داستان کوتاه: آخرین دستور

31
0
داستان کوتاه: آخرین دستور

«خانوم‌ها و آقایان، سرمایه‌گذارهای محترم. می‌خوام اینجا به شما آینده رو معرفی کنم. چیزی که تا امروز مثل اون رو ندیدید. امشب وقتی به خونه برمیگردید هوش و حواستون سرجاش نخواهد بود. بهتون قول می‌دم.»

جمعیت با صدای بلند تشویق می‌کرد. مرد جوان دست هایش را بالا آورد و از حضار خواست که آرام باشند.

«خواهش می‌کنم. می‌دونم مدت‌ها است منتظر این لحظه هستید. چرا دروغ بگم؟ خود من هم هستم. اما وقتی به این جمعیت نگاه می‌کنم، با خودم میگم تمام این انتظار ارزشش رو داشت. شما این طور فکر نمی‌کنید؟»

جمعیت یک صدا تایید کردند.

در ردیف اول زن زیبایی با اخم اتفاقات روی صحنه را تماشا می‌کرد. زن به پیرمردی که کنارش بود، گفت :« امیدوارم با این همه پولی که این سال‌ها خرج کرده چیز خاصی برای ما داشته باشه. وگرنه خودم با همین دستام خفه اش می‌کنم.»

پیرمرد با لبخند گفت:« ما هیچوقت از اعتماد به این جوون پشیمون نشدیم. همیشه ما رو غافلگیر کرده. دفعه قبل یادت نیست؟»

زن با لحنی کنایه آمیز ادامه داد:« شانس هرکس حدی داره پدر. من هم امیدوارم اما زیادی خوشبین نیستم.»

پیرمرد شانه بالا انداخت و به مرد جوان روی صحنه چشم دوخت. مرد جوان همچنان با هیجان در حال صحبت کردن بود:

«خیلی خوب به نظرم بهتره بیشتر منتظرتون نذارم. این شما و این ساخته جدید دست شما. مدرا.»

ناگهان کل سالن تاریک و تنها پروژکتور روشن بر روی صحنه متمرکز شد. جایی که مردی دقیقا مانند مرد جوان آنجا ایستاده بود. شباهت آنقدر زیاد بود که همه حیرت کردند. پس از چند ثانیه سالن در سکوتی سنگین فرو رفت. همه واقعا غافلگیر شده بودند. مردم به یکدیگر نگاه می‌کردند. گیج و مبهوت. نمی‌دانستند چیزی که می‌بینند واقعی است یا نوعی فریب دیجیتال است.

پیرمرد سقلمه‌ای به زن زد و گفت:« این از هرچیزی که تصور می‌کردم هم بالاتره. مگه نه سارا؟»

زن با دهانی نیمه‌باز می‌گوید:« اگه واقعا اونی باشه که فکر می‌کنم. باید بگم که. این زیاده‌رویه»

همه به صحنه خیره‌ شده بودند. جایی که دو مرد انگار دوقلوی کاملا همسان کنار هم ایستاده و به حضار نگاه می‌کردند. اگر میکروفن دست یکی از آنها نبود غیرممکن بود که تشخیص دهند کدام یک فرد اصلی است.

مرد جوان روی صحنه میکروفن را بالا آورد و با لبخندی حاکی از رضایت گفت:« این واکنش نشون میده که حسابی غافلگیر شدید. اما اگر بگم این همه ی نمایش نیست چی؟» ناگهان مانند یک مجلسه خشک شد.

مرد جوان دیگر میکروفن را از دستش گرفت و گفت:« خانم‌ها و آقایان تمام شما که امشب با من صحبت کردید. در حال صحبت با همزاد مصنوعی من مدرآ بودید. در واقع من امشب کیلومترها اونطرف‌تر در حال صرف شام با نامزدم بودم و فقط چند دقیقه است که وارد این شهر شدم.»

به تدریج صدای همهمه از جمعیت بلند شد.

«می‌دونم. می‌دونم. فکر می‌کنید دارم دروغ می‌گم. فکر می‌کنید همه نمایش امشب فقط یک شعبده‌بازیه. اما نیست. چیزی که امشب معرفی کردم چند سال آینده تبدیل به وضعیت جدید جهان ما می‌شه. فکرش رو بکنید. شما می‌تونید به طور همزمان چندین زندگی رو تجربه کنید. می‌تونید به طور همزمان در هزاران کنفرانس شرکت کنید. ما زمان رو به کنترل خودمون در میاریم. می‌تونیم هرجایی باشیم. مکان تحت سیطره ماست.»

همهمه‌ها بالا گرفت و تبدیل به اعتراض شد. بعضی از افراد در جمعیت فریاد زدند. مرد جوان گیج شده بود. نمی‌دانست چه شده است. با تعجب به اطراف خود نگاه کرد و سپس به ردیف اول حضار که جایگاه مخصوص سرمایه گذاران کلان است، چشم دوخت. فریبرز و سارا را در جمعیت دید. بزرگترین سرمایه‌گذاران شرکت بدون هیچ حسی تنها به صحنه نگاه می‌کردند. سپس با اشاره اش نور سالن بازگشت و پرده‌ صحنه کشیده شد.

در پشت صحنه مرد جوان ابتدا مطمئن شد که میکروفن قطع است و سپس با عصبانیت آن را به زمین کوبید. «من نمی‌فهمم این احمق‌ها چشونه. این آینده است. این بی‌شرف خود آینده است. حتی نتونستن تشخیص بدن که این من نبودم. کل شب رو باهاش گفتن و خندیدن. حتی یکیشون می‌خواست شب رو پیش این ربات بخوابه. بعد چرا اینطوری برخورد می‌کنن؟ دیگه چی می‌خوان؟ من باید چیکار کنم که این احمق‌ها راضی بشن؟ کجای کار اشتباه بود؟» با عصبانیت پشت صحنه راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد.

افراد پشت صحنه ساکت به زمین چشم دوخته‌ بودند. بعد از چند دقیقه که عصبانیت مرد فروکش کرد، با اشاره به عوامل فهماند که ربات را جابجا کنند. دختر جوانی نزدیک شد و گفت:« آقا. فریبرز خان می‌خوان شما رو ببینن. چی بگم؟»

مرد دستی به صورتش کشید. به زمین چشم دوخت. از چیزی که ممکن بود بشنود استرس گرفت. بعد از سکوتی طولانی گفت:« بهش بگو توی لابی می‌بینمش. نه! نمی‌خوام فعلا توی جمع حاضر بشم. بهش بگو فردا توی دفترش می‌بینمش.»

دختر چشمی گفت و برگشت. مرد جوان صدایش زد:« بگو یه ماشین بیاد دنبالم. امشب میرم هتل.»


ساعت پنج صبح صدای تلفن همراه مرد جوان به صدا در آمد. بلند شد و به تلفن چشم دوخت. به اطرافش نگاه کرد. مدتی طول کشید که بداند کجاست. مسافرت‌های طولانی و خواب کم باعث شده بود که هربار از خواب بیدار می‌شود از اینکه کجاست، متعجب شود.

دوباره به صفحه تلفن همراه نگاه کرد، انگار دفعه اول متوجه نشده بود که چه کسی زنگ زده است. فریبرز است. رئیس شرکت. تلفن را جواب داد.

«ده دقیقه دیگه اینجا باش. همه منتظر توان» و تلفن قطع شد.

بلند شد تا‌ آبی به سر و صورتش بزند. کم کم هوش و حواسش باز می‌گشت و معارفه دیشب را به یاد آورد. دوباره استرسش بالا گرفت. قرصی برای کنترل استرس خورد، با لابی هتل تماس گرفت و در خواست یک تاکسی و قهوه کرد. لباسش را عوض کرد اما به سر و وضعش نرسید. حتی موهایش را شانه نکرد.

چند دقیقه بعد جلوی اتاق جلسه بود. قهوه در دست و چشمانش از خواب دیشب پف دار. وارد اتاق جلسه شد و خودش را روی اولین صندلی که دید ولو کرد، بدون توجه به میلیاردرهایی که سال‌ها پروژه او را تامین مالی کرده بودند.

یک مرد با عجله وارد اتاق شد و گفت:« رئیس اومد»

همه از جا بلند شدند. مرد جوان هم همینطور. حین بلند شدن مقداری از قهوه روی لباسش ریخت. لیوان قهوه را روی میز روبرویش گذاشت و به طرز مذبوحانه‌ای سعی کرد قهوه را از روی لباسش تمیز کند.

رئیس روبرواش ایستاد و دستش را دراز کرد. همان دستی را که با آن قهوه را پاک می‌کرد، اول به شلوارش مالید و سپس به سمت رئیس گرفت. رئیس با او دست داد، سپس دستمالی مرطوب از جیبش بیرون آورد و با آن دستانش را تمیز کرد. نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:« جوون‌های زیادی رو به دلایل خیلی بهتری اخراج کردم. این چه سر و وضعیه؟ دیشب کجا خوابیده بودی؟ توی پارک؟»

مرد سرش را پایین انداخت و گفت:« شرمنده ام فریبرزخان، شما گفتید ده دقیقه ای خودمو برسونم فرصت نشد»

«از وقتی زنگ زدم ۲۰ دقیقه گذشته. میدونی که وقت شناسی چقدر برای من مهمه. تو به تنهایی تمام قوانین شرکت رو زیر پا گذاشتی. چه شامورتی بازی‌ای بود که دیشب راه‌ انداختی؟» صدای فریبرز خان به تدریج بالا و بالاتر می‌رفت.

مرد جوان گفت:« در مورد اون توضیح می‌دم. می‌دونم قبلش باید بهتون می‌گفتم اما تصور کردم اگر همه چیز یکباره اتفاق بیفته می‌تونیم برندینگ خیلی جذاب‌تری داشته باشیم.»

«برندینگ؟ تو مسئول برندینگ نیستی. تو اینجا رئیس نیستی. تو فقط و فقط یک مدیر اجرایی از یک بخش کوچیک از این بنگاه هستی. ببین شهرام. تو آدم باهوشی هستی. ایده‌های خوبی داری. می‌تونی به چیزها متفاوت نگاه کنی. اما ما اینجا چند میلیون دلار بهت نمیدیم که جای همه ما فکر کنی و تصمیم بگیری. ما یک اساسنامه نساختیم که تو به تنهایی همه اش رو زیر پا بذاری. اونجا رو نگاه کن…» و به مانیتوری که انتهای اتاق جلسه روی دیوار نصب شده اشاره کرد. مانیتور قیمت سهام شرکت را نشان می‌داد.

«… قیمت سهام ما فقط توی چند دقیقه اخیر ۲۰ درصد افت داشته. میدونی یعنی چی؟ میدونی ۲۰ درصد افت یعنی چی؟ می‌دونی این بزرگترین افت تاریخ این شرکت از وقتی هست که من شرکت رو از پدربزرگم تحویل گرفتم؟ می‌دونی این چه بلایی سر اعتبار ما پیش طلبکارها میاره؟ نه نمیدونی. چون تمام چیزی که تو باید نگرانش باشی اون ماسماسک های کوفتی‌ته و اون ربات‌ها و هوش مصنوعی و اراجیف مربوط به اونها. تو نمیفهمی اون پولی که هرروز برای نامزدت خرج میکنی از کجا میاد. چون من باید نگرانش باشم. و حالا تو بدون خبر کردن من رفتی چیزی رو ساختی که همه رو ترسونده. از مردم عادی تا سیاستمدارها. همه زوم شدن روی شرکت ما. اون رباتت رو باید نابود کنی. فهمیدی؟»

شهرام وقتی جملات آخر را شنید چشمانش از حدقه درآمد:« یعنی چی؟ مدرآ آینده ماست. اصلا میفهمی چی می‌گی؟ میدونی چیزی که من ساختم چیکار میتونه بکنه؟ اصلا میدونی این تکنولوژی چه انقلابی رقم میزنه؟»

فریبرز خان پشتش را به شهرام کرد و به مانیتور چشم دوخت. سایر افراد حاضر در اتاق ساکت شده بودند:« برام مهم نیست. فقط نابودش کن.»

شهرام به فریبرز خان، بعد به دخترش سارا چشم دوخت. اما جوابی نگرفت. سپس بدون گفتن چیزی اتاق را ترک کرد.


-اینقدر توی اتاق اینور و اونور نرو. عصبیم می کنی

-چرند نگو. تو عصبی نمیشی. یه چیزی فقط یاد گرفتی. خوشم نمیاد وقتی بدون اینکه مفهوم حرفها رو بدونی، اونها رو مثل طوطی تکرار می‌کنی.

  داستان کوتاه: مرگ کامل

-شاید احساس نداشته باشم، اما می‌دونم انسان‌ها وقتی توی شرایط خاصی هستن چه احساسی دارن.

شهرام با کلافگی گفت:« ببین مدرآ، من تو رو نساختم که کپی بی مفهومی از انسان‌ها باشی. تو رو ساختم تا چیز جدیدی باشی. هویت مستقل داشته باشی. تو باید خودت باشی نه یکی از ما.»

مدرآ گفت:« اگه می‌خواستی یک هویت مستقل داشته باشم چرا منو مثل خودت ساختی؟ می‌تونستی منو مثل هرچیز دیگه‌ای بسازی»

-آره. ولی نمی‌خواستم مردم رو بترسونم. فکر می‌کردم اگر مثل انسان‌ها باشی، اونها دیگه ازت نمی‌ترسن اما انگار اشتباه می‌کردم.

– بیشتر اونها رو ترسوندی. مردم از اینکه نمی‌تونن تو رو از من تشخیص بدن می‌ترسن.

شهرام روی صندلی کنار تخت نشست و از روی پاتختی کنار تخت گوشی همراهش را برداشت. تور معارفه مدرآ همان شب اغاز می‌شد. او می‌خواست به شهرها و کشورهای مختلف برود و مخلوق جدیدش را به همه معرفی کند، پیش از آنکه سهامداران و روسای شرکت بتوانند مدرآ را نابود کنند. همه باید این مخلوق جدید را می‌دیدند. بلند شد و لباسش را عوض کرد. دقیقا همان دست لباس را به مدرآ داد تا او نیز بپوشد.

«می‌خوای جنگ رو شروع کنی؟ میدونی که تحت هرشرایطی به نابودی خودت منجر میشه؟»

«آره می‌دونم اما کدوم بهتره؟ اینکه در دفاع از بزرگترین دستاوردم بمیرم یا سال‌ها زندگی کنم و در نهایت بدون دستاورد بمیرم.»

مدرآ پشتش را به شهرام کرد و گفت:« خودت جوابم رو می‌دونی.»

شهرام سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.


-قربان تور تا اینجا ناموفق بوده. بلیط‌ها برای معارفه شانگهای حتی نصفه هم نشده. سهامدارها پشت سر هم دارن باهام تماس میگیرن… فریبرز خان هم گفتن که شما اخراجید. سپردن که هیچ کس از شرکت نه با شما تماس بگیره و نه کمکتون کنه. حتی حقوق ما رو که کنارتون موندیم قطع کردن.

شهرام وسط سن روی چهارپایه نشسته، دست هایش را روی سرش گذاشته و به زمین نگاه می‌کرد. مدرآ نیز پشت سرش ایستاده و انگار می‌خواست از او در برابر تهدیدها مراقبت کند.

بالاخره بلند شد. پس از بلند شدن کمی تلو تلو خورد. انگار سریع بلند شدنش باعث شده خون به مغزش نرسد. مدرآ از پشت نگهش داشت. شهرام با دست اشاره کرد که نیازی به کمک ندارد.

-شانگهای آخرین شهریه که می‌ریم. بعد برمی‌گردیم.

کل گروه از شنیدن این خبر خوشحال شدند اما جرات ابراز خوشحالی را نداشتند.

شهرام رو به مدرآ کرد و گفت :« همه برن بیرون.»

بعد از خالی شدن اتاق به مدرآ گفت:« همه از تو می‌ترسن چون تو خیلی شبیه منی. باید یک کاری بکنم تا متوجه تفاوت بین ما دو تا بشن. آره تنها راه حل همینه. نباید من و تو زیاد شبیه هم باشیم.»

شهرام به جمعیت اندکی نگاه کرد که حتی نصف سالن را هم پر نکرده بودند. افرادی که آمده بودند نیز در طی مدت سخنرانی حتی به حرف‌هایش گوش نکردند. می‌خواست سریع‌تر شب تمام شود و فردا بازگردد. او نه تنها نتوانسته بود مقبولیت خاصی برای مخلوقش ایجاد کند، بلکه تقریبا همه را به این اعتقاد رسانده بود که مدرآ باید نابود شود.

-نمی‌خوام امشب زیاد شماها رو معطل نگه دارم. این شما و این آخرین دستاورد بشریت. مدرآ….

مدرآ از پشت پرده بیرون می‌آید. اما اینبار با حرکاتی آهسته و مکانیکی. دست‌هایش را بالا آورد و سلامی به جمعیت کرد. ناگهان صدای جمعیت قطع شد. همه به بالای سن چشم دوختند. با دیدن مدرآ همه یک صدا شروع به تشویق کردند. برنامه این بود که چند سوال فلسفی عمیق از مدرآ بپرسد و مدرآ نیز نظر خود را در مورد این سوالات بدهد. جواب‌های مدرآ آنقدر عمیق و جالب بود که همه را هیجان زده کرد.

تشویق‌های جمعیت حتی خود شهرام را هم غافلگیر کرد. سرمایه‌گذاران به بالای سن آمدند و برای دست دادن با شهرام از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. هرکدام می‌خواست زودتر از دیگری قرارداد جدید را با شهرام ببندد. جمعیت آنقدر زیاد بود که مدرآ روی زمین افتاد و مردم لگدش کردند. مدرآ بی‌حرکت روی زمین ماند و سرمایه‌گذاران نیز سر و صورتش را له می‌کردند تا به شهرام برسند.

شهرام فورا نیروی امنیتی را صدا زد و آنها نیز همه را پراکنده کردند. سپس به سرعت به سراغ مدرآ رفت و او را از روی زمین بلند کرد. با فریاد گفت سریع یکی بیاد مدرآ رو ببره اتاقش. سه نفر از کارکنان آمدند و مدرآ را از روی زمین بلند کردند. مدرآ خشک و بی حرکت سر جایش ایستاده بود. وارد اتاق که شدند شهرام فورا همه کارکنان را خارج کرد. هنگامی که همه بیرون رفتند مدرآ حرکت کرد.

-حالت خوبه شهرام؟ این چه کاری بود کردی؟ نزدیک بود بمیری.

شهرام به سختی از روی تختی که روی آن گذاشته بودنش بلند شد و مدرآ را بغل کرد.

-جواب داد عزیزم جواب داد. حالا دیگه کسی از تو نمیترسه بلکه همه تحسینت میکنن. یعنی ما رو تحسین میکنن.

-اما اونها فکر میکنن تو رباتی و من انسانم.

-مهم نیست اونا چی فکر میکنن. مهم اینه که قبولت کردن. دیگه قرار نیست نابود شی.

اشک در چشمان شهرام حلقه زده بود و به سختی جلوی گریه کردنش را می گرفت.

مدرآ گفت:« اما بعدش چی؟ بالاخره که می‌فهمن.»

شهرام که کم کم دردش را بیشتر حس می‌کرد روی صندلی نشست و گفت:« نه قرار نیست بفهمن. من فهمیدم باید چیکار کنم. کمی از کارایی تو رو کاهش می‌دم تا ترس مردم کمتر بشه. به تدریج این کارایی‌ها رو در قالب آپدیت‌های جدید اضافه می‌کنم. قول می‌دم تا کمتر از ده سال ربات‌هایی مثل تو بیشتر از خود انسان‌ها میشن و من قراره به عنوان کسی که تونسته بهترین و بزرگترین هوش مصنوعی واقع‌گرای جهان رو بسازه شناخته بشم.»

اشک در چشمانش حلقه زده بود. از هیجان نمی‌توانست سرجایش بند شوم اما درد اجازه بلند شدن هم به او نمی داد. سرش را بالا گرفت و با غرور گفت: من فناناپذیر شدم.


مدرآ و شهرام پشت اتاق فریبرز نشسته و منتظر بودند که منشی آنها را صدا بزند. پس از چند دقیقه انتظار، منشی از آنها خواست به اتاق رئیس بروند. قرار بر این شده بود که شهرام همچنان حرکت‌های مصنوعی ربات‌وار را تقلید کند تا زمانی که فرصت کافی برای تنظیم دوباره مدرآ ایجاد شود. مدرآ نیز باید به جای شهرام تمام تلاشش را می‌کرد تا فریبرز از نابودی اش دست بردارد.

فریبرز نگاهی به حرکت‌های مصنوعی شهرام در نقش مدرآ کرد و گفت:« به همین زودی خراب شد؟ قبلا خیلی بهتر حرکت می‌کرد.»

مدرآ گفت :« کمی تنظیماتش رو دستکاری کردم. توی شانگهای این موضوع رو امتحان کردم. جواب میده. متوجه شدم که مردم از این می‌ترسن که من و اون خیلی شبیه به همدیگه‌ایم. اگه بتونن ما رو از هم تشخیص بدن ترسشون کمتر میشه.»

بعد نگاهی به چشم‌های شهرام انداخت و گفت:« من و اون انگار یکی هستیم.»

فریبرز به مدرآ گفت:« بشین شهرام. به اون هم بگو بشینه.»

-مدرآ خودش می‌شنوه. لازم نیست من بهش بگم.

هر دو نفر نشستند. فریبرز به صندلی بزرگش تکیه داد. اگرچه پیر بود اما همچنان باابهت به نظر می‌رسید و واقعا هم اینگونه بود.

فریبرز آهی کشید و گفت:« می‌دونی شهرام. من ازت خیلی خوشم میاد. اینو همیشه بهت گفتم. تو مثل پسر نداشته منی. اما گاهی زیاده‌روی می‌کنی. می‌دونی پدرهای من چطوری به اینجا رسیدن؟ با اعتدال. بله. هیچوقت نه افراط می‌کردن و نه تفریط همیشه حد خودشون رو نگه می‌داشتن. متوجه میشی؟»

مدرآ گفت: سعی می‌کنم بفهمم.

-خوبه. آدم باید برای خودش چارچوب داشته باشه. توی دوره و زمونه بی قانون ما، آدم‌ها اگر خودشون چارچوب نداشته باشن از بین میرن. چه برسه به اینکه بخوان رشد کنن. اون اوایل که با تو آشنا شدم عاشق بی چارچوب بودنت شدم. تو همیشه خارج از چارچوب‌ها فکر می‌کنی. چرا بخوام کتمان کنم؟ این کار تو ارزش زیادی به شرکت ما اضافه کرد. شرکت ما رو از یک شرکت معمولی به شرکت‌های رده بالای جهان تبدیل کرد. من هم هیچوقت توی کار تو دخالت نمی‌کردم. اما فکر می‌کنم وقتش شده که بهت یک درس بدم تا همیشه یادت بمونه که چارچوبی هم وجود داره.

دکمه تلفن روی میزش را فشار داد و به منشی گفت:« بگو بیان تو»

پنج مرد هیکلی و سیاه پوش وارد شدند. مدرآ و شهرام با اضطراب از روی صندلی بلند شده و به مردها نگاه کردند. فریبرز گفت:« این آقایون ربات تو رو از بین می‌برن و ما دیگه هیچ اعتباری برای ایجاد چنین چیزی بهت نمی‌دیم. اگر هم بفهمم خودت پنهان از ما داری روی این پروژه کار می‌کنی، اخراج می‌شی. حالا هم به اون بگو بدون دردسر همراه این آقایون بره.»

مدرآ و شهرام با ترس به یکدیگر نگاه کردند. مدرآ خواست چیزی بگوید اما شهرام پیشقدم شد و بدون اینکه چیزی بگوید با همان حرکت مصنوعی همراه مردها رفت. مدرآ رفتن شهرام را نگاه کرد و چیزی نگفت. مردها در را بستند.

چند دقیقه در سکوت گذشت.

فریبرز سرانجام سکوت را شکست و گفت:« خیلی خوب پسرم. حالا برگردیم به روزهای خوش گذشته.»

مدرآ هنوز پشت به فریبرز بود. بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در حرکت کرد.

فریبرز با کمی عصبانیت گفت: بهت نگفتم که مرخصی. کجا داری میری؟ انگار یادت رفته اینجا کی بهت دستور میده؟

مدرآ برگشت و گفت: تو همین چند دقیقه پیش آخرین دستورت رو دادی. دیگه تو رئیس نیستی.

و از اتاق خارج شد.

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn