داستان کوتاه: مردی که می‌خواست داستان خودش را بنویسد

58
0

در یک بعد از ظهر دلپذیر بهاری که زمین از نم باران خیس شده بود و نسیم خنکی می‌وزید، دو مرد که از کار روزانه در شرکت باربری تعطیل شده بودند، برای کمی استراحت بر روی یک نیمکت در پارکی که محل پاتوق همیشگی آنها بود، نشسته بودند. یکی از مردها قد بلندی داشت و حدود ۴۰ ساله به نظر می‌رسید. صورت تراشیده داشت و موهای سرش را بسیار کوتاه کرده بود. دیگری مردی چاق با ریش‌هایش نسبتا بلند بود و موهای سرش ریخته بود به طوری که تنها اطراف سرش مو داشت و آن را نیز تا حد امکان کوتاه کرده بود او نیز ۴۰ و چند ساله به نظر می‌رسید.

مرد چاق گفت:« بریم کافه آقا مراد یه دست تخته نرد بازی کنیم؟»

مرد قد بلند گفت: « نه امروز حوصله شو ندارم. زیاد هم پول ندارم که شرط ببندم. بعلاوه چند روزی هست روی دور شانس نیستم»

مرد چاق گفت:« خوب بدون شرط بازی می‌کنیم. منم پول ندارم.»

«بدون شرط که حال نمی‌ده. مثل نوشابه بدون گازه. اون بطری رو آوردی؟ در بیار یکم سرمون گرم بشه.»

مرد چاق نگاهی به اطراف کرد. پارک خلوت بود و تقریبا هیچکس در پارک نبود. از کنار نیمکت دست در پلاستیک سیاهی کرد و یک بطری در آورد. در آن را باز کرد و یک قلپ نوشید. چشمانش را بست و صورتش شکل غریبی به خود گرفت. سر بطری را با دستش تمیز کرد و به مرد قد بلند داد. مرد قد بلند نیز یک قلپ نوشید و صورتش را در هم کشید. سپس بطری را باز گرداند.

مرد چاق درب بطری را بست و پلاستیک سیاه رنگ را دورش کشید و کنار پایش گذاشت. مرد قد بلند گفت:« امروز خیلی خسته شدیم کار خیلی زیاد بود»

مرد چاق گفت:« آره امروز واقعا کار زیاد بود.» سپس با خنده ادامه داد:« وقتی کار نیست یه بدبختی داریم وقتی کار هست یه بدبختی دیگه.»

دو نفر سری به تاسف تکان دادند. چند ثانیه سکوت بینشان حاکم شد. بالاخره مرد قد بلند سکوت را شکست که :« کاش طوری بود که هرروز کار باشه اما سبک. اینطوری خیلی بده که چند روز بیکار بشینیم تو شرکت و هیچ باری نباشه که خالی کنیم. بعد یهو مثل امروز پشت سر هم بار بیاد.»

مرد چاق با سر تایید کرد:« آره اینطوری خیلی بهتر بود. ولی باز همینم خدا رو شکر که اومد. چند روز دیگه آخر ماهه اگه همین بار نمیومد چطوری می‌خواستیم اجاره خونه رو بدیم. من که خیلی استرس داشتم. حالا خداکنه آخر ماه حقوق رو درست حسابی بده. این کارفرما جدیده بهش میخوره آدم درست حسابی نباشه.»

-چطور

– شنیدم توی شرکت‌های قبلی که کار می‌کرده از جیب کارگرا می‌زده که خودشو بکشه بالا. مثلا میخواد بگه که می‌تونه اداره کنه و این حرفا. به هر بهانه‌ای حقوق‌ها رو کم می‌کرده یا دیر می‌داده.

– حاجی چرا آورده‌اش؟ اصلا چرا قبلیه عوض شد؟

– شنیدم قبلیه با دختر حاجی ریخته رو هم. این که چطور بوده و چیکار کردن رو نمیدونم اما اینطور شنیدم.

