بعد از تمام شدن رمان، احساسات متضادی داشتم، مخلوطی از حسرت،تحسین، شوق و خشم. این کتاب به وضوح یک دزدی ادبی بود. هیچ شکی در آن نیست حتی اگر جناب کوئلیو قبل از نوشتن آن رمان به خاورمیانه (و ایران) سفر نکرده بود، بازهم نمیتواند تاثیرپذیری اش از فلسفه ی مولانا را کتمان کند. این تاثیرپذیری نه تنها در قالب و فرم داستان است که داستان های زیادی حتی پیش از مولانا با چنین قالبی نوشته شده است مانند یکی از داستان های هزار و یک شب و یا داستان شازده کوچولو. بلکه این تاثیر پذیری در جای جای داستان مشهود است. اتمسفر داستان مولوی زده است و این برای مخاطب ایرانی به راحتی قابل تشخیص است. تفکر مولانا که اوج همخوانی آن با داستان را در شعر ای قوم به حج رفته کجایید می توان یافت پایه ایست محکم که کوئلیو داستان را بر آن نهاده است و شاید هرگز تصور نمیکرد این پایه ها تا این حد مستحکم باشد که نامش را جاودانه کند.
اما چرا کوئلیو نامی از مولانا نمی آورد؟ شاید به خاطر این که مطمئن است کسی یک شاعر هزار ساله ی اهل ایران را به خاطر نمی آورد. این را می توان در کتاب خاطرات یک مغ نیز یافت که مشخصا از نمادهای ایرانی بهره مند میشود اما قطعا مفاهیم فلسفی که در کیمیاگر وجود دارد آنچنان ژرف و عمیق است و آنچنان ریشه های شرقی دارد که کوئلیو (و هیچکس دیگر در غرب) بدون کمک از یک فیلسوف شرقی نمیتواند چنین مفاهیمی را درک کند چه رسد به آنکه آنها را به رشته ی تحریر درآورد. شاید هم به این علت است که تصور میکند اگر بگوید از یک فیلسوف ایرانی الهام گرفته است ارزش کارش کم می شود. به هرحال آنها غربیند و این حرکت نشان میدهد که هرچقدر هم فرهیخته باشند و هرچقدر از احترام به آثار هنری خطابه سرایی کنند باز هم تمام آن احترام را مناسب خود میبینند نه شرقیان.
با تمام تفاسیری که رفت، نمیتوان زبان به تحسین کتاب نگشود. کتاب نه تنها بازنویسی زیبایی از داستان مولوی بود، بلکه در کنار آن انسان را عمیقا درگیر فلسفه ی وجودی خود می کند. اینکه که انسان کیست؟ آن گنج نهفته ی هرکس درکجا پنهان است؟ انسان چگونه می توان افسانه ی شخصی را به واقعیت بدل کند؟ اصلا افسانه ی شخصی هر فرد چیست؟
تمنای وجود و حرکت نهفته در این کتاب انسان را به خلسه ای می برد که تجربه نکرده است. شما تنها داستان را نمیخوانید آن را زندگی می کنید. و پس از خواندن آن به وجود حکمت و معرفتی فراتر از تمام حکم و معارف ایمان می آورید چرا که این داستان بنیادی ترین نیاز شما را تحریک میکند که آن اعتقاد به قدرتی ورای تمام قدرت هاست و هدفی بالاتر از تمام اهداف زندگی. این داستان در مورد تکامل است در مورد تعالی و پیشرفت این داستان در مورد انسان و محدودیت هایش است که وجود ندارد. این داستان در مورد تعالی روح بشر است که میتواند از تارک عرش فراتر رود جایی که هیچ موجود دیگری توانایی رسیدن به آن مرحله را ندارد.
از دید فنی نیز داستان بسیار قوی است و شاید همین قوت نیز آن را در زمره ی داستان های باشکوه معاصر قرار داده است. این داستان را میتوان در چند جلد منتشر کرد اما کوئلیو به زیبایی تمام آن توصیفات زیبا و هنری را گاه میشد در چند صفحه نوشت در چند جمله خلاصه کرده است که نشان از توانمندی این نویسنده دارد (هرچند همین داستان را مولوی در چند بیت تعریف میکند که از لحاظ غنای ادبی اگر بالاتر از رمان نباشد کمتر از آن نیست). خواننده تا پایان داستان همراه و مشتاق برای خواندن ادامه است. بخش بندی ها بسیار کوتاه و هوشمندانه انجام شده است که کمتر باعث خستگی میشود. توصیفات نه آنقدر پیچیده است که خواننده گیج شود و نه آنقدر ساده است که راحت الوصول و بدون چالش باشد. نویسنده به خوبی توانسته بود المان های غربی را در محتوایی شرقی بهم آمیزد. در این مورد شاید حتی موفق تر از مولانا بود. اینکه فردی از یک دنیای تماما مادی به یک دنیای تماما معنوی وارد شود نقطه ی قوت داستان کوئلیو نسبت به مولانا و حتی اگزوپری است. چرا که این فضا، علاوه بر ملموس بودن آن به خاطر شکاف عظیمی که وجود دارد راحت تر درک می شود. در یک کلام می توان گفت شما با یک داستان زیبای قرن بیستمی مواجه خواهید بود.(شاید یکی از زیباترین آنها)
اما در نهایت چیزی که برای من باقی ماند حسرت بود. حسرت از اینکه با وجود این حجم عظیم از معارف و حکمت ها و این پتانسیل عظیم فکری کسی به فکر باز آرایی این تفکرات به شیوه های جدید نیست. در نهایت باید شخصی دیگر در خارج از این مرزها کتابی بنویسد و این چنین مطرح شود و ما حسرت بخوریم که چرا ما از این تفکرات و این پتانسل استفاده نمی کنیم. مردمی که خوشحالند در کتاب ملت عشق از حافظ و سعدی یاد میکنند اما برایشان مهم نیست که این یاد کردن مثبت است یا منفی؟ ایا آن تفکرات استحاله شده یا خیر؟ تنها همین که فردی با لهجه ی انگلیسی اسم سعدی را بگوید برایشان کافیست اما کسی به فکر بازنویسی آن تفکرات از مبدای اصلی و بدون تحریف آن نیست. همین نوشته و نوشته هایی ازین دست نیز نهایتا به ابراز تاسف و فراموش شدن بسنده میکند چرا که به خودمان باور نداریم. اگر روی جلد کتابی بخوانیم بازنویسی داستان کلیله و دمنه قطعا آن را به دور می اندازیم بدون این که آنرا بخوانیم اما اگر یک غربی همان داستان را بدون ذکر این نکته که این داستان بازنویسی کلیله و دمنه است منتشر کند برای خرید آن صف میکشیم و دوباره آه از نهادمان برمیخیزد که چرا خودمان ازین پتانسیل ها استفاده نمیکنید. پاسخ واضح است چون ذهن های ما مستعمره است.
قسمتی از متن کتاب:
یک شب که جوان به آسمانی بدون ماه می نگریست، به کیمیاگر گفت:
قلب من از رنج می ترسد.
-به اون بگو ترس از رنج از خود رنج بدتر است. و این که هیچ قلبی، تا زمانی که در جست و جوی رویاهایش باشد، هرگز رنج نخواهد برد. چون هر لحظه جست و جو، لحظه ملاقات با خداوند و ابدیت است.
فاطمه بر ورودی خیمه ظاهر شد. برای قدم زدن به میان نخل ها رفتند. جوان می دانست که این کار برخلاف سنت است اما در آن لحظه هیچ اهمیتی نداشت.
گفت: دارم می روم و می خواهم بدانی باز خواهم گشت. و تو را دوست دارم، چون…
فاطمه به میان حرفش پرید: چیزی نگو، دوست داری چون دوست داری. برای عشق ورزیدن هیچ دلیلی وجود ندارد.
اما جوان ادامه داد: دوستت دارم چون رویایی دیدم، با پادشاهی ملاقات کردم، بلور فروختم، صحرا را پیمودم، قبایل به هم اعلام جنگ کردند و برای یافتن مکان اقامت یک کیمیاگر به کنار چاهی آمدم. دوستت دارم، چون سراسر کیهان برای رساندن من به تو همدست شده است.
هم دیگر را در بر گرفتند. نخستین بار بود که یکدیگر را لمس می کردند.
جوان تکرار کرد: باز خواهم گشت.
فاطمه گفت: پیش از این آرزومندانه به صحرا می نگریستم. اکنون امیدوارانه خواهم نگریست. پدرم روزی رفت، اما به سوی مادرم بازگشت و همچنان باز میگردد.
گفت: باز میگردم همانگونه که پدرت به سوی مادرت بازگشت.
دید که چشمان فاطمه سرشار از اشک اند.
-می گریی؟
گفت: دختر صحرا هستم… “چهره اش را پنهان کرد”: اما فراتر از هرچیز، یک زن هستم.