخت؛ جهانی که در آن واقعیت دیگر خودش را نشان نمیدهد، بلکه نسخههای شبیهسازیشدهاش جای آن را گرفتهاند.
- هپتیکِ وانموده یعنی تجربهی لمسیِ واقعیتی که خودش واقعی نیست.
- احساس تماس با چیزی که وجود ندارد، اما برای ذهن و بدن کاملاً واقعی به نظر میرسد. چیزی شبیه به بازیهای کامپیوتری و واقعیت مجازی.
فریدریک جیمسون — پستمدرنیسم بهعنوان منطقِ فرهنگیِ سرمایهداری متأخر
جیمسون پستمدرنیسم را نه فقط قلمروِ ایدهها، بلکه «منطقِ فرهنگیِ سرمایهداری متأخر» میداند: برای او تغییراتِ فرمها و سلیقهها در هنر و معماری بازتابِ تبدیلِ ساختارهای اقتصادی و بینالمللی سرمایهداری است. تحلیلِ جیمسون پیوندِ بین اقتصاد سیاسی و تغییراتِ فرهنگی را برجسته میکند.
بدین ترتیب جیمسون پست مدرنیسم را نوعی مرحله بعدی سرمایهداری قلمداد میکند.
ریچارد رورتی، دلوز و نقدهای دیگر
رورتی با رهایی از پایهگذاریهای فلسفهٔ سنتی، به پراگماتیسم و پیامدهای زبانی توجه کرد؛ دلوز و دیگران ساختارها و نظمهای هویت را بهعنوان خطوطِ سیالِ قدرت و میل تحلیل کردند. در سویِ مقابل، هابرماس بهعنوان منتقدِ برجستهای که از مشروعیتِ عقلانیتِ انتقادی دفاع میکند، هشدار میدهد که ردّ کاملِ مشروعیتِ عقل و معیارهای انتقادی به نسبیتِ خطرناکی میانجامد. در ادامه در این مورد بیشتر صحبت خواهم کرد.
پستمدرنیسم در هنر
ادبیات
در ادبیات پستمدرن با ویژگیهایی مانند پارودی و پاستیش (تقلید و تمسخر)، در همریختگیِ ژانرها، روایتگریِ چندمرکزی، نابسامانیِ زمان و تلاشی برای آشکارسازیِ «متن بهمثابهٔ متن» روبهرو هستیم. نظریهٔ «مرگِ مولف» (رولان بارت) که میگوید معنا در خواننده تولید میشود نه فقط در نیتِ نویسنده، پایهٔ مهمی برای خوانشهای پستمدرن فراهم آورد. آثارِ نویسندگانی چون توماس پینچن، دون دلیلو یا ساموئل بکت الگوهایی از این گرایشاند.
هنرهای بصری و معماری
پستمدرن در هنر بصری با ترکیب سبکها، بازگشت به تزئیناتِ سابقاً منسوخشده، بازیِ بینِ بالا و پایینِ فرهنگی و شکستنِ قطعیتِ مدرن در فرم شناخته میشود. در معماری، واکنش به «بینالمللیاستایل» و علاقهمندی به نمادگرایی، تاریخگرایی و تاکید بر چندمعنایی از نشانههای بارز است. جیمسون و منتقدان معماری بهطور مفصل این رابطهٔ فرم-اقتصاد را بررسی کردهاند.
موسیقی و سینما
موسیقی و سینما در دورهٔ پستمدرن تمایل به برهمزدن روایتهای خطی، استفاده از ارجاعات بینمتنی و تکهتکهسازیِ صوتی-بصری نشان میدهند. سینمای پستمدرن اغلب بازی با سبکها، خودارجاعی و پارادوکس را بهکار میگیرد تا مخاطب را به بازتأمل و تفسیر وا دارد.
پستمدرنیسم و علم
پستمدرنیسم نقدِ سادهای بر علمیبودن ارائه نمیدهد؛ بلکه نسبتِ بینِ علم و نهادهای تولیدِ دانش (دانشگاه، صنعت، دولت) را به تحلیل میکشد. جدلیههایی مانند «علمِ اجتماعی بهعنوان ساختارِ گفتمانی» یا مطالعاتِ جامعهشناختیِ علم (science studies) نشان دادند که مقولاتِ علمی هم واجدِ تاریخ و ارزشاند (برخلاف آنچه که دانشمندان مدرنیته ادعا میکردند و تصور میکردند که علم تجربی کاملا عینی است). در فلسفهٔ علم، مباحثی دربارهٔ زمینهگراییِ روشها، مشکلِ توجیهِ قطعی و تأثیرِ ارزشها بر نظریهها مطرح شد. در علوم طبیعی نیز، گرچه روش تجربی حفظ شد، اما فهمِ نقشِ تفسیر، مدلسازی و زبان در تولیدِ نظریه مورد توجه بیشتری قرار گرفت.
اخلاق، سیاست و جامعه
پستمدرنیسم تأکید میکند که سیاست صرفاً رقابتِ منافع نیست بلکه میدانِ مبارزه بر سر روایتها، هویتها و معناهاست. نقدِ پروژهٔ مدرن نشان میدهد که «پیشرفت» میتواند توجیهگرِ سلطه، تخریب محیطزیست و نابرابری باشد. همزمان، پستمدرنیسم به تنوع، حقوقِ فرهنگیِ گروههای مختلف و چندصدایی اهمیت داد؛ اما این چندصدایی چالشی سیاسی نیز ایجاد میکند: چگونه میتوان میانِ ادعاهای متعارضِ هویتیِ متعدد عدالت برقرار کرد؟ این پرسشها محلّ مناقشهاند و فیلسوفانی مانند هابرماس نگران فروپاشیِ ظرفیتِ گفتگو بر پایهٔ معیارهای مشترک بودهاند.
دین، عرفان و معنویت
پستمدرنیسم فضای عقلگرایانهٔ انحصاری را تضعیف کرد و میدان را برای اشکالِ متکثرِ معنویت و تجربهٔ دینی باز نمود. در این چارچوب، تجربهٔ عرفانی یا معنوی دوام و مشروعیتِ خود را از روایتِ کلانِ دینی نمیطلبد بلکه به تفسیرهای فردی و بومیشده امکان میدهد. این پدیده هم به بازخوانی آیینها انجامید و هم به پیدایشِ معانیِ جدید در حوزهٔ معنویتِ عمومی و بازارِ معنوی.
ایجاد عرفانهای نوظهور در کشورهای مختلف نمود همین شرایط پست مدرن است. در دنیایی که فراروایتها دچار فروپاشی شداند، هر فرد تصور میکند که میتواند نمونه شخصیسازی شده از دین را ایجاد کند.
مهمترین نقدها بر پستمدرنیسم (خارجی و درونی)
۱) اتهام نسبیگراییِ افراطی
اگر همهٔ حقیقتها نسبی و زبانی باشند، چگونه میتوان دربارهٔ عدالتِ اجتماعی یا نابرابری قاطعانه سخن گفت؟ این نقد میگوید که پستمدرنیسم ممکن است به سیاستِ عملگرا و پاسخهای رادیکالِ اخلاقی زیان بزند. هابرماس و برخی مارکسیستها این نگرانی را برجسته کردهاند.
۲) اتهامِ «غیرعملی بودن» یا «فقط سبک بودن»
منتقدانی مانند فریدریک جیمسون (در یک منتقدِ متفاوت) و دیگران گفتهاند پستمدرنیسم بخشی از تحولاتِ سطحیِ فرهنگِ مصرفیِ سرمایهداریِ متأخر است و راهحلِ ساختاری برای مسائل اقتصادی و سیاسی ارائه نمیدهد؛ یعنی بیشتر در سطحِ فرم و معنا تغییر میدهد تا در سطحِ ساختارهای قدرت.
۳) اتهامِ مبهمگویی و سوءاستفادهٔ علمی
واقعهٔ «ساکال» و پیآمدهایش نشان داد که برخی متونِ پستمدرنِ بهاصطلاح پیچیده یا مبهم، ممکن است از معیارهای روششناختی یا شفافیتِ استدلالی دور باشند و موردِ انتقادِ سختِ علمِ تجربی قرار گیرند. این رویداد بر جدالِ میانِ فلسفهٔ پساساختار و علم تأکید کرد.
۴) نقدِ هنجاری و سیاسیِ درونی
برخی اشاره کردهاند که خودِ پستمدرنیسم گاهی بهعنوان یک نخبگانِ نظری در دانشگاه منتشر شد و از این رو تأثیرِ عملی و فراگیرِ مدعای خود را نداشت؛ یا اینکه به جای ایجادِ یک سیاستِ جایگزینِ روشن، بیشتر به تحلیل و تحلیلزدگی پرداخت.


[…] پست مدرنیسم چیست؟ […]