داستان کوتاه: ممنونم، اما نه!

27
0

امروز صبح برخلاف معمول هرروز ترافیک سنگینی در مرکز شهر وجود داشت. به همین خاطر مدت زیادی طول کشید که به نزدیکی خانه دوستم، مهرزاد برسم. نزدیک به نیم ساعت تاخیر داشتم و احتمالا هر دو دیر به محل کار می‌رسیدیم. وقتی سوار شد، بابت تاخیر معذرت خواهی کردم و گفتم که به خاطر شلوغی مرکز شهر دیر رسیدم.

  • انگار تصادفی چیزی شده بود. ماشین‌ها کیپ تا کیپ به هم چسبیده بودن.

با خنده گفت:« حتما به خاطر نمایشه»

  • نمایش؟ نمایش چی؟
  • اخبار رو دنبال نمی‌کنی؟ همه جا پر شده. قراره گروه نمایشی «برج و بارو» نمایش اجرا کنه.

با خنده گفتم:« حتما حسابی پول برندینگ دادن که همچین اسمی واسشون انتخاب کردن»

  • گروه معروفیه. نمیدونم چطور اسمش رو نشنیدی. آخرین اجراشون پنج سال پیش بود که حسابی ترکوند. حتی رفتن فستیوال‌های خارجی هم اجرا کردن. این نمایش رو هم فقط ده تا اجرا دارن. پنج تاش توی پایتخته و پنج تا شهر دیگه هم قراره اجرا کنن. امروز صبح میان، شب اجرا می‌کنن و فردا هم میرن.

سعی کردم خودم را متعجب نشان دهم. گفتم:«عجب. پس واسه همین مردم جمع شده بودن. اگه حوصله داری، شب بریم ببینیم چیه این نمایش. خانومت رو هم بیار.»

خنده بلندی سر داد. به طوری که ترسیدم و بهت زده نگاهش کردم. گفت:« تو واقعا از دنیا بی خبری. مگه الکیه؟ اولا نمایش خصوصیه. فقط ۱۰ نفر میتونن شرکت کنن که ۹ نفرش هم از قبل مشخص شده. ثانیا حتی اگر عمومی هم بود، مطمئن باش تا الان صد برابر ظرفیت سالن نمایش شهر پر شده بود.»

اینبار با تعجب واقعی گفتم:« پس این همه مردم برای چی جمع شده بودن؟»

  • خوب یک بلیت دیگه هست که قرعه کشی میشه. هرکس هم فقط میتونه یک شانس بخره. ساعت هفت شب برنده مشخص میشه.
  • تو خریدی؟
  • نه هنوز.
  • شانس خیلی کمی برای برنده شدن هست.

با خنده گفت:« تقریبا صفره.» ذوق غریبی در حرف‌هایش بود که درک نمی‌کردم. چرا باید برای چنین چیزی اینقدر ذوق زده باشد؟

ادامه داد:« موقع برگشت باید بریم و بلیتش رو بخریم. هم واسه خودمون هم واسه خانومم. مدارک شناساییش رو آوردم. قول داده که اگر اون هم برنده شد بلیتش رو بده من برم.»

  • اما تو که کلا اهل تئاتر و این چیزا نیستی.
  • آره اما این فرق میکنه. میخوام ببینم چیه این که این همه آدم دنبالشن. مطمئنم نمایش خوبیه.
  • گفتی ۱۰ نفر مخاطب داره. بقیه کین؟
  • آره. دو نفر نماینده شورای شهر با همسرهاشون. شهردار و همسرش و رئیس خود ما، آقای کلانی و همسرش و تک دخترش. میگن که خود آقای کلانی این گروه رو آورده این شهر. حسابی خرج کرده. هرکی شانس بیاره و اون بلیت به اسمش بیفته، فرصت عالیه که مخ دختر کلانی رو بزنه.

و بعد خنده بلندی سر داد. من هم لبخندی زدم و مابقی مسیر به سکوت گذشت. با خودم فکر کردم که اگر مهرزاد برنده شود و بتواند مخ دختر کلانی را بزند، زنش را طلاق می‌دهد؟ فکر احمقانه‌ای است. چرا دختر کلانی که می‌تواند با بهترین‌ها ازدواج کند، اصلا به افرادی مثل ما نگاه کند.

در شرکت اصلا کسی کار نمی‌کرد. همه در مورد قرعه کشی صحبت می‌کردند. یکی می‌گفت:«‌تا اینجا ۲۰۰ هزار نفر شرکت کردند، اگر تا شب ۱۰۰ هزار نفر دیگر هم ثبت نام کنند، شانس برنده شدن ما، ۳ ده هزارم درصد است.» دیگری می‌گفت « اصلا چرا عمومی نشد، اینطوری هرکس که می‌خواست شرکت می‌کرد.» یکی دیگر باز حساب کرد که « سالن نمایش شهر ظرفیتش ۱۰ هزار نفری است. اگر هر بلیت را ۱۰۰ تا می‌فروختند، نهایتا یک میلیون گیرشان می‌آمد. اما الان که هر بلیت قرعه کشی را ۲۰ تا فروختند، تا همین جا ۴ میلیون گیرشان آمده.»

فرد دیگری جوابش را داد که «خوب اگر عمومی می‌شد، دیگر قیمت بلیت ۱۰۰ تا نبود، می‌رفت بالای هزار تا» جوابش را برگرداند که « با این وضع اقتصاد، مردم ۱۰۰۰ تا برای یک نمایش نمی‌دهند»

بعد از ساعت کاری مهرزاد با اشتیاق سراغم آمد که «بجنب بریم که بتونیم بلیت رو بخریم.»

دو نفری سوار ماشین شدیم و به میدان اصلی شهر رفتیم. ساعت حوالی ۳ عصر بود و صف شلوغی وجود نداشت. مهرزاد پیاده شد تا سه بلیت بخرد، برای خودش، من و همسرش. منتظرش بودم که مرد چاقی به شیشه زد. شیشه ماشین را پایین دادم. گفت:«‌می‌خواین بلیت بخرین؟»

  • آره دوستم رفته بخره. چطور؟
  • من بلیت رو ازتون صد تا میخرم.
  • هنوز که معلوم نیست برنده بشم یا نه.
  • مهم‌ نیست. من همینو ازت میخرم.

مهرزاد داد زد که:« برو پی کارت. فروشی نیست.»

سپس سوار ماشین شد. به مرد چاق نگاه کردم. بی صدا از کنار ماشین دور شد و به سراغ ماشین جلویی رفت.

گفتم:« صدتا می‌خرید.»

  • دیوونه‌ای؟ اگه قرعه به اسمت بیفته روی بلیت قیمت نمیشه گذاشت. همین الان توی صف شنیدم که آقای ترابی، همونی که فرش صادر میکنه. گفته بلیت رو ده میلیون میخره. به اسم هرکی افتاد. قیمت‌های دیگه هم دادن اما تا الان این بالاترینش بوده. من که اگه بهم بیفته میفروشمش.
  • ولی به نظرم این صدتا نقد بود. همینو میگرفتیم بهتر از اون ده میلیون نسیه است.
  • سرت تو کار نیست دیگه. اون صدتا چیزی برات نداره اما ده میلیون میتونه یکم زندگی تو تکون بده. تازه مطمئنم تا صد میلیون هم میرن بالا.

بقیه مسیر در سکوت به بلیت‌ها زل زده بود و احتمالا به این فکر می‌کرد که اگر قرعه‌کشی به نامش افتاد با بلیتش چکار کند. آیا به نمایش برود و تنها شانسش  برای گفتگو با افراد سرشناس شهر و البته زدن مخ  دختر آقای کلانی را امتحان کند، یا بلیت را بفروشد و زندگی خودش را کمی سر و سامان دهد.

مهرزاد را به خانه رساندم و خودم هم به خانه‌ام رفتم. بلیت را از جیبم درآوردم و روی کاناپه نشستم. بلیت زیبایی بود. روی آن تصویر بازیگران نمایش در لباس‌های قرمز عجیب نشان داده شده بود. بازیگرها آرایش عجیبی داشتند.

روی آن نوشته شده بود:« بلیت بخت آزمایی برای شرکت در نمایش خصوصی پشت دیوار کسی است. این بلیت تنها برای شرکت در قرعه کشی صادر شده است و صدور آن به معنای حضور شما در نمایش نیست.»

در زیر این متن، اسم من، به همراه کد قرعه‌کشی و همین طور تاریخ قرعه‌کشی نوشته شده بود. کیفیت کارت بسیار بالا بود. مطمئنم برای تهیه چند صد هزار کارت با این کیفیت هزینه بسیار زیادی کرده‌اند.

کارت رو روی میز عسلی رو به روی کاناپه پرت کردم و دراز کشیدم تا به سقف خیره شوم.

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. نگاهی به اطراف کردم، همه جا تاریک بود. نمی‌دانستم کجا هستم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا فهمیدم خواب بوده‌ام. از روی کاناپه به سختی بلند شدم. گردنم درد می‌کرد. همچنان که گردنم را ماساژ می‌دادم به سراغ تلفن رفتم.

  • بله؟ الو؟
  • خواب بودی؟ تلویزیون رو روشن کن.
  • تلویزیونم خرابه تو که میدونی.
  • دارن قرعه کشی میکنن. تا حالا سه تا رقمش در اومده. حاجی فکر کنم امروز روز شانسمه. سه تا رقم اولش به یکی من میخوره. مال تو چنده؟
  • نمیدونم بذار نگاه کنم.

کورمال کورمال روی میز را گشتم. بلیت را پیدا کردم اما تاریک بود. نمی‌توانستم عدد را بخوانم. رفتم تا برق را روشن کنم. ناگهان صدای جیغ مهرزاد را شنیدم. سراغ تلفن رفتم و گفتم:« چی شد؟ برنده شدی؟»

  • نه هنوز چهارمی هم می خوره. فقط مونده یکی دیگه. عددت رو بگو.
  • ۲۳۶۷۲
  • مال من ۲۳۶۷۱ مال خانومم هم ۲۳۶۷۰ انگار چون با هم گرفتیم، عددا پشت سر هم افتادن. شانسمون خیلی بالاست. ایشالا مال ماست.
  داستان کوتاه: ملاقات کوتاه در ایستگاه قطار

دروغ چرا؟ خودم هم هیجان زده شده بودم. دلم می‌خواست بدانم نتیجه چه می‌شود. گفتم:« خوب عدد آخر چی شد؟»

  • هنوز مشخص نیست. صبر کن.

برای اولین بار در این چند سالی که تلویزیون ندارم، دلم خواست که تلویزیون داشته باشم. چند ثانیه در سکوت منتظر مهرزاد شدم. صدایی نیامد. ناگهان صدای بوق آمد. تماس قطع شده بود. با خود گفتم که حتما هیچکداممان برنده نشدیم و او هم از شدت ناراحتی تلفن را قطع کرده است. تلفن را گذاشتم و رفتم برای خودم چای بریزم.

میانه راه دوباره تلفن به صدا درآمد. بازگشتم و تلفن را برداشتم.

صدای جیغ مانند فریاد زد:« بردیییییییییییی. دویه. عدد آخر دویه.» صدای همسرش هم به وضوح شنیده می‌شد. گفت:« جایی نری الان تاکسی می‌گیرم بیام پیشت. بیا اسمت هم به عنوان برنده اعلام کردن. جایی نری ها. منتظر باش الان میرسم پیشت. باید شیرینی بدی.»

تلفن را قطع کرد. دوباره بازگشتم تا برای خودم چای بریزم. باید چای دم می‌کردم. قرار بود مهرزاد هم بیاید. نمی‌شود جلوی مهمان جای کهنه بگذارم. خودم با نوشیدن چای کهنه مشکلی ندارم، اما نمی‌شود به مهمان چای کهنه داد. شاید هم بهانه‌ای است برای اینکه چای تازه‌ای برای خودم دم کنم.

کمتر از نیم ساعت بعد یک خودرو جلوی آپارتمانم توقف کرد. از پنجره آپارتمان به خوبی داخل کوچه دیده می‌شد. یک خودروی گرانقیمت سفید رنگ جلوی در آپارتمان ایستاد، رئیس شرکت، آقای کلانی از آن پیاده شد. نگاهی به بالا انداخت و برای اینکه احیانا من را نبیند خودم را عقب کشیدم.

بعد از چند دقیقه یک ون آمد و تجهیزات فیلمبرداری را پیاده کرد. به نظر می‌رسد خود آقای کلانی می‌خواهد جایزه را به دستم بدهد. صدای در آپارتمان آمد. رفتم تا در را باز کنم. کم کم دارم اضطراب می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد با هیچکدام از این اتفاقات روبرو شوم. کاش می‌گفتند خودم بروم و بلیت را بگیرم.

درب را باز کردم. صاحب خانه بود. با خنده و ذوق گفت:« به به! همیشه میدونستم آخرش به یک جایی می‌رسی جوون. آقای کلانی دم دره. اومده تو رو ببینه. شنیدم برنده قرعه کشی شدی. ببین یه زحمتی برات داشتم. شنیدم اونجا شهردار هم هست. ببین من یه آپارتمان دیگه دارم میسازم. به خلافی خورده. می‌تونی بهش بگی که خلافی شون رو در بیاره؟ ببین اگه همین کار رو واسم بکنی تا آخر سال دیگه ازت اجاره نمی‌خوام.»

اخمی کردم و گفتم:« ولی دو ماه دیگه آخر ساله.»

  • باشه سال بعد روی اجاره ات نمیارم. قول میدم. تو همین کار رو واسم بکن جبران می‌کنم. واست. حالا هم بیا برو پایین. منتظرتن. برو پهلوون.

از پشتش مهرزاد درآمد و با فریاد گفت:« به به! ببین کی اینجاست. خوش‌شانس ترین آدم شهر. کسی که قراره با بزرگان نشست و برخواست کنه.» تقریبا صاحب خانه‌ام را هل داد تا من را درآغوش بگیرد. کنار گوشم گفت:« الان از دست این پیر خرفت خلاصت می‌کنم.»

رو به صاحب خانه‌ام کرد و گفت:« شما برو پایین آقای کلانی رو یه جوری سرگرم کن تا مهندس بتونه آماده شه بیاد پایین.»

دستش را دور گردنم انداخت و با من به داخل خانه رفت، در را بست و گفت:« این لباسا چیه پوشیدی؟ اینا که همون لباسای سر کارته. سریع برو عوض کن بیا.»

گفتم:« از کار که اومدم هنوز لباسامو عوض نکردم.»

  • خیلی خوب سریع برو عوض کن بیا.
  • حالا دیر نمیشه. بیا چایی بخور.
  • چی چی رو دیر نمیشه. کلانی پایینه. این آدم پولدارا اعصاب معصاب ندارن. مثل من و تو نیستن که وقتشون بی ارزش باشه. طرف صد تا قرار مدار داره. یکم دیر کنی میذاره میره. سریع بپوش بیا بریم. از تلویزیون هم اومدن گزارش بگیرن. من گفتم میام بالا آماده ات می‌کنم تا برگردیم.

سپس رفت به سراغ کمد لباسم. یک کت خاکستری رنگ که البته تنها کت سالمم بود با یک شلوار قهوه‌ای به همراه پیراهنی طوسی برداشت و به من داد تا بپوشم. لباسم را عوض کردم، شانه‌ای به موهایم زدم و رفتیم پایین.

مهرزاد جلوی در خروجی آپارتمان جلوام را گرفت و گفت:« من اول میرم وقتی اسمت رو صدا زدم بیا بیرون.»

رفت بیرون. صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت:« عزیزان. آقای مهندس یکم ذوق زده شدن. من از طرف ایشون از همه شما به خاطر این تاخیر عذرخواهی می‌کنم. تا چند دقیقه دیگه مرد خوش شانس شهرما که قراره یکی از بزرگترین نمایش‌های این کشور رو تماشا کنه، می‌بینید. این شما و این آقای…»

چند ثانیه‌ای که پشت در بودم، برایم چند دقیقه گذشت. ضربان قلبم بالا بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. سرم گیج می‌رفت. حس می‌کردم در این دنیا نیستم.

ناگهان اسمم رو شنیدم. ناخودآگاه در را باز کردم و پا به کوچه گذاشتم. نور خیره کننده دوربین فیلمبرداری. چند فلاش دوربین عکاسی و دستی که به سمتم دراز شده بود. تصور کردم دست آقای کلانی است. با او دست دادم. بالا را نگاه کردم و دیدم مهرزاد است. دستم را کشید تا بیشتر به داخل کوچه بیایم.

افرادی که روبروام ایستاده بودند، کنار رفتند. آقای کلانی را دیدم که بلیت در دست روبروام ایستاد. طی پنج سالی که برایش کار می‌کردم هرگز از این فاصله نزدیک ندیده بودمش و مطمئنم افرادی بودند که مدت خیلی بیشتری برایش کار کرده‌اند و آنها نیز از این فاصله او را ندیده‌اند. بلیت را به دستم داد و دستش را به سمتم دراز کرد. با او دست دادم از نور دوربین در حال کور شدن بودم. به زور چشمانم را باز نگه می‌داشتم. به یکدیگر خیره شدیم. گفت:« توی نمایش می‌بینمت.»

زنی جلو آمد و گفت:« آقای کلانی، با برنده عکس بگیرید.» سپس به همه دستور داد تا از کادر خارج شوند. مهرزاد تلاش کرد که کنارم بایستد تا یک عکس کنار کلانی داشته باشد، اما با تشر زن، او نیز کنار رفت. زن به من گفت لبخند بزنم و بلیت را بالا بگیرم. چند عکس گرفتیم.

ناگهان فردی داد زد. یک میلیون بلیتت رو میخرم. دیگری گفت، ده میلیون مال من. دوازده میلیون. سی میلیون. اعداد بالا و بالاتر می‌رفت. برای بلیتی که قرار بود مجوز ورود به یک نمایش چند دقیقه‌ای باشد. ارزش این بلیت صرفا به ارزش نمایش نبود.

به اطراف نگاه کردم. دیگر صدایی نشنیدم. به بلیت نگاه کردم. روی آن اسم من به همراه کد برنده نوشته شده بود. «تقدیم به برنده خوش‌شانس شهر. بلیت شرکت در نمایش خصوصی پشت دیوار کسی است. »

مهرزاد روی شانه‌ام زد و گفت:« چیکار می‌کنی؟ به نمایش می‌ری؟ یا میفروشی؟ اگه میخوای بفروشی همین الان تصمیمت رو بگیر. مردم جوگیرن هر قیمتی بگی میدن. خصوصا الان که کلانی اینجاست این تازه به دوران رسیده‌ها میخوان جلوش خودشونو نشون بدن.»

ناگهان دستی مچم را گرفت. شناختنش. آقای ترابی تاجر معروف فرش بود. تا امروز فقط عکسش را روی در و دیوار شهر زمانی که نماینده مجلس بود، دیده بودم. البته با آن همه مخارج رای هم نیاورد. گفت:« بلیتت رو ۳۰۰ میلیون میخرم ازت.»

نگاهی به چهره‌اش کردم. کلانی هنوز نرفته بود. او هم داشت نگاهم می‌کرد. می‌خواست ببیند تصمیمم چیست؟ مابقی مردم را دیدم. نور دوربین هنوز روی صورتم بود. مهرزاد خیره به من نگاه می‌کرد. دستم را کشیدم و گفتم:« ممنونم! اما نه»

بلیت را پاره کردم بازگشتم داخل آپارتمان. روی شانه مهرزاد زدم و گفتم:« چایی گذاشتم، بیا بالا.»

در میان صدای هیاهو و فحاشی، صدای صاحب خانه‌ام را شنیدم که می‌گفت:« اجاره خونه‌ات سال بعد دو برابره»

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn