مارکسیسم چیست و مارکسیست‌ها چه کسانی هستند

41
0

اندکی پس از مرگ کارل مارکس در سال ۱۸۸۳، مکتب اقتصادی مارکسی به‌وجود آمد که تحت رهبری نزدیک‌ترین یاران مارکس، به‌ویژه فریدریش انگلس و کارل کائوتسکی (هر دو آلمانی) شکل گرفت. با این حال، مکتب مارکسی خیلی زود درگیر بحثی «تجدیدنظرطلبانه» شد. این درگیری در واقع چالش انسان‌گرایانه‌ای بیود که ادوارد برنشتاین علیه تفسیر ماتریالیستی قدیمی از مارکس مطرح کرد. برنشتاین (۱۸۹۹) به‌طور مشخص این دیدگاه مارکسی را به چالش کشید که می‌گفت فروپاشی سرمایه‌داری «اجتناب‌ناپذیر» است و بنابراین اگر قرار است سوسیالیسم وجود داشته باشد، باید یک انتخاب آگاهانه باشد که از طریق نظام سیاسی و آموزشی هدایت شود، نه اینکه صرفاً آماده‌سازی برای انقلاب «اجتناب‌ناپذیر» باشد. دیدگاهی مشابه را سیدنی وب و سوسیالیست‌های فابیانی در بریتانیا و ژان ژورس در فرانسه اتخاذ کردند.

پیام سیاسی برنشتاین به یک بحث اقتصادی درباره نظریه بحران و فروپاشی تبدیل شد. مارکس در جلد دوم سرمایه پیشنهاد کرده بود که تعداد شرایط لازم برای رشد پایدار به‌قدری زیاد است که سرمایه‌داری نمی‌تواند از فروپاشی بگریزد. در پی او، میخائیل توگان-بارانوفسکی (۱۹۰۵) این نظر را رد کرد و استدلال نمود که سرمایه‌داری می‌تواند به رشد پایدار دست یابد و بنابراین فروپاشی سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر نیست. همچنین تجربه عملی نیز نشان می‌داد که سرمایه‌داری در اوایل دهه ۱۹۰۰ وارد مرحله‌ای بهبود‌یافته شده است.

انشقاق در نظر مارکسیست‌های ارتدوکس

تمام چهره‌های بزرگ مکتب ارتدوکس مارکسی – کارل کائوتسکی، رزا لوکزامبورگ، گئورگی پلخانوف و دیگران – علیه برنشتاین و تجدیدنظرطلبان وارد میدان شدند. با این حال پاسخ ارتدوکس‌ها یکدست نبود و خودشان نیز در جریان مباحثه دگرگون شدند. برای نمونه، کائوتسکی ابتدا پاسخ داد که اساساً هیچ نظریه فروپاشی در آثار مارکس وجود ندارد و سپس در سال ۱۹۰۲ پذیرفت که نوعی نظریه «رکود مزمن» وجود دارد – نه یک فروپاشی ناگهانی، بلکه تأکید بر شدت‌یافتن بحران‌های مکرر. این دیدگاه توسط لویی بودن نیز بیان شد.

چرخش دیگری را رزا لوکزامبورگ در سال ۱۹۱۳ مطرح کرد. او استدلال نمود که روشن نیست «انباشت مازاد» قرار است چه دستاوردی داشته باشد، به‌ویژه اگر کسی برای خرید کالاهای تولیدشده در روند گسترش تولید وجود نداشته باشد و در نتیجه مازاد تحقق نیابد. او بارها پرسید: «تقاضا برای این کالاها کجاست؟» در نقد خود بر نظام مارکسی، استدلال کرد که بحران در یک نظام بسته اجتناب‌ناپذیر است، اما در نظامی باز (یعنی نظامی با مصرف برون‌زا)، می‌توان با یافتن خریداران جدید در کشورهای غیرسرمایه‌داری از بحران جلوگیری کرد یا حداقل آن را به تعویق انداخت. او امپریالیسم را رقابت ملت‌های سرمایه‌دار برای یافتن همین مصرف‌کنندگان دانست. اما ولادیمیر ایلیچ لنین (۱۹۱۶) و نیکولای بوخارین (۱۹۱۷) با نظریه لوکزامبورگ مخالفت کردند و دیدگاه خود را درباره امپریالیسم مطرح نمودند. آنان استدلال کردند که امپریالیسم نتیجه رقابت سرمایه‌داران برای «رانت سود» است، نه الزاماً تلاشی برای جلوگیری از بحران. آنان جنگ جهانی اول را دقیقاً شکلی «داغ» از سرمایه‌داری رقابتی قلمداد کردند.

اتریشی‌ها وارد کار می‌شوند

بحث تجدیدنظرطلبی گروهی از حقوق‌دانان و اندیشمندان وینی موسوم به «مارکسیست‌های اتریشی» – ماکس آدلر، اتو باوئر، رودلف هیلفردینگ و کارل رنر – را به تکاپو واداشت. بر خلاف آلمانی‌ها، اتریشی‌ها کمتر به استراتژی انقلابی توجه داشتند و بیشتر به تحلیل نظری مارکسی پرداختند. این امر باعث شد نوعی نگرش شبه‌تجدیدنظرطلبانه را بپذیرند.

مارکسیست‌های اتریشی به‌شدت تحت تأثیر فلسفه نئوکانتی و فلسفه پوزیتیویستی نوظهور در وین بودند. در چشم‌انداز آنان، نظام مارکسی یک نظام پژوهش جامعه‌شناختی بود؛ یا دقیق‌تر، یک نظریه اقتصادی که درون یک نظریه اجتماعی کلی‌تر جای داشت و روابط اقتصادی در آن نقش مرکزی داشت.

[آنچه بعدها به «مارکسیسم غربی» در دهه ۱۹۲۰ معروف شد – با کارهای گئورگ لوکاچ (۱۹۲۳) و مکتب فرانکفورت (هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و غیره) – تا حدی از همین رویکرد «جامعه‌شناختی» الهام گرفت، اما از تمرکز اتریشی‌ها بر اقتصاد سیاسی فاصله گرفت و به نقش دولت در جامعه، فلسفه، فرهنگ و هنر پرداخت؛ یعنی بر عنصر ذهنی انسان تأکید بیشتری کرد. اما وارد این بحث نمی‌شوم!

مارکسیست‌های اتریشی همزمان با مکتب نئوکلاسیک اتریشی بودند و بنابراین ناچار بودند جنبه‌های نظری اقتصاد مارکس را جدی‌تر بگیرند و به نقدهای نئوکلاسیک‌ها توجه بیشتری داشته باشند. نقدهای مهمی بر نظریه ارزش مارکس از سوی اقتصاددانان نئوکلاسیک چون فیلیپ ویکستید، ویلفردو پارتو و به‌ویژه اویگن بوم-باورک (۱۸۹۶) مطرح شد. آنان مدعی بودند در «نظریه ارزش-کار» مارکس ناسازگاری‌هایی وجود دارد. به‌ویژه «مسئله تبدیل» (Transformation Problem) – تبدیل ارزش‌های کار به قیمت‌های تولید – را برجسته کردند.

دفاع از نظریه مارکسی در برابر چالش بوم-باورک عمدتاً توسط مارکسیست‌های اتریشی، به‌ویژه رودلف هیلفردینگ (۱۹۰۴) صورت گرفت. لادیسلاوس فون بورتکیویچ (۱۹۰۷) نشان داد که راه‌حل «کمی» مارکس برای مسئله تبدیل ناقص است و راه‌حل خود را ارائه داد. در اثری کمتر شناخته‌شده، ولادیمیر دیمیتری‌یف (۱۸۹۸) نیز راه‌حلی دیگر داده بود. این بحث تا احیای مارکس در دهه ۱۹۴۰ مسکوت ماند.

مارکسیست‌ها پس از جنگ جهانی اول

مکتب مارکسی در سال ۱۹۱۸ با دو چالش بزرگ روبه‌رو شد: پیامدهای جنگ جهانی اول در آلمان و اتریش، و موفقیت انقلاب بلشویکی در روسیه. پس از پایان جنگ، نظام‌های اقتصادی و سیاسی هر دو کشور آشفته بود. دموکرات‌های اجتماعی در هر دو کشور ناگهان به قدرت رسیدند که در میان آنان مارکسیست‌های بسیاری حضور داشتند.

در آلمان «کمیته اجتماعی‌سازی» به ریاست کارل کائوتسکی و رودلف هیلفردینگ و با مشارکت اقتصاددانان اصلاح‌طلب چپ‌گرا مانند امیل لدرر، ادوارد هایمان، آدولف لو و (شگفت‌آورانه) یوزف شومپیتر تشکیل شد تا گذار را مدیریت کنند. هیلفردینگ در دهه ۱۹۲۰ دو بار وزیر دارایی دولت سوسیال‌دموکرات شد. در اتریش، کارل رنر صدراعظم (و بعداً رئیس‌جمهور) شد و اتو باوئر به سمت وزیر امور خارجه رسید (وزیر دارایی‌شان هم باز یوزف شومپیتر بود که مسئولیت تورم افسارگسیخته بر دوش او گذاشته شد).

مارکسیست‌ها، به‌ویژه مارکسیست های اتریشی، نقش مهمی در سیاست اروپای مرکزی تا ظهور فاشیسم در دهه ۱۹۳۰ داشتند. با مشکلات ناشی از خلع سلاح، ابرتورم، غرامت‌های جنگی و سپس رکود بزرگ ۱۹۲۹، چالش‌های اقتصادی حاد شد و تقریباً همه آنها را مقصر دانستند. علاوه بر این، با موفقیت انقلاب روسیه که تخیلات را برمی‌انگیخت، احزاب میان گرایش به سوسیالیسم کامل و رویکرد تدریجی و عمل‌گرایانه به اصلاحات اجتماعی شکاف برداشتند.

پس از شکست انقلاب آلمان ۱۹۱۸ و سرکوب و قتل عام گسترده مارکسیست‌ها از جمله روزا لوکزامبورگ، مارکسیست‌ها به‌طور کلی گزینه دوم را برگزیدند. برای توجیه این موضع تازه و آرام‌کردن نگرانی‌های طبقه متوسط، از نظریه فروپاشی فاصله گرفتند و ایده تجدیدنظرطلبانه را پذیرفتند که سوسیالیسم «انتخاب آگاهانه» پرولتاریا است، نه نتیجه اجتناب‌ناپذیر. استثنای بزرگ، هنریک گروسمن (۱۹۲۹) و اتو باوئر (۱۹۳۶) بودند که نظریه‌ای تازه و رسمی‌تر درباره فروپاشی بر اساس «کم‌مصرفی» ارائه کردند.

به جز شومپیتر بداقبال، اقتصاددانان رقیب مکتب اتریشی که در دوران امپراتوری هابسبورگ نقش پررنگی داشتند، به مشاغل خصوصی و اتاق‌های بازرگانی پناه بردند و وقایع را از دور نظاره کردند. آنان به‌شدت از برنامه‌های سوسیال‌دموکرات‌ها برای ملی‌سازی صنایع و ایجاد نظام‌های بیمه اجتماعی خشمگین بودند. در همین دوره بود که «بحث محاسبه سوسیالیستی» با لودویگ فون میزس و فریدریش فون هایک شکل گرفت. برنامه‌ریزان مارکسیست اتریشی در این جدال، پشتیبانی اقتصاددانان پارتویی همدل مانند اسکار لانگه و ابا لرنر را داشتند. دیگر اقتصاددانان نزدیک‌تر به سنت مارکسی همچون فرد تیلور، امیل لدرر، یاکوب مارشاک و هنری دیکینسون نیز در این مباحثه جانب مارکسی‌ها را گرفتند.

مسئله برنامه‌ریزی در خود شوروی هم مطرح بود. در دهه ۱۹۲۰، جدال اصلی بر سر اولویت‌دادن به صنعت یا کشاورزی بود. یوگنی پروبراژنسکی (۱۹۲۲، ۱۹۲۶) شدیداً طرفدار صنعتی‌سازی سریع به بهای از بین رفتن کشاورزی بود. او این امر را از طریق آنچه «انباشت سوسیالیستی بدوی» می‌نامید پیگیری می‌کرد. (یعنی جایگزینی بازارها با انحصارهای دولتی در تجارت محصولات کشاورزی).  نیکولای بوخارین اما استدلال می‌کرد مصادره مازاد دهقانان باعث فروپاشی کامل بخش کشاورزی می‌شود. سیاست «نپ» (سیاست اقتصادی نوین) بوخارین، که بر بازار و حفظ مازاد تولید توسط دهقانان متکی بود، در ۱۹۲۱ تحت رهبری لنین به اجرا درآمد. اما با قدرت‌گیری استالین، نپ کنار گذاشته شد، کشاورزی با ترور و اشتراکی‌سازی تحت سلطه قرار گرفت و ایده صنعتی‌سازی پروبراژنسکی دوباره مطرح شد. تنها پس از مرگ استالین در دهه ۱۹۵۰ بود که روش‌های برنامه‌ریزی شوروی با آثار اسکار لانگه و لئونید کانتورویچ و استفاده از نظریه قیمت‌گذاری نئوکلاسیک – نه نظریه ارزش-کار مارکسی – بازسازی شد.

نئومارکسیست‌ها می‌آیند

در دوران میان‌دوجنگ (۱۹۱۸–۱۹۳۹)، در حالی‌که مارکسیسم به‌عنوان یک نیروی سیاسی بزرگ در حال ظهور بود، به‌طور متناقضی، اقتصاد مارکسی در حاشیه قرار گرفت؛ دست‌کم خارج از محافل کاملاً متعهد مارکسیستی این اتفاق رخ داد. اقتصاد نئوکلاسیک، پس از شروعی نه‌چندان مطمئن، به تدریج جایگاه خود را تثبیت می‌کرد و نظریه‌های اقتصادی مبتنی بر سنت کلاسیک، همچون دیدگاه‌های کارل مارکس، کهنه و منسوخ به‌نظر می‌رسیدند. مکتب نهادگرایی نیز بخشی از جذابیت را به خود تخصیص داد. مشکلات عملی سیاسی و اقتصادی آن دوره، ظهور فاشیسم، «وحشت سرخ» در آمریکا (و جاهای دیگر)، گسترش نظریه مارکسی به حوزه‌های جامعه‌شناسی و فلسفه، و برنامه‌ریزی متمرکز الهام‌گرفته از شوروی، همگی باعث شدند که نظریه اقتصادی موجود در آثار مارکس به حاشیه رانده شود. می‌توان گفت که تا دهه ۱۹۴۰، بیشتر مردم (به‌ویژه در ایالات متحده و بریتانیا) تقریباً فراموش کرده بودند که مارکس اساساً یک اقتصاددان بوده است!

در دهه ۱۹۴۰، چندین اثر مهم به زبان انگلیسی منتشر شد که کارل مارکس را دوباره به‌عنوان اقتصاددان مطرح می‌کردند — از جمله آثار موریس داب (۱۹۳۷، ۱۹۴۶)، جون رابینسون (۱۹۴۲) و پل سویزی (۱۹۴۲). این روند با دو اثر تأثیرگذار دیگر از پل باران (۱۹۵۷) و ارنست ماندل (۱۹۶۲) ادامه یافت که سرانجام اقتصاد مارکسی را دوباره روی نقشه علم اقتصاد قرار دادند.

آثار سویزی و رابینسون به‌ویژه به‌خاطر تمرکز دوباره بر نظریه ارزش مارکس اهمیت دارند — چیزی که موجب شد «مسئله تبدیل» که مارکسیست‌های قدیمی را گرفتار کرده بود، دوباره مطرح شود.

آثار اقتصاددانان آمریکایی‌ — پل باران (۱۹۵۷) و سپس سویزی (۱۹۶۶) — به‌طور خاص با رونق اقتصادی پس از جنگ در اقتصادهای سرمایه‌داری غربی همخوانی داشتند؛ رونقی که به‌نظر می‌رسید پیش‌بینی «رکود مزمن» مارکسیست‌های قدیمی را باطل کرده است. قانون «کاهش نرخ سود» مارکس کار نمی‌کرد. آنچه باران و سویزی پیشنهاد دادند این بود که در شرایط سرمایه‌داری انحصاری، چنین گرایشی وجود ندارد، چراکه قیمت‌ها بر اساس «مارک‌آپ» تعیین می‌شوند. در نتیجه، منبع بحران نه کاهش سود، بلکه گرایش به افزایش مازاد است. در سرمایه‌داری انحصاری، نیاز به یک منبع خارجی تقاضا و فرصت‌های سودآور برای سرمایه‌گذاری وجود دارد. این امر سرمایه‌داری انحصاری را به‌طور تهاجمی‌تر نسبت به سرمایه‌داری رقابتی به بیرون‌نگری سوق می‌دهد. بر همین اساس بود که باران و سویزی نظریه متمایز خود درباره امپریالیسم و وابستگی مرکز-پیرامون را توسعه دادند؛ نظریه‌ای که وضعیت توسعه‌نیافتگی اقتصادی در جهان امروز را توضیح می‌دهد.

در فرانسه، ارنست ماندل (۱۹۶۲) کوشید تا منبع بحران را نه در افزایش مازاد، بلکه در قانون کاهش نرخ سود در طول امواج بلند کوندراچف جای دهد. او ادعا می‌کرد که نرخ سود، نرخ انباشت را تعیین می‌کند و نرخ انباشت امواج را به‌وجود می‌آورد.

خط فکری‌ای که باران، سویزی و ماندل آغاز کردند، گاهی «مکتب نئومارکسی» یا صرفاً «اقتصاد سیاسی رادیکال» نامیده می‌شود که در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ موج عظیمی از آثار را به‌راه انداخت. کانال‌های اصلی این جریان نشریاتی چون New Left Review، انتشارات Monthly Review Press و بعدها Review of Radical Political Economy بودند.

شاخه‌های متعدد نئومارکسی نیز پدید آمدند که بسیاری از مضامین و نتایج مکتب مارکسی را دنبال کردند، هرچند نمی‌توان آن‌ها را کاربردهای دقیق و سخت‌گیرانه نظریه مارکسی کلاسیک دانست. از جمله می‌توان به «مکتب وابستگی» در توسعه (مرتبط با رائول پره‌بیش و آندره گوندر فرانک)، «مکتب نظام‌های جهانی» (مرتبط با امانوئل والرشتاین) و کارهای اقتصاد سیاسی رادیکال دیوید ام. گوردون، ساموئل بُولز، هربرت گینتیس و دیگران اشاره کرد. یک مکتب جداگانه (و غیرمرتبط) هم «مکتب مارکسی تحلیلی» است که معمولاً با آثار جان رومر و جان الستِر مرتبط دانسته می‌شود و می‌کوشد برخی گزاره‌های مارکسی را به فردگرایی روش‌شناختی متعارف (یعنی با عاملان عقلانی حداکثرساز مطلوبیت و غیره) فروبکاهد.

علاوه بر این‌ها، توسعه‌های پس از جنگ در اقتصاد مارکسی در کشورهای دیگر نیز بسیار تأثیرگذار بودند، هرچند هنوز وارد بازار انگلیسی‌زبان نشده‌اند. مارکسیسم ژاپنی، برای نمونه، مدت‌ها منبع آثار سنتی بوده است — به‌گونه‌ای که اقتصاد مارکسی در مقطعی تقریباً «ارتدکسی» دانشگاهی در ژاپن بود. علاوه بر میچیو موریشیما و شیگتو تسورو، آثار کوزو اونو، نوبوئو اوکیشیو و ماکوتو ایتو به‌ویژه قابل توجه‌اند. آثار «مکتب تنظیم فرانسه» (رابرت بویه، میشل آلیتا، آلن لیپیتز و دیگران) نیز بنیانی التقاطی‌تر دارند و از نظر رویکرد به پست‌کینزی‌ها نزدیک‌ترند.

در اروپای مرکزی، بحثی که توگان-بارانوفسکی آغاز کرده بود، سنتی از نظریه‌های چرخه کسب‌وکار چندبخشی ایجاد کرد که تا دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ ادامه یافت. این را می‌توان از منظر طرح بازتولید گسترده مارکس یا نظریه بحران او دید. آثار مهم شامل نظریه‌های رشد ساختاری آدولف لو، واسیلی لئونتیف و مکتب کیل، و کار گریگوری فلدمن درباره مدل‌های رشد دو‌بخشی در شوروی است. نظریه چرخه‌های توزیعی میخائیل کالکی نیز تا حد زیادی در پاسخ به بحث مارکسی درباره بحران‌های «کم‌مصرفی» شکل گرفت.

یکی از مهم‌ترین نقدهایی که به مارکسیست‌ها می‌شود این است که نظریه کاپیتال مارکس را مانند بتی در پیش روی خود گذاشته‌اند. اگرچه مارکس احتمالا قوی‌ترین و منسجم‌ترین نقد تاریخ را به نظام سرمایه‌داری وارد کرده است و هنوز هم مطالعه کتاب سرمایه مارکس بهترین منبع برای درک دقیق سرمایه‌داری است، اما باید پذیرفت که برخی نظریات مارکس چندان قابل دفاع نیستند.

امروزه به وضوع نظریه ارزش مارکس نمی‌تواند بخش مهمی از قیمت‌ها و ارزشگذاری‌ها را تبیین کند همچنین همانطور که پیشتر گفته‌ام حتی نظریه مارکس آنطور که ادعا می‌کرد علمی هم نبود. (اگرچه حتی اگر علمی هم باشد خود علم محل پرسش است یا باز هم اگرچه حتی اگر علمی هم باشد و علم هم محل پرسش نباشد، لزوما صحیح نیست. درواقع امر علمی به معنای امر صحیح نیست. برخلاف گفته فاشیست‌ها)

همانطور که بارها گفته‌ام، اقتصاد علم ایجاد انگیزه‌هاست (نه علم مطالعه انگیزه‌ها) جامعه آرمانی کمونیستی اگر واقعا همچین جایی وجود داشته باشد، ساختنی است نه به وجود آمدنی. تا زمانی که مارکسیست‌ها تنها به پدیده‌ها نگاهی انتزاعی داشته باشند. همچنان مارکسیست هستند و مارکس تکلیف خود را با مارکسیست‌ها مشخص کرده است.

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn