فلسفه برای تفسیر جهان است نه تغییر جهان، راز مرغ مینروای هگل

49
0

در اپیزود چهاردهم فینسوف ادعایی مطرح کردم مبنی بر اینکه چیزی به نام فلسفه لیبرالیسم که یک فلسفه جهانشمول است، نداریم. بلکه آنچه که ما آن را فلسفه لیبرالی خطاب می‌کنیم، صرفا توصیف آن چیزی است که طی یک سری تحولات تاریخی در غرب اروپا رخ داده است.

در این متن قصد دارم این ادعا را با استفاده از تعبیر مرغ مینروا که توسط هگل ایده‌پردازی شده است، توضیح دهم.

هگل، فیلسوف بزرگ آلمانی، جمله‌ای مشهور دارد که اغلب به عنوان نقدی ظریف بر نقش فلسفه در تاریخ تعبیر می‌شود:

«مرغ مینروا با تاریکی شب به پرواز درمی‌آید.»

„Die Eule der Minerva beginnt erst mit der einbrechenden Dämmerung ihren Flug.“

مرغ مینروا، که نماد الهه خرد در اسطوره‌شناسی روم است، در اینجا به نماد فلسفه و فهم عقلانی از جهان تبدیل شده. منظور هگل این است که:

  • فلسفه جهان را تبیین می‌کند، نه پیش‌بینی.
  • فلسفه پدیده‌ها را زمانی تحلیل می‌کند که آن‌ها به پایان رسیده‌اند یا در حال گذارند، مثل پرنده‌ای که در تاریکی شب به پرواز درمی‌آید، وقتی دیگر روز گذشته است.

این استعاره به ما می‌گوید که فلسفه نه در سپیده‌دم تحول، بلکه در غروب آن سر می‌رسد؛ نه آغازگر رویدادها، بلکه تفسیرگر آنهاست. از دیدگاه هگل، فلسفه وظیفه‌اش نه پیش‌بینی آینده بلکه فهم گذشته است. در نتیجه، اندیشه‌هایی که از دل نظام‌های فلسفی بیرون می‌آیند، بازتاب و مفهوم‌پردازی تحولات تاریخی‌ای هستند که پیش‌تر رخ داده‌اند.

در منطق هگلی، جامعه دستخوش تغییراتی مادی، فرهنگی و نهادی می‌شود. پس از آن، فلسفه می‌آید و با زبان عقل و مفاهیم، این تحولات را منسجم، مشروع و فهم‌پذیر می‌سازد. فلسفه نه مانند قطب‌نما برای آینده، بلکه همچون نقشه‌ای از مسیر طی‌شده عمل می‌کند. بنابراین، نظریه‌پردازان لزوماً پیشرو نیستند، بلکه واکنش‌گر به «روح زمانه» (Zeitgeist) هستند.

لیبرالیسم: یک برساخت فلسفی یا محصول تاریخ؟

با تکیه بر منطق هگلی می‌توان گفت لیبرالیسم نه زاییده ذهن ناب فیلسوفان، بلکه پاسخی فلسفی به تحولات عینی تاریخ غرب بود:

  • رشد بورژوازی،
  • انقلاب صنعتی،
  • فردگرایی پروتستانی،
  • فروپاشی نظم فئودالی و کلیسایی.

فلاسفه‌ای چون جان لاک، آدام اسمیت، بنتهام و میل، با صورت‌بندی مفاهیمی چون «حق طبیعی»، «آزادی فردی»، «بازار آزاد» و «حداقلی بودن دولت»، در واقع در حال ترجمه یک دگرگونی تاریخی به زبان فلسفه بودند. بنابراین، لیبرالیسم نه فرمولی فراتاریخی، بلکه بازتاب فلسفی یک وضعیت تاریخی خاص در اروپاست.

به عنوان مثال، جان لاک معتقد بود که مالکیت خصوصی یکی از حقوق اساسی انسان است (در کنار حق آزادی و حق زندگی)

همچنین لاک پا را فراتر گذاشته بود و می‌گفت که نه تنها مالکیت متعلق به انسان است، بلکه هر آن چیزی که با کار انسان درآمیخته شود نیز تحت تملک انسان قرار می‌گیرد.

بدین ترتیب اگر شما داخل دریاچه‌ای مشغول ماهیگیری شوید، آن دریاچه متعلق به شما خواهد بود.

این ایده‌ها در پاسخ به چه تحولاتی مطرح شد؟ کشف آمریکا. قاره‌ای وسیع با زمین‌های متعدد و خاک حاصلخیز. بنابراین جان لاک تنها در حال تفسیر آن چیزی بود که در زمانه‌اش در حال رخ دادن بود.

آیا لیبرالیسم جهانی‌شدنی است؟

هگل هشدار می‌دهد که هر نظام فکری، ریشه در تاریخ و فرهنگ بومی خود دارد. وقتی مفاهیمی چون آزادی فردی یا مالکیت خصوصی – که از بطن تجربه تاریخی غرب برخاسته‌اند – بدون توجه به بافت محلی وارد جوامع دیگر می‌شوند، اغلب یا بی‌اثر باقی می‌مانند یا تحریف می‌شوند:

  • در عراق، افغانستان یا لیبی، پروژه‌های لیبرالی مبتنی بر دموکراسی‌سازی، در غیاب بستر تاریخی لازم، به فروپاشی انجامید؛
  • در روسیه دهه ۹۰، اجرای نسخه افراطی لیبرالیسم اقتصادی به شوک اجتماعی و فساد گسترده انجامید؛
  • در چین، بازار آزاد بدون آزادی‌های مدنی، شکلی پارادوکسیکال از لیبرالیسم اقتدارگرا به وجود آورد.

جمع‌بندی: نقش فلسفه در تاریخ چیست؟

پرسشپاسخ هگلی
آیا فلسفه موتور محرک تاریخ است؟نه، فلسفه بازتاب اندیشه‌ای تحولاتی است که در بطن جامعه رخ داده‌اند.
آیا نظریاتی چون لیبرالیسم جهان‌شمول‌اند؟تنها در صورتی که بستر تاریخی مشابهی وجود داشته باشد.
آیا فلاسفه تغییر ایجاد می‌کنند؟آن‌ها بیشتر تفسیرکننده‌اند تا آغازگر؛ آن‌ها «حرکت پشت سر تاریخ» هستند، نه پیشاپیش آن.


بنابراین فلسفه – چه در قالب لیبرالیسم، سوسیالیسم یا ایده‌های دیگر – اغلب بیش از آنکه خالق یک جهان نو باشد، تفسیری عقلانی از جهانی است که پیش‌تر در حال تغییر بوده است. شاید به همین دلیل است که مرغ مینروا، تنها پس از غروب آفتاب، بال به پرواز می‌گشاید.

همچنین درست به همین دلیل است که هر تلاشی که فلاسفه برای تغییر جهان کردند، به شکل فجیعی منجر به نابودی شد.

نمونه بارز آن تلاش‌های انقلابیون فرانسه برای پیاده‌سازی ایده‌ روسو مبنی بر بازگشت به وضع طبیعی و اراده آزاد که به حکومت ترور و بناپارتیسم در فرانسه منجر شد.

یا ایده تغییر جهان توسط مارکس که به شکل افسارگسیخته‌ای از سرکوب در شوروی منجر شد.

پیشتر در مورد این تناقض آشکار میان نظریه و عمل صحبت کرده‌ام که نظریه در ذات خود باید استعلایی باشد در حالی که ما در جهانی زندگی می‌کنیم که درون ماندگار است. بنابراین هر ایده‌ای محکوم به نابودی با اصول خودش است.

متاسفانه روشنفکر ایرانی به جای آنکه به فکر توصیف جهان ایران باشد همواره در پس ذهنش تغییر این جهان وجود دارد.

در حالی که روح زمانه مسیر خود را خواهد رفت. چه بخواهیم و چه نخواهیم و هرگونه تلاش برای تغییر جهان به نابودی منجر می‌شود و این مساله هرگز در جهان استثنا نداشته است.

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn