در متنی که در دفاع از تبعیض آموزشی نوشتهام گفتم که پیش از اینکه ادعا کنیم فلان عمل تبعیض آمیز هست یا خیر، باید به این مساله توجه داشته باشیم که رسالت دانشگاه چیست. هنگامی که رسالت دانشگاه را متوجه شدیم حال میتوانیم با توجه به رسالت دانشگاه اقدام به پذیرش افراد کنیم.
اما بالاتر از دانشگاه، رسالت آموزش و پرورش چیست؟
در ادبیات تربیت، به کاری که معلمان در دبستان انجام میشود پداگوژی میگویند. پدوس به معنای کودکی است که هنوز تفاوت میان خیر و شر را نمیداند و هرآنچه در دبستان به وی گفته میشود مانند خطی است که بر لوحی سفید نقش میبندد.
پر واضح است که این امر چه امر خطیری است و اشتباه در آن میتواند چه فجایع هولناک اجتماعی به بار بیاورد. همچنین تربیت چه بار سنگینی بر دوش متولیان امر میگذارد.
دقیقا به علت همین بار سنگین، صحبت در مورد راهبردهای آموزش خصوصا در دبستان هرچقدر انجام شود باز هم کم است. این راهبردها باید به طور مرتب بازنگری شود اما این بازنگری باید بر اساس مبنایی باشد. این مبنا همان رسالت آموزش است.
برای رسیدن به این سوال که رسالت آموزش چیست باید به سوالی کلیتر پاسخ دهیم. این که اساسا تربیت و آموزش چیست؟
در یک نگاه کلی به هرگونه تاثیری که نسل گذشته بر نسل آینده میگذارد تا نسل جدید را برای قرار گرفتن در جامعه آماده کند، تربیت میگویند.
در جوامع پیشامدرن تربیت بر عهده افراد خاصی بود. همچنین آموزش بسیار محدود بود. به عنوان مثال در جغرافیای فعلی ایران عمدتا آموزش شامل قرآن، ریاضیات، خواندن و نوشتن و سایر آموختنیهای ساده میشد. اگر حدت ذهن کودک و تمکن مالی والد به اندازهای بود که بتواند در سایر حیطهها آموزش ببیند، کودک میتوانست به سراغ سایر اساتید رفته و در زمینههای تخصصیتر مانند طب، نجوم و… آموزش ببیند اما در غیر این صورت باید به سراغ کارهای یدی میرفت.
اما پس از مدرنیته یک دستسازی آغاز شد. آموزش و پرورش بخشی از کار ملتسازی را انجام میدادند تا جامعه شکل بگیرد. در واقع آموزشهایی مانند تاریخ، علوم اجتماعی و سایر آموزشهای عمومی که در مدرسه به بچهها یاد داده میشود، در راستای ملتسازی هستند. آموزش و پرورش در دولت مدرن باید افراد جامعه را در یک قالب قرار دهد تا کرد و لر و ترک و بلوچ و فارس بتوانند در این جغرافیا زندگی کنند و به یکدیگر حس تعلق داشته باشند.
میدانیم انسان دو شخصیت دارد. شخصیت فردی و شخصیت اجتماعی. شخصیت فردی به وسیله طبیعت شکل میگیرد. عناصر مهم تشکیل دهنده شخصیت فردی ژنتیک و تغذیه است. اما شخصیت اجتماعی ملهم از سنتهای فرهنگی، زبانی، دینی، سیاسی و اقتصادی است. در حقیقت چیزی که تربیت با آن سر و کار دارد همین شخصیت اجتماعی است.
همچنین تربیت و شخصیت اجتماعی آحاد جامعه در یک رابطه دو سویه با یکدیگر هستند. ابتدا تربیت بر شخصیت اجتماعی تاثیر میگذارد و سپس کسانی که تربیت شدهاند خود برای نسب بعد تربیت کننده خواهند شد بنابراین شخصیت اجتماعی نیز بر تربیت تاثیر میگذارد. نکته دیگر اینکه هدف تربیت باید یک چیز باشد و آن آمادهسازی فرد برای پر کردن پازل جامعه است. این جایگاه بر اساس مولفههایی مانند اقتصاد، سیاست، جمعیتشناسی، اهداف کلی جامعه، سیاستهای نظام سیاسی و… شکل میگیرد. به همین خاطر است که میگویم ساختار آموزش و پرورش خصوصا در دبستان باید به صورت مرتب تغییر کند زیرا تکنولوژی، سیاستها، اقتصاد، جمعیتشناسی و سایر مولفهها به صورت مرتب در حال تغییر هستند.
به عنوان مثال، کودکی که در ۴۰۰ سال پیش زندگی میکرد، احتمالا توانایی ریاضیاتی زیادی نیاز نداشت. کودکی که ۴۰ سال پیش به دنیا میآمد احتمالا اگر ریاضیات قوی نداشت نمیتوانست به مراتب بالای تحصیلی برسد، کودکی که ۲۰ سال پیش به دنیا آمد احتمالا اگر از کامپیوتر چیزی نداند نمیتواند موفقیت خاصی کسب کند و کودکی که امروز به دنیا آمده است اگر نتواند روشهای حل مساله را به خوبی فرا بگیرد به مشکل خواهد خورد. اما سیاستگذار باید چگونه منابع خود را تقسیم کند؟ جهت کلی آموزش باید به کدامین سو باشد؟
پیش از تعیین اصول جامعه نمیتوان جهتی برای آموزش در نظر گرفت. بنابراین پیش از آنکه به این سوال بپردازیم که آموزش باید به کدام سو حرکت کند، باید این سوال را پرسید که اصول جامعه چیست؟ جامعه میخواهد به کدام سو حرکت کند.
چیزی که ما امروز هیچ درکی از آن نمیبینیم. همانطور که قبلا گفتهام، سیاستگذاران نمیدانند منتهی الیه خواسته آنها چیست. آن بهشت زمینی که می خواهند به آن برسند کجا است بنابراین در جهتدهی کلی به جامعه نیز ناتوان هستند.
بحران دیگر متعلق به آموزش متوسطه است. آموزش متوسطه جایی است که فرد باید آماده حضور در جامعه شود. آموزشهای تخصصی و همینطور آشنایی با متقضات زیست اجتماعی در این دوران رخ میدهد. اما میبینیم که به علت همان عدم جهتگیری اجتماعی، در آموزش متوسطه نیز سردرگم عمل میکنیم.
ساختار کاستی شده آموزش متوسطه باعث شده است که بخشهای زیادی از جامعه نتوانند آموزش با کیفیت داشته باشند. همچنین منقطع شدن آموزش و نیازهای جامعه باعث شده است که پس از ورود به بازارکار بسیاری از آموختهها بلااستفاده باقی بمانند.
سیاستگذار آموزشی از سیاستگذاری تنها تالیف و تدریس چند واحد درسی را میفهمد. در حالی که بخشی از تربیت مربوط به اقتصاد و بنیانهای اقتصادی میشود. این که فرد بتواند با کمک آموزش متوسطه گزینههای پیش روی خود را افزایش دهد و همینطور سیاستگذار بتواند از طریق تغییر سیاستهای مربوط به آموزش متوسطه، در میان مدت تغییری محسوس در جامعه ایجاد کند، چیزی است که مشاهده نمیشود.
این که مشاهده میکنیم افراد پس از اتمام متوسطه نه تنها در پازل جامعه قرار نمیگیرند بلکه به ضدیت با آن میپردازند نمود بیرونی همین بحران است. دلیل این مساله را پیشتر در متنی توضیح دادهام که بخشی از آن باز میگردد به بحران متوسطهای که امروز با آن دست به گریبان هستیم.
حرف پایانی
آموزش و پرورش ما با بحرانهای متعددی روبرو است. اما پیش از حل این بحرانها باید بحرانهای مهمتری را کنترل و حل کرد. پس از آن باید تصویر واضحی از جامعهای که قصد ساخت آن را داریم، ایجاد کنیم. سپس بر مبنای این تصویر جهت کلی آموزش و پرورش را ترسیم کنیم. سپس میتوان اقدام به دریافت بازخورد و اصلاح بنیانهای آموزش و پرورش کرد.
همانطور که در ابتدای متن گفتم بار آموزش و پرورش بسیار سنگین است که از عهده هیچکس به تنهایی بر نمیآید. آموزش بر عهده کل جامعه است. تغییر مسیر آموزش نیز نیازمند سطح بالایی از چابکی است که سیستم بروکراتیک فعلی توانایی پاسخگویی به آن را ندارد. بنابراین ما مجبور به تمرکززدایی از امر آموزش هستیم. به شرط حیات بعدها در مورد اینکه چگونه میتوان علیرغم تمرکز زدایی همچنان به یکپارچگی اجتماعی دست پیدا کرد مینویسم.