به طور معمول هربار که یک کتاب ترند شده رو خوندم پشیمون شدم، این کتاب هم از جمله همون کتابهایی هست که بعد از خوندنش پشیمون میشی.
داستان از نظر فرم که افتضاح بود. یک روایت خطی که نویسنده برای اینکه جذابش کنه یکی یکی هرکس به دستش میرسید رو میکشت. به حساب خودش میخواست تعلیق ایجاد کنه.
از نظر محتوا هم اونقدر زرد بود که حالت تهوع میگرفتی. داستان در مورد یک بنده خدایی هست که سرش توی کتابها است. ولی وضعیت دنیا بهش میگه که آقا اون چیزی که توی دنیای واقعی هست با چیزی که توی کتابها هست فرق میکنه. (ساچه کلیشِی)
یکی از دوستاش بهش میگه برو دلتو بزن به دریا اینم میره یک معدن اجاره میکنه و میزنه تو کسب و کار. توی همین مسیر با یک بنده خدایی به اسم زوربا آشنا میشه. زوربای قصه ما یه جورایی مرید این بنده خدا میشه. بهش میگه اقا به این کارگرها رو نده پررو میشن. (خود طرف کمونیسته یه جورایی و طرفدار کارگرها)
خلاصه اینقدر چرند توی این کتاب گفته میشه که نگو و نپرس. همون چیزهایی که از وقتی بچه بودیم به خورد ما میدادن ضرب در هزار کنید توی این کتاب گفته شده. حیف وقت واقعا