مارجینالیسم یا آنطور که ترجمه شده است، حاشیهگرایی یک نظریه اقتصادی است که میکوشد تفاوت در ارزش کالاها و خدمات را با رجوع به مطلوبیت ثانویه یا «مطلوبیت نهایی» توضیح دهد.
به بیان دیگر، این نظریه پاسخ میدهد که چرا قیمت الماس بسیار بالاتر از آب است: چون رضایت یا مطلوبیت اضافی که از داشتن یک واحد دیگر الماس به دست میآید بیشتر از رضایتی است که از یک واحد دیگر آب حاصل میشود. بنابراین، هرچند آب از نظر «مطلوبیت کل» ارزش بیشتری دارد، اما الماس دارای «مطلوبیت نهایی» بالاتری است.
اگرچه مفهوم اصلی در مارجینالیسم، «مطلوبیت نهایی» است، اما اقتصاددانان مارجینالیست (به پیروی از آلفرد مارشال) همچنین از ایده «بهرهوری فیزیکی نهایی» برای توضیح هزینهها استفاده کردند. در سنت نئوکلاسیکی که از دل مارجینالیسم بریتانیا بیرون آمد، مفهوم مطلوبیت کنار گذاشته شد و به جای آن، «نرخهای نهایی جانشینی» به عنوان پایه و اساس تحلیل در نظر گرفته شد.
بهرهوری فیزیکی نهایی یعنی چه مقدار افزایش در محصول نهایی به ازای هر واحد اضافی از نهاده به دست میآید یا به ازای هر کارگر (یا سرمایه) اضافی چقدر تولیدات افزایش مییابد.
نرخ جانشینی نهایی نیز به این معناست که چه مقدار از یک کالا را با کالای دیگر جایگزین کنیم بدون اینکه مطلوبیت کاهش یابد.
شاید جوهرِ مفهومِ کاهش مطلوبیت نهایی (قانون نزولی مطلوبیت نهایی) را بتوان در نوشتههای ارسطو در «سیاست» یافت، جایی که او مینویسد کالاهای خارجی (external goods) حدی دارند و همانطور که هر ابزار دیگر، اگر زیادی از آنها موجود باشد یا باعث زیان میشوند یا دستکم بیفایدهاند. درباره نقش و توسعهٔ ملاحظات مارجینال در نظریهٔ ارزش ارسطو اختلافنظرهای چشمگیری وجود داشته است.
گروهی از اقتصاددانان قرن هجدهم ایتالیا (مثل آنتونیو جنووزی، جیا مارییا اورتس، پیترو وِری، چزاره بِکاِریه و جیووانی رینالدو) معتقد بودند که ارزش را میتوان بر پایهٔ کارایی عمومی و کمبود توضیح داد، هرچند معمولاً نظریهٔ روشنی از چگونگی تعامل این دو ارائه نمیکردند. در اثر «دلا مونهتا» (1751)، آبه فردیناندو گالیانی — که شاگرد جنووزی بود — تلاش کرد ارزش را بهصورت نسبتی از دو نسبت توضیح دهد: مطلوبیت و کمیابی؛ و در اینجا مولفهٔ کمیابی نسبتِ مقدار به کاربرد بود.
ژاک تورگو در «تفکراتی پیرامون شکلگیری و توزیع ثروت» (1769) اظهار داشت که ارزش از مطلوبیت کلیِ دستهای که کالا به آن تعلق دارد، از مقایسهٔ نیازهای حال و آینده و از دشواریهای پیشبینیشدهٔ تأمین ناشی میشود. به این معنا که ارزش هر چیزی به مطلوبیت آن کالا (در مقایسه با نیازهای انسان) و همینطور پیشبینی میزان کمیابی آن در گذشته ناشی میشود.
مانند مرکانتیلیستهای ایتالیایی، اتین بونو دو کوندییاک فرانسوی نیز ارزش را نتیجهٔ مطلوبیت مربوط به ردهٔ کالایی که کالا در آن قرار میگیرد و از کمبود تخمینی میدانست. او در کتاب «در باب تجارت و حکومت» (1776) تأکید کرد که ارزش مبتنی بر هزینهها نیست و هزینهها پرداخت میشوند چون ارزش وجود دارد.
این نکته بعدها بهصورت مشهور توسط ریکارد ویتلی (Richard Whately) در قرن نوزدهم بازتأکید شد که: «اینگونه نیست که مروارید قیمت بالایی دارد چون مردم برای آن غواصی میکنند؛ برعکس، مردم برای آن غواصی میکنند چون قیمت بالایی دارد.» شاگرد ویتلی، نَسو ویلیام سینیِر، بهعنوان یکی از مارجینالیستهای اولیه شناخته میشود.
فردریک باستیا نیز در فصول پنجم و یازدهم کتاب «هماهنگیهای اقتصادی» (1850) نظریهای از ارزش مطرح میکند که ارزش را بهعنوان نسبت میان خدماتی که به مطلوبیت میافزایند، و نه میان مطلوبیت کل، میبیند.
مارجینالیستهای اولیه
اولین بیانِ آشکارِ هرگونه نظریهٔ مطلوبیت نهایی را میتوان در کار دانیل برنولی یافت، در مقالهای با عنوان «نمونهای از نظریهٔ جدید دربارهٔ اندازهگیری بخت» (Specimen theoriae novae de mensura sortis) که در 1738 منتشر شد (هرچند پیشنویس آن در 1731 یا 1732 نوشته شده بود). این مقاله برای حلِ «پارادوکس سنتپترزبورگ» بود و نتیجه گرفت که مطلوبیت نهایی پول با افزایش ثروت رو به کاهش میگذارد — بهگونهای که مطلوبیت یک مبلغ با لگاریتم طبیعی یا جذر آن نسبت داده شود. اما پیامدهای کلیتر این فرضیه تبیین نشد و این کار تا مدتها مهجور باقی ماند.
در 1728 گابریل کرامر نظریهای اساساً مشابه با برنولی را در یک نامهٔ خصوصی ارائه داد. هر دو در تلاش برای حل پارادوکس سنتپترزبورگ بودند اما پیامدهای عام نظریه را توضیح ندادند و کارشان مدتی فراموش شد.
ویلیام فورستر لوید در سال 1833 (در سخنرانیای دربارهٔ ماهیت ارزش) صراحتاً نظریهٔ مطلوبیت نهایی را بیان کرد، اما تبعاتش را بسط نداد؛ اهمیت بیان او تا اوایل قرن بیستم نسبتاً نادیده گرفته شد. نَسائو ویلیام سینیِر در کتاب «طرحِ علم اقتصاد سیاسی» (1836) اظهار داشت که مطلوبیتهای نهایی تعیینکنندهٔ نهایی تقاضا هستند، هرچند خود او نیز خیلی به تبعات آن نپرداخت.
ژول دوپوییت در 1844 در مقالهای دربارهٔ تعیین عوارض پلها از تصور مطلوبیت نهایی برای مسئله استفاده کرد.
در 1854 هرمان هِنریش گوسِن کتابی منتشر کرد که در آن نظریهٔ مطلوبیت نهایی را مطرح و تا حد زیادی پیامدهای آن را برای رفتار اقتصاد بازار بررسی کرد. اما کار گوسِن در زمان خودش در آلمان چندان مورد توجه واقع نشد و بسیاری از نسخهها به فروش نرفتند؛ او تا پس از «انقلاب مارجینال» تقریباً فراموش شد.
انقلاب مارجینال
مارجینالیسم بهعنوان نظریهای رسمی را میتوان به آثار سه اقتصاددان نسبت داد: ویلیام استنلی ژوونز در انگلستان، کارل منگر در اتریش و لئون والراس در سوئیس. ژوونز اولینبار این نظریه را در مقالهای در 1862 و سپس در کتابی در 1871 مطرح کرد. بهطور همزمان کارل منگر نیز در 1871 این نظریه را ارائه نمود. منگر توضیح داد که چرا افراد در تصمیمگیریهای مبادلهای از مطلوبیت نهایی استفاده میکنند؛ در مثالهایش مطلوبیت بهصورت کمّی نشان داده شده بود. لئون والراس نظریه را در اثر «عناصر اقتصاد سیاسی خالص» (Éléments d’économie politique pure) عرضه کرد که بخش اول آن در 1874 منتشر شد.
در آمریکا نیز جان بیتس کلارک با ربط داده شدن به ریشههای ماریجنالیستی شناخته شده، هرچند نقشِ کلارک در پیشبرد نظریه محدودتر بود و به نظر میرسد تنها برای اینکه نام یک آمریکایی در میان باشد از او اسم برده میشود.
این طرز تفکرِ نو تحولی جدی در برابر مکتب کلاسیک (آدم اسمیت، دیوید ریکاردو، توماس مالتوس) ایجاد کرد؛ مکتب کلاسیک به نظریهٔ ارزش مبتنی بر کار توجه داشت، اما مارجینالیستها ارزش را بر اساس مطلوبیت مصرفکننده تعریف میکردند.
مِگناد دِسای اینگونه بیان میکند که «افراد در فعالیتهای روزمرهٔ خود منابعشان را طوری مدیریت میکردند که مطلوبیت نهاییِ بهدستآمده از یک واحد اضافی کالا را با قیمتی که بابت آن میپرداختند متعادل سازند». بر این اساس، وقتی مصرف کالایی توسط فرد افزایش یابد، مطلوبیتِ آن کالا کاهش پیدا میکند تا جایی که مطلوبیت نهایی برابر قیمت شود. ژوونز همچنین خواست نظریهٔ قیمتی ارائه دهد که این مطلوبیت نهایی را بازتاب دهد و دریافت: هزینه تولید تعیینکنندهٔ عرضه است؛ عرضه تعیینکنندهٔ درجهٔ نهایی مطلوبیت است؛ و درجهٔ نهایی مطلوبیت تعیینکنندهٔ ارزش است. والراس بهتر از ژوونز و منگر توانست حداکثرسازی مطلوبیت مصرفکننده را فرموله کند، با فرض اینکه مطلوبیت با مصرف هر کالا مرتبط است.
نسل دوم مارجینالیستها
اگرچه انقلاب مارجینال از آثار ژوونز، منگر و والراس برآمد، اما کار آنها ممکن بود بدون نسلی دوم از اقتصاددانان وارد جریان اصلی نشود. در انگلستان نسل دوم با نامهایی چون فیلیپ ویکستید، ویلیام اسمارت و آلفرد مارشال شناخته شد؛ در اتریش با یوگن بوم-فون باورک و فریدریش فون ویزر؛ در سوئیس با ویلفردو پارهتو؛ و در آمریکا با هربرت جوزف داونپورت و فرانک ای. فتر.
میان رویکردهای ژوونز، منگر و والراس تفاوتهای چشمگیری وجود داشت، اما نسل دوم آنها این تمایزات ملی یا زبانی را حفظ نکرد. کار ویزر تحتتأثیر والراس بود، و ویکستید تحتتأثیر منگر قرار داشت. فتر خود را و داونپورت را بخشی از «مکتب روانشناختی آمریکایی» میدانست، که این نامگذاری تقلیدی از «مکتب روانشناختی» اتریشی بود. آثار کلارک در این دوره نیز شدیداً از منگر تأثیر پذیرفت. ویلیام اسمارت در ابتدا جلو برنده نظریات مکتب اتریش برای خوانندگان انگلیسیزبان بود، هرچند بعدها تحتتأثیر مارشال بیشتر قرار گرفت.
بوم-فون باورک احتمالاً ماهرترین مفسرِ برداشتِ منگر بود. او مشهور است به خاطر ارائهٔ نظریهٔ بهره و سود در تعادل که بر ترکیبِ کاهش مطلوبیت نهایی، کاهش فرایند تولید نهایی زمان و ترجیح زمانی استوار بود. این نظریه بعدها توسط نات ویکسِل توسعه یافت و سپس با تغییراتی (مانند چشمپوشی رسمی از ترجیح زمانی) توسط رقیب آمریکایی او، ایروینگ فیشر، بازنویسی شد.
آلفرد مارشال، یکی از تأثیرگذارترین اقتصاددانان نسل دوم نئوکلاسیکها بود که با انتشار کتاب برجستهاش، «اصول اقتصاد» در سال ۱۸۹۰، جایگاه خود را به عنوان یکی از پدران این مکتب فکری تثبیت کرد. این کتاب نه تنها به عنوان یک مرجع کلیدی برای نسلهای بعدی اقتصاددانان نئوکلاسیک عمل کرد، بلکه چارچوب تحلیلی نوینی را برای درک پدیدههای اقتصادی ارائه داد. رویکرد مارشال، به ویژه در نحوه تحلیل تقاضا و عرضه، نقش مهمی در شکلدهی به اقتصاد جریان اصلی ایفا کرد.
مارشال برای اولین بار، منحنی تقاضا را به صورتی دقیق و نظاممند ساخت. او برای این کار، دو فرض کلیدی را در نظر گرفت: نخست اینکه مطلوبیت (Utility) یا رضایت حاصل از مصرف کالاها قابل سنجش کمی است (بر خلاف دیدگاههای بعدی که مطلوبیت را صرفاً قابل مقایسه میدانستند). دومین فرض، تقریباً ثابت دانستن مطلوبیت نهایی پول بود. این فرض به او اجازه داد تا تأثیر تغییرات قیمت بر مقدار تقاضا را بدون درگیر شدن در نوسانات ارزش ذهنی پول برای مصرفکننده، ترسیم کند. در نتیجه، مارشال توانست منحنی تقاضایی با شیب منفی را تبیین کند که نشان میدهد با کاهش قیمت یک کالا، مقدار تقاضا برای آن افزایش مییابد. این همان منحنیای است که تقریبا تمام دانشجویان اقتصاد با آن مواجه میشوند.
یکی از چالشهای اصلی مارشال، همانند اقتصاددان پیش از او، ژوونز، این بود که تبیینی برای عرضه در چارچوب نظریه مطلوبیت پیدا نکرد. در حالی که تقاضا به خوبی با مفهوم مطلوبیت نهایی و روانشناسی مصرفکننده قابل توضیح بود، عرضه بیشتر به عوامل عینی تولید مانند هزینهها، فناوری و نهادهای بازار بستگی داشت. برای حل این تناقض، مارشال یک «ترکیب دوگانه» ابداع کرد که بعدها به «قیچی مارشال» معروف شد. او توضیح «مارجینال» (بر اساس مطلوبیت نهایی) را برای تقاضا، با توضیحی نسبتاً «کلاسیک» (بر اساس هزینههای عینی تولید) برای عرضه جفت کرد. این بدان معناست که قیمت تعادلی بازار، نه تنها توسط نیروهای تقاضا بلکه توسط نیروهای عرضه نیز تعیین میشود، درست مانند دو تیغه یک قیچی که با هم کار میکنند.
این رویکرد ترکیبی مارشال با انتقاداتی مواجه شد. برخی اقتصاددانان استدلال میکردند که هزینههای تولید نیز در نهایت از مطلوبیتهای نهایی نشأت میگیرند. به عنوان مثال، دستمزد کارگر به مطلوبیت کالاهایی که با حقوقش میخرد وابسته است. بنابراین، اگر همه چیز در نهایت به مطلوبیت ختم میشود، چرا مارشال عرضه را همچنان با «هزینههای عینی» توضیح داده است؟ مارشال این انتقادات را عمدتاً نادرست یا ناشی از بدفهمی دانست. او پافشاری کرد که این دیدگاه بیش از حد سادهانگارانه است؛ زیرا عوامل تولید، محدودیتهای فنی و نهادهای اقتصادی (مانند بازارهای کار و سرمایه) نقشهای مستقلی دارند که نمیتوان آنها را صرفاً به ارزشگذاریهای ذهنی مطلوبیت تقلیل داد. از دیدگاه او، ترکیب توضیح مطلوبیت برای تقاضا و توضیح هزینه برای عرضه، همچنان چارچوبی واقعبینانه و کارآمد برای تحلیل قیمتهای بازار ارائه میداد.
انقلاب مارجینال بهعنوان پاسخی به سوسیالیسم
آراء مارجینالیستی و انقلاب مارجینال غالباً بهعنوان پاسخی به رشد جنبش کارگری، اقتصاد مارکسیستی و نظریههای پیشین (ریکاردویی) سوسیالیستی در باب استثمارِ کار تفسیر شدهاند. جلد اول «سرمایه» مارکس در ژوئیهٔ 1867 منتشر شد، زمانی که مارجینالیسم در حال شکلگیری بود، اما ایدههای پیشا-مارجینالیستی مانند گوسن تا پیش از رشد مارکسیسم عمدتاً نادیده گرفته شده بودند؛ تنها در دههٔ 1880 که مارکسیسم بهعنوان نظریهٔ اصلی جنبش کارگری مطرح شد، کار گوسن مورد توجه قرار گرفت.
پژوهشگران معتقدند که موفقیت پیروان مکتب مارجینالیستی در تواناییِ آنها برای ارائهٔ پاسخهای صریح به نظریهٔ مارکسیستی بود. اما از نظر من اتفاقا مطرح شدن این نظریات تلاشی برای عقب راندن کارگران و طرفداران آنها در پوشش علم از محیط های اکادمیک بود. مشهورترینِ این پاسخها اثر بوم-فون باورک «Zum Abschluss des Marxschen Systems» (1896) است، و نخستین پاسخ مشخصِ مارکسگرایانه را ویکستید در آثارش ارائه داد. از پاسخهای مارکسیستی مشهورِ اولیه میتوان به آثار رودولف هیلفردینگ (Marx-Kritik, 1904) و کتابِ نیکولای بوخارین «نظریه اقتصادی طبقهٔ فارغ» (1914) اشاره کرد.
با تمام این اوصاف زمانی که کرامر و برنولی مفهومِ کاهش مطلوبیت نهایی را معرفی کردند، هدفشان حل پارادوکس قمار بود نه پارادوکس ارزش. مارجینالیهای انقلابی اما نه به دنبال حل مسائلی در مورد ریسک و نه در مورد عدم قطعیت بودند. به نظر میرسد که انقلاب مارجینال بیش از آنکه یک انقلاب در تفکر یا حتی دنباله نظرات برنولی و متقدمان این نظریه باشد، سلاحی در دست جریان اصلی برای مقابله با سوسیالیسم بود.
نقدها به نظریه مارجینالیستی
مارکس بر نظریه ارزش کار تأکید داشت. یعنی ارزش هر کالا بر اساس میزان کار اجتماعی لازم برای تولید آن تعیین میشود. او بین ارزش مصرفی (فایده کالا برای رفع نیاز) و ارزش مبادلهای (قیمتی که در بازار به دست میآورد) تمایز گذاشت.
مارکس در سرمایه میگفت: عرضه و تقاضا فقط توضیح میدهند چرا قیمتها موقتاً از ارزش واقعی فاصله میگیرند، اما نمیتوانند خودشان تعیینکننده ارزش بلندمدت باشند. چون وقتی عرضه و تقاضا برابر باشند، دیگر چیزی برای توضیح باقی نمیماند. او نتیجه گرفت که باید علل بنیادیتر (یعنی کار اجتماعی) را بررسی کرد، نه صرفاً برابری سطحی عرضه و تقاضا.
بوخارین که از اقتصاددانان مارکسیست بود، استدلال کرد:
مارجینالیستها میگویند قیمت از ارزیابی ذهنی افراد (رضایت نهایی یا مطلوبیت نهایی) سرچشمه میگیرد. اما به نظر بوخارین، این توضیح برعکس است: در واقع ارزیابیهای ذهنی ما از قیمتهایی که در بازار موجودند تأثیر میپذیرند. یعنی اول قیمتها وجود دارند، بعد ذهنیت ما شکل میگیرد، نه برعکس.
او نتیجه گرفت که وقتی نظریههایی مثل بوهم-باورک میخواهند از انگیزههای فردی برای توضیح پدیدههای اجتماعی استفاده کنند، ناخواسته از همان اول واقعیت اجتماعی (یعنی بازار و قیمتها) را وارد بحث کردهاند. این باعث میشود نظریهشان به یک دور باطل و مغالطه تبدیل شود.
ماندل نیز معتقد بود که مارجینالیسم از واقعیت اقتصادی جدا است چون:
- نقش تولید را در تحلیل اقتصادی نادیده میگیرد.
- نمیتواند توضیح دهد چگونه از هزاران نیاز متفاوت افراد، قیمتهایی واحد و پایدار شکل میگیرد.
- در بهترین حالت، فقط میتواند تغییرات کوتاهمدت (مثلاً نوسانات لحظهای قیمت) را توضیح دهد، نه ساختارهای پایدار و بلندمدت اقتصاد.
پس مارجینالیسم، به جای اینکه «قوانین اساسی اقتصاد» را توضیح بدهد، فقط نوعی تکنیک برای تحلیل سطحی بازار است.
داب، دیگر اقتصاددان مخالف جریان اصلی از زاویه توزیع درآمد وارد شد. او گفت:
- مارجینالیسم میگوید قیمتها در فرآیند مبادله تعیین میشوند.
- اما قدرت خرید افراد (یعنی درآمدشان) تعیین میکند چه کالاهایی را میتوانند مطالبه کنند و ترجیح دهند.
پس قیمتها به طور مستقیم به نابرابری درآمد وابستهاند.
اگر مارجینالیسم این را در نظر نمیگیرد، در واقع نمیتواند توضیح دهد قیمتها چطور واقعاً شکل میگیرند.
داب همچنین انگیزههای سیاسی-ایدئولوژیک پشت نظریه مطلوبیت نهایی را برملا کرد. او جمله مشهور ژوونز را نقل کرد:
«تا جایی که با نابرابری ثروت در هر جامعه سازگار باشد، کالاها طوری توزیع میشوند که بیشترین سود اجتماعی ایجاد شود.»
به باور داب، این حرف نشان میدهد مارجینالیسم از ابتدا طراحی شد تا نظام سرمایهداری و بازار آزاد را «طبیعی» و «عادلانه» جلوه دهد؛ یعنی قیمتها را نتیجه طبیعی توزیع درآمد موجود معرفی کند. به این ترتیب، جلوی نقد رادیکال به نابرابری و استثمار گرفته میشود.
در واقع نقد اصلی به نظریه مارجینالیسم این است که این نظریه در نظر نمیگیرد که افراد با سطوح درآمدی مختلف آزادی زیادی در تقاضا ندارند و در نتیجه در فرآیند دادوستد دخیل نیستند.
[…] انقلاب مارجینال یا مارجینالیسم چیست؟ […]