در یک کلام: «مهم اما ناامید کننده».
کتاب مشخصا یک کتاب تاریخی که به شرح ماوقع بپردازد نبود و احتمالا خود اورول نیز چنین چیزی نمیخواست اما اگر ادعا میکنید که کتاب نه یک رمان که یک نوشته تاریخی است باید حداقل عدم یک جانبهگرایی را رعایت کنید. چیزی که اورول به صراحت اعلام میدارد که ممکن است چنین نکرده باشد.
بسیار سخت است که وقایع پیش آمده در کتاب را باور کنیم. داستانهایی که در مورد روزهای جبهه گفته میشود اگرچه تاثر برانگیز اما بسیار غیر واقعی مینماید. به شخصه تمام کتابهایی که در مورد جنگ نوشته میشود را با کتاب معروف «در جبهه غرب خبری نیست» مقایسه میکنم. اما این کتاب حتی ماقبل چنین قیاسی است.
داستان در مورد مردی است که ابتدا در جبهه آراگون در مقابل نیروهای فرانکو میجنگد و سپس به بارسلونا باز میگردد و آنجا شرح حالی از احوالات احزاب و گروهها در کاتالونیا میدهد. در این جا اورول با بیرحمی تمام به ستایش حزب آنارشیستی که خود عضو آن بود و تخریب حزب کمونیستی که در راس قدرت بود میپردازد و تمام کمونیستها را از اسپانیا تا انگلستان مورد حمله قرار میدهد.
اما در واقع احوالاتی را که وی در آن زمان مشاهده کرده بود نه ناشی از بدخواهی کمونیستی بلکه ناشی از پریشانی اقتصادی و اجتماعی بود. در آن زمان بارسلونا یکی از مناطق نسبتا دور از جنگ بود و حدود ۳۰۰ هزار پناهنده به این منطقه هجوم آورده بودند. همین امر موجب فشار بر تغذیه و مسکن شده بود. از طرف دیگر کشاورزان محصولات خود را برای فروش در بازار سیاه احتکار میکردند. راهکار کمونیستها بازار آزاد بود اما آنارشیستها با این ایده مخالفت کردند. همین امر منجر به شورش و درگیری بر سر نان شده بود.
همچنین برخلاف چیزی که اورول در این کتاب عنوان میکند (و احتمالا یک اورول خوان راست ایمان بنده را تاثیر پذیری از پروپاگاندای چپ و راست متهم میکند) این آنارشیستها بودند که بسیار از پستهای نظامی را در جبهه رها کردند و اسلحههای خود را به کاتالونیا بردند. برخلاف ادعای اورول آمار نشان میدهد که آنارشیستها در آن زمان ۶۰ هزار اسلحه در کاتالونیا ذخیره کرده بودند که نه خود از آنها استفاده میکردند و نه به جبهه برای استفاده علیه فرانکو ارسال میکردند.
جنگ اصلی اما با تصرف مرکز تلفن توسط کمونیستها صورت گرفت. مرکز تلفن که در آن زمان در دست آنارشیستها بود، بسیاری از تماسهای مهم کمونیستها را قطع میکرد و این باعث کلافگی مسئولین دولتی شده بود. از این رو اقدام به بازپسگیری مرکز تلفن کردند. [۱]
در کنار تمام اینها اشتباهات اورول در درک صحیح وقایع جنگ بسیار مشهود است. وی نقش انگلستان و آمریکا را در این جنگ به کلی فراموش میکند. اگر این جنگ آخرین سنگر علیه فاشیسم در اروپا بوده باشد چرا آمریکا و انگلستان گوشهای نشستند و تنها نظارهگر بودند؟ اگرچه اورول با صداقت عنوان میکند که وی از پیش زمینههای جنگ اطلاعی ندارد اما این اعتراف چیزی از اصل قضیه کم نمیکند. اورول با بی رحمی به کمونیستها میتازد اما حتی یک کلمه از کشورهایی که تا حدودی مسبب چنین اوضاعی هستند عنوان نمیکند. اگرچه عدم مداخله انگلستان و آمریکا قابل اغماض است چرا که در هر صورت بازنده این جنگ آنها بودند اما در آن زمان قطعا این دو کشور بیش از کمونیستها طرفدار فاشیستها بودند چه آنکه رئیس جمهور آمریکا در آن زمان هیتلر را کسی میدانست که شکوه آلمان را به آن باز میگرداند.
اما کتاب آنقدرها هم بی همهچیز نیست. یکی از توصیفات زیبایی که در کتاب آورده شده بود را اینجا میآورم:
«در کنار همه این تغییرات تکان دهنده در فضای اجتماعی، امری دیده میشود که باور کردن آن دشوار بود، مگر آنکه به چشم خویش مشاهده کنی. وقتی برای بار نخست وارد بارسلونا شدم احساس میکردم اینجا شهری است که تمایزات و اختلافات طبقاتی و تفاوتهای عظیم بین فقیر و غنی در آن وجود ندارد. بی هیچ تردیدی این شهر این گونه مینمود. پوشاک زیبا و شیک تقریبا امری غیر عادی بود. هیچ کس از بیم دیگری تعظیم و تکریم نمیکرد یا مقام نمیگرفت. پیش خدمتهای رستورانها، گل فروشها، دورهگردها و واکسیها در چشمانت خیره میشدند و تو را رفیق خطاب میکردند.»
از کتاب بگذریم و به ترجمه برسیم. ترجمه آقای مهدی افشار بسیار روان و زیبا بود. از ایشان چندین کتاب دیگر را نیز خواندهام و به قدرتشان در ترجمه و آگاهی از زبان فارسی واقف هستم. امیدوارم در آینده کتابها بیشتری را ترجمه کنند