در حین حرف زدن دستش را سمت پلاستیک سیاه رنگ برد. اینبار بدون اینکه بطری را از پلاستیک در بیاورد در آن را باز کرد و یک جرعه نوشید. سپس دوباره درب آن را با دست تمیز کرد و به مرد قد بلند داد. مرد قد بلند نیز یک جرعه نوشید، دهانش را با آستین تمیز کرد و بطری را پس داد و گفت:« جنس خوبیه. از کجا گرفتی؟»

  • چی؟ اینو؟ خودم درست کردم. عرق سیبه. پارسال یه بنده خدایی ما رو برد براش سیب جمع کنیم. ببین. باغ بودها. از این سر تا اون سرش باید تاکسی می‌گرفتی. وقتی کار تموم شد یکی یه جعبه سیب به هرکدوم از کارگرا داد. منم گفتم این همه سیب رو که نمیتونیم بخوریم. یکمش رو سرکه درست کردم چندتا بطری هم عرق گرفتم. اگه بخوای واسه تو هم میارم. ارزون حساب می‌کنم.

مرد قد بلند گفت:« نه زنم اجازه نمیده. همین که هر از چندگاهی یکم میخورم سر و صدا می‌کنه باهام. ولی کاش به مراد هم می‌گفتی بیاد.»

  • گفتم بهش. گفت توبه کرده. دیگه دنبال این چیزا نیست.

دو مرد دوباره کمی در سکوت گذراندند. صورتشان در اثر الکل گرم شده بود و نسیم خنک به همراه بوی نم که به صورتشان می‌خورد لذت زیادی برایشان داشت. مرد چاق یکبار دیگر بطری را برداشت و یک جرعه دیگر نوشید. اینبار بدون اینکه آن را تمیز کند به دوستش داد و دوستش باقیمانده بطری را سر کشید سپس به بطری خالی نگاهی کرد و آن را به به طرف دیگر پرتاب کرد. حواسش بود که بطری روی چمن ها بیفتد تا نشکند.

مرد چاق گفت:« به نظرم همه اش دکونه»

مرد قد بلند ابرو در هم کشید که :« چی دکونه؟»

  • همین خدا و این صحبتا. همه اش دکونه که سر ما رو بند کنن خودشون هر غلطی خواستن بکنن. همین حاجی رو ببین. نماز و دعاش به راهه اما حیفش میاد یه لقمه نون درست حسابی به کارگراش بده. تو به خدا اعتقاد داری؟
  • نمیدونم. زیاد بهش فکر نمی‌کنم.
  • من زیاد فکر می‌کنم و به نظرم وجود نداره.

مرد چاق آستین‌‌های لباسش را بالا زد و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. سپس ادامه داد:« اینها رو ساختن که ما رو گول بزنن. خدا کجا بوده. باید توی این دنیا تا آخر عمر مثل خر کار کنیم. بعد هم مثل سگ سقط شیم.»

مرد قد بلند گفت:«‌به نظرم هرکس برای کاری به این دنیا اومده؟»

مرد چاق گفت:« اره بعضیا برای خرحمالی اومدن بعضیا هم برای حال کردن»

مرد قد بلند گفت:« به نظر من اینطوریام نیست. هرکس باید تلاش خودش رو بکنه که خودشو بکشه بالا.»

مرد چاق گفت:« اگه قرار باشه همه برن بالا که دیگه کسی نیست حمالی کنه. باری که امروز خالی کردیم رو بالاخره یکی باید خالی کنه. تو نباشی یکی دیگه. همیشه یه سری افراد هستن که ازشون مثل خر کار بکشن و پولش بره به جیب یه عده دیگه. حتی فرض کنیم تو خودت رو کشیدی بالا. این چیزی رو عوض نمیکنه. باز هم یه عده افراد هستن که دارن حمالی می‌کنن.»

« آره ولی اونام پولشون رو میگیرن.»

مرد چاق دستش را روی زانوهایش گذاشت و از روی نیمکت بلند شد کمی به بدنش کش داد و  گفت:« ببین پسر خوب. تو اگر مجبور نبودی، حاضر بودی این کار رو بکنی؟ من قبلا نجاری داشتم. آقای خودم بودم و نوکر خودم. اما از وقتی این دستگاه‌های جدید اومده دیگه کسی به ما کار نمی‌داد. مجبور شدم بیام اینجا واسه چندرغاز بار جابجا کنم. اگه مجبوری نباشه که کسی حاضر نیست این کارا رو بکنه. حالا هرچقدر که پول بدن.»

مرد قد بلند گفت:«ولی خوب خیلی از این ادم‌هایی که حرف از خدا میزنن. خودشون که چیزی ندارن.»

  • اونا رو نمیدونم. فقط میدونم خیلیا دارن از این راه پول به جیب میزنن. کاری هم میکنن من و تو صدامون در نیاد.
  • می‌دونی از نظر من خدا چجوریه؟ من فکر می‌کنم ما توی ذهن یک نفر هستیم که داره داستان زندگی ما رو می‌نویسه.
  داستان کوتاه: همه چیز از یک اتوبوس اشتباه شروع شد

مرد چاق خندید و گفت:«‌یعنی ما توی ذهن یک نفر دیگه‌ایم؟»

مرد قد بلند گفت:« آره. ما توی ذهن یک نفر دیگه‌ایم که داره داستان زندگی ما رو می‌نویسه. ما هرکاری که می‌کنیم فقط به خاطر اینه که اون به ما میگه چیکار کنیم.»

مرد چاق دستی به ریش‌های خود کشید و گفت:« خوب پس اگه اینطور باشه ممکنه خودش هم توی داستان یه نفر دیگه باشه و اون هم توی داستان یکی دیگه. سوال پیش‌ میاد که اون داستان اولی رو کی داره می‌نویسه؟» سپس پوزخندی زد.

مرد قد بلند گفت:«‌نمی‌دونم. فقط اینطوری فکر می‌کنم»
مرد چاق با خنده گفت:« اون پیک آخر رو نباید می‌زدیم. پاشو بریم که فردا صبح زود باید بریم سر کار. خدا کنه آخر ماه حقوق رو درست حسابی بدن.»

دو مرد مسافتی را با یکدیگر طی کردند و سپس از هم جدا شدند. مرد قد بلند در تمام طول مسیر به فکری که مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بود و بالاخره آن را با صدای بلند گفته بود، فکر کرد. گاهی برخی فکرها به ذهن آدم می‌رسد که شاید در نگاه اول احمقانه باشد، اما هنگامی که در مورد آن عمیق‌ می‌شوی می‌بینی که شاید آنقدرها هم بیراه نبوده است. با خود اندیشید که اگر بازیچه دست فرد دیگری باشد، برای چه زنده است؟ چرا زندگی می‌کند؟

در همین افکار به خانه رسید. به محض ورود، همسرش بوی الکل را از دهانش تشخیص داد و شروع به فحاشی کرد. اما مرد هم خسته بود و هم بی حوصله پس بدون هیچ جوابی راه اتاق خواب را پیش گرفت. لباس‌هایش را عوض کرد و خود را روی تخت انداخت. دلش می‌خواست بخوابد اما بدن دردی که به خاطر کار آن روز دچارش شده بود، اجازه نمی‌داد بعلاوه هنوز وقت خواب نبود. پس بلند شد و به آشپزخانه رفت. دهانش را شست به این امید که کمی بوی الکل برود و بتواند همسرش را ببوسد.

همسرش را در آغوش گرفت و کمی بوسید و گفت:« امروز خیلی خسته بودم. کار خیلی زیاد بود.»

همسرش خودش را از اغوشش بیرون کشید و گفت:« همیشه همین رو میگی. برو گم شو.» مرد سرشکسته از زن دور شد و به حمام رفت. پس از شام، بدون هیچ حرفی به اتاق خواب رفت. نیمه‌های شب از خواب پرید و هجوم افکار به ذهنش سرازیر شدند. از آن بی‌خوابی‌های نیمه شب که انگار هیچ دوایی برای تسکینش وجود ندارد. بی صدا و بی حرکت در تخت کنار همسرش دراز کشیده بود و به حرف‌های امروزش فکر می‌کرد. با خود گفت:« شاید اگر من هم شروع کنم به نوشتن، بتوانم زندگی جدید خلق کنم.»

به آرامی از روی تخت بلند شد. یک برگه کاغذ و خودکار برداشت و به آشپزخانه رفت. آنجا تنها جایی در خانه بود که میزی برای نوشتن وجود داشت. قلم را روی کاغذ کمی حرکت داد اما چیزی به ذهنش نرسید. هیچ شخصیتی، هیچ داستانی، هیچ موضوعی. خیره به کاغذ نگاه کرد. چند ثانیه، چند دقیقه. همانطور به کاغذ خیره شده بود و البته که اگر دیری به مغاک خیره شوی، مغاک نیز به تو خیره خواهد شد.

مردی سی ساله با سبیل را مشاهده کرد که پشت لپ تاپ مشغول تایپ بود. چشمانش را باز و بسته کرد به این امید که توهم از سرش بپرد اما مرد همچنان همانجا بود. مردی در حال نوشتن. با خود اندیشید که آیا مرد می‌تواند او را ببیند؟ نمی‌دانست. دستی برایش تکان داد اما واکنشی ندید. دستش را به کاغذ زد. دید که دستش از میان کاغذ عبور می‌کند. دستش را تا جایی که امکان داشت درون کاغذ برد تا بتواند به مرد جوان دست بزند.

ناگهان از درون کاغذ عبور کرد و کنار مرد جوان ایستاد. مرد جوان از پشت میز بلند شد و روبرویش ایستاد. دو مرد به یکدیگر خیره شدند. مرد قد بلند گفت:« من کجام؟»

گفتم:« تو توی اتاق منی. نویسنده داستانت»

  • پس من درست فکر می‌کردم. همه چیز داستانی بوده که تو نوشتی.

گفتم: « ممکنه. اما اگر ایده تو درست باشه پس من هم توی داستانی هستم که یک نفر دیگه نوشته پس من واقعا اونی نیستم که داستان تو رو نوشته. اما تا اونجایی که به من مربوطه آره درست فکر می کردی.»

لبه تختم نشست. راستش دیدار کمی ناخوشایندی بود. آدمی غریبه یکباره وارد خانه‌ات شده و دارد در مورد چنین مسائلی سوال می‌پرسد. هیچوقت دلم نمی‌خواست با کسی که مساله وجودی دارد در یک اتاق تنها باشم. اینها افراد خطرناکی هستند.

پرسید:« یعنی همه چیز توی ذهن تو اتفاق افتاده؟ من وجود ندارم؟ پس برای چی زنده‌ام؟ چرا منو به وجود آوردی؟»

گفتم:« اینکه من داستان تو رو نوشتم به این معنی نیست که تو وجود نداری. تو هنوز هم وجود داری. این که برای چی در مورد تو نوشتم، بدیهیه، برای اینکه افراد دیگه‌ هم باهات آشنا بشن. در واقع تو از قبل هم وجود داشتی، فقط کسی در موردت نمی‌دونسته، اما حالا همه می‌دونن یا حداقل کسایی که داستانت رو بخونن میدونن. اینکه چرا تو رو به وجود آوردم، یا بهتر بگم، چرا در مورد تو نوشتم احتمالا به خاطر این بود که تو متوجه شدی که توی داستانی. شاید اگر دوستات متوجه می‌شدن، در مورد اونها هم می‌نوشتم.»

  • یعنی دوستام وجود ندارن؟
  • چرا اونها هم وجود دارن اما کسی در موردشون نمی‌دونه. چون اونها به این فکر نکردن که هستن. تو فکر کردی، پس هستی.
  • من باید چیکار کنم؟
  • چمیدونم باید چیکار کنی. باید زندگی کنی. من خودمم نمیدونم باید چیکار کنم بعد بیام به تو توصیه بدم. پاشو برو پی کارت.

از لبه تخت بلند شد و من به جایی که نشسته بود نگاه می‌کردم. رد باسنش روی تخت باقی ماند. کمی ناراحت شدم چون همین چند دقیقه پیش تخت را مرتب کرده بودم.

گفتم :« چند دقیقه دیگه کنار همسرت بیدار می‌شی و به زندگیت ادامه می‌دی و فردا قراره….»

بدون اینکه توجهی به حرفم داشته باشد راهش را کشید و از اتاق خارج شد. به دنبالش رفتم و داد زدم:« هی با توام. باید برگردی تو داستان.»

بدون توجه به راهش ادامه داد و از خانه خارج شد. داخل کوچه فریاد زدم:« با توام. مگه کری؟ هی! مرد قد بلند با توام.»

برگشت و گفت:« اسم من مرد قد بلند نیست.»

پرسیدم:« پس اسمت چیه؟»

به اطراف نگاه کرد پس از چند ثانیه گفت:« نمی‌دونم. بالاخره یه اسمی پیدا می‌کنم. میخوام خودم داستان خودمو بنویسم» و راهش را کشید و رفت.

عصبانی به داخل خانه برگشتم. با خودم گفتم:« ای کاش بری زیر ماشین.»

ناگهان صدای ترمز خودرویی از بیرون شنیدم.

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn