پسر از ماشین پیاده شد تا بنزین بزند. به محض خروج از خودرو گرمای بیرون به یکباره به صورتش تاخت و حتی چشمانش را کمی سوزاند. هنگام بنزین زدن به دختر که چند متر آن طرفتر کنار جاده ایستاده بود نگاه کرد.
دختر برگشت و به پسر نگاه کرد. دو نفر به یکدیگر لبخند زدند. دختر چشمانش را از پسر دزدید اما پسر همچنان خیره به او نگاه کرد. بنزین زدن که تمام شد، پسر سوار ماشین شده و راه افتاد. کنار دختر ایستاد شیشه پنجره را پایین داد و پرسید:« دختر خانم، وسط جاده چیکار میکنی؟ برسونمت تا یه جایی؟»
دختر سرش را پایین آورد تا پسر را ببیند. گفت: هرکس که کنار جاده باشه سوار میکنی؟ یا فقط دخترا رو؟
پسر لبخندی زد. انگار هر دو نفر از این بازی خوششان آمده بود. گفت: نه فقط دخترهای خوشگلی مثل شما رو.
دختر با لبخند سوار شد و گفت:« باشه بریم.»
پسر گفت:«کجا میری؟» دختر گفت:« تو برو. هرجا که با تو مسیرم یکی باشه باهات میام.»
پسر با لبخند دنده داد و حرکت کرد. پس از کمی سکوت، پسر سکوت را شکست. گفت:« خوب از خودت بگو. اهل کجایی؟ وسط این بیابون چیکار میکنی؟»
دختر گفت:« اهل این طرفا نیستم. همینطوری میگردم.» به پسر نگاه کرد، چشمانش را نازک کرد و ادامه داد:« دنبال یه جوونمرد که سوارم کنه.»
پسر با خود فکر کرد که منظورش چیست؟ آیا اگر خودروی دیگری جلواش میایستاد، سوار آن خودرو میشد؟
دختر پرسید:« خوب تو بگو. چرا من رو سوار کردی؟ هدف خاصی داشتی؟»
پسر گفت:« هدف خاص که نمیشه گفت. اما گفتم حیفه دختر خوشگلی مثل تو وسط بیابون منتظر بمونه»
- فقط برای همین؟ چون خوشگل بودم؟
پسر با خود فکر کرد که چه باید بگوید؟ به هر حال نمیتوانست از ویژگیهای دیگر دختر بگوید. بنابراین سکوت کرد. دختر که تصور کرد پسر را گیر انداخته است گفت: پس اگه هر دختر خوشگل دیگهای بود سوارش میکرد.
بعد با خود اندیشید که این پسر احتمالا هرجا که فرصتی گیر بیاورد، به دنبال عیاشی خودش خواهد بود.
پسر دستش را روی پاهای دختر گذاشت و گفت:« این حرفها برای چیه عزیزم؟ هیچکس زیباتر از تو نیست.»
دختر پاهایش را جمع کرد و گفت:« فاصله تو رعایت کن آقا. من از اون دخترها نیستم که هرروز تو خیابون سوار میکنی.»
پسر با تعجب نگاهی به دختر انداخت. دستهایش را برداشت و به فرمان چسباند اما زیر چشمی به دختر نگاه میکرد. با خود فکر میکرد که این هم جزوی از بازی است یا نه؟
دختر در خیال خودش فکر کرد که پسرک آدم عیاشی است. اما خود دختر هم بود. دختر هم بدش نمیآمد که با این پسر تجربهای داشته باشد.
پسر با خود فکر کرد که دختر تنها کمی ناز میکند. او نیز مانند همه دخترها اول میخواهد که کمی عشوه داشته باشد تا دست نیافتنی به نظر بیاید اما در نهایت راضی خواهد شد.
به همین خاطر ماشین را کنار جاده متوقف کرد.
دختر گفت:« چرا وایستادی؟»
پسر گفت:« ببین دختر کوچولو. من ازت خوشم اومده واسه همین سوارت کردم. میخوام بگم که اگه تو هم ازم خوشت اومده با هم همسفر بشیم.»
دختر چیزی نگفت. پسر دیگر منتظر نماند خودش را به سمت دختر کشاند و بوسهای از او گرفت. بعد از چند ثانیه انگار که دختر به خودش آمده باشد پسر را هل داد تا از خود جدا کند.
- چیکار میکنی؟ برو گم شو.
- نمیرم عزیزم.
پسر دوباره به سمت دختر حرکت کرد. اینبار دختر هلش داد و سیلی محکمی به گوشش نواخت. پسر که شوکه شده بود چند ثانیه به دختر نگاه کرد.
دو نفر خیره به یکدیگر نگاه کردند. سکوتی سنگین حکم فرما شد. در نهایت دختر گفت:« گفتم حرکت کن.» پسر چند ثانیه دیگر به دختر خیره ماند و در نهایت بدون گفتن حرفی راه افتاد.
در مسیر دو نفر چیزی نگفتند. به اولین شهر که رسیدند هوا تاریک شده بود. پسر رو به روی یک مسافرخانه ایستاد و یک اتاق دو نفره گرفت. وسایل را از ماشین پیاده کرد و به داخل اتاق برد. دختر نیز بدون هیچ حرفی به اتاق رفت.
شام را در سکوت خوردند. دختر احساس متضادی داشت. از یک طرف ناراحت بود که به خاطر یک بازی بچگانه اولین مسافرت دو نفره با نامزدش با ناراحتی تمام شده است. اما از طرف دیگر نمیتوانست با این حس کنار بیاید که شاید روزی مثلا در ده سال بعد پسر در چنین موقعیتی، دختری دیگر را سوار خودرواش کند و تلاش کند که با او عشقبازی کند.
شاید این نشانهای بود از رفتاری که پسر میتوانست با هرکس دیگر داشته باشد.
پسر نیز با چنین تضادی مواجه بود. از یک طرف احساس گناه میکرد که حس مورد تجاوز قرار گرفتن به دختر داده است و از طرف دیگر با خود فکر میکرد که شاید روزی در ده سال آینده، خودرویی جلوی دختر بایستد و دختر بدون هیچ مشکلی سوار خودرو شود.
شب دختر و پسر در آغوش یکدیگر خوابیدند اما هر دو حس کردند که چیزی از بینشان رفته است. پسر دیگر هیچ حسی حتی به بدن دختر نداشت. حتی علاقهای به بوسیدنش نداشت. دختر تنها به این خاطر در آغوش پسر مانده بود که نمیخواست یکبار دیگر به او حس بدی بدهد اما خودش عذاب میکشید. دیگر نمیتوانست به او اعتماد کند.
سکوت سنگینی بر اتاق حکم فرما بود. هیچکدام نمیخواست اولین نفر حرف بزند. انگار در یک بازی جدید گرفتار شده بودند که هرکس زودتر حرف میزد در مسابقه شکست میخورد.
تا نیمههای شب هر دو نفر در سکوت و در آغوش یکدیگر خوابیده بودند و به لحظات هیجان انگیز عشق بازی در شب گذشته فکر میکردند. آن همه شور و شوق چگونه به خاطر یک بازی بچگانه از بین رفته بود.
صبح زود دختر از خواب بیدار شد در حالی که اتاق خالی بود. تمام وسایلشان از اتاق بیرون برده شده بود. تنها یک دست لباس که دیروز پوشیده بود در اتاق وجود داشت.
فورا لباسش را پوشید. جلوی در پذیرش مسافرخانه رفت و از متصدی سراغ نامزدش را گرفت. پاسخ شنید که مدتهاست رفته.
ناگهان ترس و اضطراب عمیقی وجودش را فراگرفت. نه نامهای نه حرفی، این نوع طرد شدن نابودش میکرد. چند ثانیه بعد با خود اندیشید که به مادرش چه بگوید، به خانوادهاش، به دوستانش. بگوید در اولین سفری که با نامزدش داشته، او را وسط ناکجا رها کرده و رفته؟
از مسافرخانه بیرون آمد و کنار خیابان شروع به قدم زدن کرد. به سختی میتوانست جلو گریهاش را بگیرد. حتی نمیدانست که کجا باید برود. کم کم یادش آمد که از صبح نه تنها چیزی نخورده بلکه حتی وضعیتش را مرتب نکرده است.
احساس غریبی داشت. ماشینی پشت سرش بوق زد. با خود فکر کرد که اینقدر وضعش نامرتب است که شبیه فاحشهها به نظر میرسد.
شنیدن اسمش باعث شد که سرش را ناخودآگاه به سمت خودرو بچرخاند.
- اینجا چیکار میکنی؟ بیا سوار شو. چرا از مسافرخونه اومدی بیرون؟
دختر با اینکه چشمانش دنیا را تار میدید اما صدا را شنید. صدای همسفرش بود. بدون حرف سوار شد و خود را در آِغوش پسر انداخت. پسر نیز او را در آغوش گرفت. پس از چند ثانیه با خودشان فکر کردند که آیا میتوانند آنچه را که روز گذشته پشت سرگذاشتند، فراموش کنند؟
داستانِ خوبی خوندم….
مرسی بابت وقتی که گذاشتی