چند سال پیش کتاب پرورش خود را از میشل فوکو خواندم و خلاصه آن را در فایل زیر میتوانید گوش کنید. فکر کنم بسیار جذاب بود آن خلاصه کتاب.
اخیرا کتاب هرمنوتیک سوژه یا هرمنوتیک خود را از فوکو خواندهام که بسیار شبیه به همان بخش پرورش خود است اما بسیار جزئیات بیشتری در این زمینه میگوید. باید اعتراف کنم که در آن زمان که پرورش خود را میخواندم متوجه پروبلماتیک فوکو نشده بودم و امروز میفهمم که چه میخواسته بگوید.
فوکو در این کتاب به دنبال آن است که ببیند فردگرایی که امروز ما از آن دم میزنیم چه سیری را طی کرده است. او آنقدر عقب میرود تا به سنتهای یونانی و رومی برسد.
در یونان باستان، تکنیکهای مراقبت از خود بسیار رایج بوده است. این را در کتاب قبلی گفتهام. مساله این بوده است که فرد خود را بشناسد و انسان بهتری شود. این مراقبت از خود اصل رسیدن به حقیقت بوده است. همین مساله را میتوان در رویکردهای عرفانی نیز دید اما فرقهایی میان سنتهای یونانی و عرفانی وجود دارد.
برای یونانیان باستان، حقیقت تنها یک نظریه نبوده است، بلکه شیوهای از زیستن بوده است. به عنوان مثال فردی که ذهن منظم و نظم بدنی نداشته باشد، نمیتواند فیلسوف شود و یا حتی به درکی از حقیقت برسد. بنابراین برای رسیدن به آن مرحله که فرد بتواند فیلسوف شود، تمرینهایی بسیار جدی را باید انجام میداده است. این تمرینها شامل گفتگوهای فلسفی، نوشتن روزانه، مراقبه بر مرگ، اعتراف پیش خود، کنترل امیال و… اینها برای زندگی اخلاقی نبوده است، در واقع اخلاق به معنای امروزی اساسا مطرح نبوده است، بلکه برای این بوده است که فرد بتواند به سطحی از حقیقت برسد.
یونانیان معتقد بودند که فرد باید پیش از رسیدن به حقیقت خود را برای آن آماده کند. اساسا به همین دلیل بوده است که سنت ثقیل نویسی در فلسفه یونان باب شد. این کار برای آن بود که افراد پیش از ورود به فلسفه باید مراحلی را طی میکردند و افراد عادی نباید میتوانستند به مقام فیلسوف برسند یا حتی کتابهای فلسفی را بخوانند.
با ظهور مسیحیت، همان شیوهها و سبکها ادامه پیدا کرد اما به شکلی دیگر. دیگر حقیقت چیزی نبود که فرد با تمرینهای اخلاقی به دست آورد، بلکه چیزی بود که باید از درون فرد بیرون کشید. در واقع از نظر آباء کلیسا، افراد باید با اعتراف پیش کشیش و پاک کردن خود، حقیقت درونی خود را استخراج کنند.
از طرفی، همین مساله اعتراف، منجر به ظهور نوعی اقتدار میشود. اقتداری که در نهایت سوژهای مطیع میسازد. با این همه، گسترده شدن تکنیکهای مراقبه در قرون وسطی، فضا را برای گسترش اقتدار حکومتها باز کرد. این را در پادکست مدرسه، پادگان و زندان توضیح دادهام و گفتهام که چگونه همین تکنیکهای مراقبهای و اعترافگیری منجر به پادگانی شدن کل جامعه و در نهایت شروع روند توسعه سرمایهداری شده است.
با دکارت، صفحهای تازه در تاریخ اندیشهٔ غرب ورق میخورد؛ صفحهای که فوکو آن را «لحظهٔ حذفِ مراقبت از خود» مینامد.
در سنت باستانی، حقیقت تنها زمانی در دسترس قرار میگرفت که فرد واجدِ شرایطِ وجودی آن میشد؛ یعنی با تمرین، ریاضت، مراقبه و ساختنِ خویشتن، ظرفیت دریافت و تحملِ حقیقت را پیدا میکرد. اما دکارت این پیوند را گسست. از اینجا به بعد، دیگر لازم نبود انسان خود را دگرگون کند؛ کافی بود ذهنی روشن و شفاف داشته باشد و روش را درست دنبال کند.
این تحول ساده بهنظر میرسد، اما پیامدش ریشهای است:حقیقت از یک مسئلهٔ وجودی به یک مسئلهٔ معرفتی تبدیل شد.
سوژهٔ حقیقت، جای خود را به سوژهٔ شناخت داد؛ انسانی که به جای تربیت نفس، فقط به وضوح و تمایزِ اندیشه تکیه میکند.
وقتی حقیقت دیگر نیازمند کارِ بر روی خود نباشد، سوژه نیز شکل دیگری مییابد.
دیگر لازم نیست انسان خودش را بسازد، بلکه کافی است «روش» را رعایت کند.
در مقابل، سنت مسیحی که پیش از دکارت سلطهٔ تاریخی داشت، حقیقت را از مسیر کاویدنِ درونیات، آزمون وجدان و اعتراف تولید میکرد.
فوکو نشان میدهد که این سه الگو نه از هم جدا، بلکه همچون سه فاز یک پروژهٔ تاریخیاند:
پروژهٔ ساختنِ سوژه در غرب.
اما در انتها فوکو نه دعوت میکند که به یونان بازگردیم، نه میگوید اخلاق مسیحی را احیا کنیم، و نه حتی مخالف عقلانیت مدرن است.
او کاری دیگر میکند:
پرسش از اینکه آیا ممکن است دوباره رابطهٔ حقیقت و خود را بهگونهای بفهمیم که آزادی در آن مرکزیت داشته باشد؟
فوکو به دنبال شیوهای از سوژهبودن است که در آن فرد بتواند بر خویشتن کار کند، نه برای اطاعت، که برای امکانمند کردنِ آزادی.
این پروژهٔ ناتمامِ اوست:
تبدیل اخلاق از یک نظام انضباطی یا معارفی، به «هنرِ زیستن»


