راحتترین کار این است که بگوییم کتاب سرنوشت یک انسان از میخایل شولوخوف یک کتاب سیاسی یا سیاست زده است. اما برای من که بسیاری از کتابهای دوران شوروی خاصه آنهایی که جوایز مهمی گرفتهاند، خواندهام، میتوانم بگویم این کتاب از قضا کتابی است که چفت و بست محکمی دارد.
در واقع تنها ایرادی که میتوانم به کتاب بگیرم این است که منطق داستان برای شروع خاطرهبازی نقش اصلی داستان، زیاد جالب نبود اما از زمانی که فرد شروع به خاطره بازی کرد، تقریبا داستان به خوبی حرکت میکرد.
پیرنگ داستان بسیار محکم و جذاب بود. داستان در مورد یک روستازاده روسی است که میخواهد زندگی کند. زندگی فقیرانهای دارد حتی معشوق خود را به خاطر همین فقر از دست میدهد اما با زنی مهربان آشنا میشود. به تدریج دارد زندگی اش را میسازد که جنگ رخ میدهد.
به جنگ میرود و اتفاقات جنگ برایش رخ میدهد و باز میگردد و میبیند چیزی از زندگی برایش باقی نمانده است و باقی ماجرا که خودتان بخوانید.
اما نکته مهمی که من را بر آن داشت تا این متن را بنویسم آن بخش کتاب بود که راوی از این که در مقابل آلمانها سر خم کرده است ناراحت بود. راوی میگفت که به ما یاد دادند که در آنجا (جایی که نزد آلمانها به اسارت گرفته شده بود) جلوی ارشدتر باید تعظیم کنیم.
کتاب در اواسط حکومت شوروی نوشته شده است. نمیدانم تا چه حد چنین دیدگاهی در شوروی وجود داشته است. با این حال شبیه چنین دیدگاهی را در سریال چرنوبیل هم دیدیم. جایی که معدنچیان زغالسنگ بدون ترس از حرف مامور دولتی سرپیچی کردند و حتی حاضر شدند برای این سرپیچی بمیرند.
نکته بعدی اینکه مگر ایده اصلی سوسیالیسم و خصوصا خود لنین این نبود که باید از مفهوم وطن گذشت و به مفهومی والاتر یعنی طبقه رسید؟ چطور است که ما در قلم یکی از نویسندگان مطرح شوروی چنین روحیه میهن پرستی قدرتمندی میبینیم؟ میهن پرستیای که در نهایت سالهای بعد منجر به نابودی خود شوروی شد (و البته نابودی استعمار انگلیس و آمریکا)
این نکات چیزهایی نیست که ما بتوانید در تاریخ بخوانیم. کتب تاریخی به ما نمیگویند در دل شوروی چه خبر بوده است؟ این موضوعات را باید در هنر و ادبیات پیدا کنیم. تنها هنر است که رویه ایدئولوژی را کنار میزند و به ما وضعیت لخت جامعه را نشان میدهد.