حدود پنج سال پیش چنین متنی نوشتم.
با این حال پس از پنج سال که به آن متن باز میگردم اگرچه میبینم همچنان شهود خوبی از آن دریافت میکنم اما چیزی در آن کم است. یکی از اصلاحاتی که میخواهم در آن متن ایجاد کنم این است که عدالت از نظرم دیگر یک ارزش مطلق نیست.
در واقع اگر چیزی را به عنوان یک ارزش مطلق در نظر بگیریم، دچار نوعی «همان گویی» شده ایم. ما سعی میکنیم تمام ارزشهایی را که در نظرمان خوب و مفید است را به آن مفهوم نسبت داده و آن را یک ارزش مطلق تلقی کنیم.
به عنوان مثال وقتی میگوییم عدالت یک ارزش مطلق است، در مرحله بعد باید بگوییم که دوستی، راستگویی، حسن ظن، کمک به همنوع و… نیز رفتاری عادلانه است. حتی دوری از افراط و تفریط نیز رفتاری از سر عدالت است. در نتیجه عدالت تبدیل به یک ارزش مطلق میشود.
اما ما در اینجا چیزی نگفتیم بلکه با استفاده از کلمات، صرفا مفاهیم قدیمی را در یک قالب جدید ریخته و آن را دوباره بیان کردیم. به همین خاطر است که این گزاره که «عدالت منشا امر اخلاقی است» همواره صحیح است. چرا که ما قبل از آن گفته ایم که هر امر اخلاقی عادلانه است و در نتیجهی این گزاره، به خودی خود گزاره دوم ساخته میشود. این را میتوان در مورد هر ارزش مطلق اخلاقی دیگر نیز استفاده کرد به عنوان مثال وقتی میگوییم شجاعت، تساهل، دوستی، انسانیت و… یک امر اخلاقی است باز هم درگیر همین مغالطه شدهایم.
اما اینکه امروز نظرم در مورد امر اخلاقی چیست در ادامه بیان میکنم.
عمل به مثابه امر اخلاقی
پیشتر در متنی دیگر نظرم را در مورد «کوگیتوی» دکارت بیان کردهام:
در آن متن گفتهام که انسان در اندیشه خود را باز مییابد. در شک کردن موجود است و خارج از آن هویت و موجودیتی ندارد. از این رهگذر به تشویش اگزیستانسیال میرسیم.
زندگی ما هیچ سبقه و سابقهای نداشته است. ما هرگز نمیدانیم کدام راه صحیح است و کدام راه اشتباه. حتی اگر به صورت کاملا اتفاقی راه درست را برویم یا سخنی به حقیقت بگوییم، هرگز متوجه آن نخواهیم شد چرا که هیچ مبنایی برای این که بدانیم کدام حرف حقیقت است نداریم.
حتی با رجوع به متن مقدس نیز باید رویکردی هرمنوتیک داشته باشیم و با متن مقدس به شیوه بازگشتی (بازگشت به خود) مواجه شویم. بنابراین حتی نمیتوان ادعا کرد کسی که با استفاده از متن مقدس راه و روشی را پیش میکشد، ارتباط مستقیمی با امر مطلق یا قدسی دارد. در واقع ما درگیر نوعی بنیادگرایی شدهایم و متوجه نیستیم که حتی هنگامی که با متن مقدس مواجه میشویم در حال بازگشت به خود هستیم نه امر مقدس.
در نتیجه آن چه که میماند خود ما هستیم و شکی که در زندگیمان داریم. شک به این که آیا اشتباه میکنیم یا خیر. آیا راه درست را میرویم یا خیر. یا حتی از دیدگاه متشرعین آیا توبه و انابه ما یا راز و نیاز ما قبول درگاه حق قرار گرفته است یا خیر. این سرگردانی میان خوف و رجا، میان شک و یقین. ما را از مقام حیوانیت به انسانیت ارتقاء میدهد.
در واقع بدون این شک، ما چیزی جز ماشین نیستیم. سایر اعمال ما از سر غریزه و عادت است و تنها زمانی که به خود رجوع کرده و شک میکنیم، آن زمان است که به معنای واقعی کلمه انسان هستیم.
اما این شک چگونه میتواند اخلاقی باشد؟ زمانی که شک تبدیل به عمل شود. تشویش اگزیستانسیال به خودی خود اخلاقی است چرا که نشان میدهد ما هنوز انسان هستیم. این تشویش را میتوانید وجدان آگاه لقب بدهید یا نفس لوامه یا هرچیز دیگری که بخواهید. مهم ذات وجود آن است. اما عملی که پس از آن میآید تعیین میکند که آیا کار شما اخلاقی است یا خیر.
هنگامی که شما وارد حیطه شک شدید. یعنی انسانیت شما به کار افتاده است. یعنی شما از حیطه حیوانیت وارد حیطه انسانیت شده اید. یعنی شما دیگر ماشین نیستید. حال باید انتخاب کنید. کدام کار را انجام میدهید؟ کاری که به سود شماست؟ کاری که لذت کوتاه مدت دارد؟ کاری که لذت بلند مدت دارد؟ کاری که به نفع شخصی خود شماست؟ کاری که به نفع جامعه است؟
شما در نهایت انتخاب خواهید کرد. از انتخاب گریزی نیست. حتی اگر انتخابی نکنید، باز هم انتخاب کردهاید که انتخابی نکنید. اما اینکه مکانیسم انتخاب شما بر چه اساسی باشد اهمیت دارد. فراموش نکنید، همانطور که روش بازگشت به خود، تنها راه موجودیت انسان است، از طرف دیگر همانطور که گفته شد، این بازگشت به خود باعث نوعی بنیادگرایی هم میشود. بنیادگراها همواره به بنیادهای تفکر خود ارجاع میدهند بدون اینکه در خارج از ذهن و ایده و تفکر خود دستاویزی برای توجیه کارهای خود داشته باشند. از این منظر مدرنیته و تفکر مدرن هم نوعی بنیادگرایی است. بنابراین با تکیه صرف بر آنچه که از خود ما صادر میشود، نمیتوان عملی را توجیه کرد.
اجازه دهید با یک مثال توضیح دهم. فرض کنید دوست نزدیک شما مرتکب قتلی شده و آن را با شما در میان گذاشته است. شما باید تصمیم بگیرید. آیا با دوستتان همکاری میکنید که جنازه را از بین ببرید؟ آیا او را به پلیس معرفی میکنید؟ یا نه در بی عملی محض به سر برده و سالها خود را درگیر این تصورات موهوم میکنید که هم در قتل شریک شدهاید و هم رفاقت را کامل نکردهاید.
شما در نهایت انتخاب خواهید کرد اما همین که تشویش اگزیستانسیال داشتید، به خودی خود نشان میدهد که شما انسان هستید. اگر بدون تفکر. بدون لحظهای مکث و بدون در نظر گرفتن سایر انتخابات تنها بر اساس پیش فرضهای قدیمی (رفاقت مهمتر از هر چیزی است یا قانون بالاتر از هر چیزی است) تصمیم بگیرید در واقع شما دیگر انسان نیستید بلکه به مقام حیوانی تنزل کردهاید. حتی اگر انتخاب شما از نظر منطقی و اخلاقی قابل دفاع باشد.
ریسک، تشویش و فایدهگرایی
معمولا برای تبلیغ فایدهگرایی که بعدا نوعی لیبرالیسم از دل آن خارج شد، میگویند اگر هرکس به دنبال منفعت خود برود، منفعت کل جامعه بهبود پیدا میکند. در واقع یک تکه کوچک از یک کیک بزرگ بهتر از یک تکه برابر از کیکی کوچک است. آدام اسمیت در باب فایدهگرایی میگوید که «قصاب برای رضای خدا گوشت را از دامدار نمیخرد تا به شهر آورده و بفروشد، بلکه منفعت خود را مد نظر دارد»
با این همه امروز میدانیم که اقتصاد اینگونه کار نمیکند. اگرچه ایدههای اسمیت زندگی ما را بهبود داده است. اما امروز متوجه شدهایم که در جامعه افزایش بهرهوری سقف دارد. در واقع از نقطهای به بعد ما در یک بازی مجموع صفر قرار داریم.
اجازه بدهید با یک مثال بحث را گسترش بدهم. بیایید در مورد قصاب مد نظر آقای اسمیت بیشتر صحبت کنیم. آقای قصاب گوشت را از دامدار خریده و به مغازه آورده است. در نتیجه اسپرد یا کارمزدی دریافت میکند که مابه التفاوت خرید گوسفند و فروش گوشت آن است. اگر این اسپرد بالا باشد، قصابهای دیگر نیز وارد شده و با خرید و فروش گوشت، قیمت فروش گوسفند را به خرید گوشت نزدیک میکنند. تا جایی که اسپرد آنقدر کم میشود که برای بسیاری از افراد صرفه اقتصادی ندارد که وارد حرفه قصابی شوند. در این نقطه بازار به کارایی خود رسیده و اصطلاحا بهرهوری بیشینه شده است.
به یکباره در حرکتی هماهنگ شده، تمام دامدارها تصمیم میگیرند که به جای فروش گوشت به قصابی، به صورت مستقیم گوشت را به مردم عادی عرضه کنند. برای این کار، دامدارها پلتفرمی توسعه میدهند که با استفاده از آن میتوانند گوشت را مستقیما به مصرف کننده بفروشند.
سوال در اینجا این است که آیا در این مثال، ارزش کاهش یافته یا افزایش یافته است؟
بخشی از مزیتهای این کار این است که بهرهوری کمی بیشتر شده است (اگرچه میتوان مناقشه کرد چرا که مشخص نیست پلتفرم جدید چقدر کارایی دارد)، احتمالا گوشت با قیمت کمتری به مردم میرسد. همچنین بخشی از سرمایه کشور آزاد شده و میتواند به بخشهای دیگری با بهرهوری بالاتر منتقل شود. با این حال مشکلاتی نیز وجود دارد. یکی از مشکلات این است که کسب و کارها کاهش پیدا کردهاند. برخی املاک تجاری بلااستفاده باقی میمانند. مردم مجبور میشوند به فروشندگان پلتفرم اعتماد کنند در حالی که پیش از آن میتوانستند قبل از خرید، گوشت را امتحان کرده یا از کسی خریداری کنند که مورد اعتماد بوده و گوشت را میشناخت. همچنین در مورد آزاد شدن سرمایه نمیتوان با قطعیت سخن گفت. از آنجایی که تخصص قصاب به سختی میتواند در جای دیگر استفاده شود، ممکن است قصابها مجبور شوند به کارهایی با بهرهوری به مراتب پایینتر روی بیاورند. در کنار آن تمرکز ثروت نیز رخ خواهد داد که میتواند منجر به کاهش بهرهوری شود.
حال فرض کنیم که قصابها برای حفظ شغل خود به مقابله با پلتفرم بپردازند و بتوانند آن را از ادامه کار بازدارند. در نهایت پلتفرم با شکست مواجه شده و دامدارها مجبور خواهند شد گوشت خود را برای قصابها ارسال کنند. در این حالت، بخشی از سرمایه حداقل برای مدتی درگیر یک پروژه بوده که هیچ بهرهوری و امتیاز مثبتی نداشته و صرفا برای رضای خدا به مردم پول میداده است.
به نظر میرسد اگر هرکس به سمت افزایش ارزش مورد نظر خود حرکت کند، ممکن است ارزشی از جامعه کم شود. در مثال ما دامداران برای افزایش ارزش خود حرکت کردند اما ارزشی که مد نظر قصابها بود، کاهش پیدا کرد. همچنین قصابها نیز برای حفظ ارزش و مطلوبیت خود تلاش کردند بنابراین ارزشی که مد نظر دامداران بود یعنی افزایش درآمد از فروش مستقیم گوشت، کم کردند.
در اینجا مشخص است که افزایش مطلوبیت فردی لزوما به معنای افزایش مطلوبیت جامعه نیست. چه بسا قصابهای بیکار به مشاغلی مانند زورگیری، دزدی و… بپردازند. پس چه چیز است که واقعا منجر به رشد اقتصاد و توسعه جامعه میشود؟ ریسک کردن.
ریسک کردن است که منجر به افزایش ارزش در جامعه میشود. دلیل آنکه لیبرال سرمایهداری یک ایده نسبتا پایدار اجتماعی-سیاسی است این است که ریسکها را در سطح جامعه توزیع میکند.
فرض کنید شما یک ایده در ذهن دارید که نمیدانید آیا این ایده کارایی لازم را دارد یا نه. دو راه پیش رو دارید. اول آنکه ریسک کرده و ایده خود را عملی کنید. راه دوم این است که از یک صندوق سرمایهگذاری کمک گرفته و ریسکها را به او محول کنید. راه حل اول نوعی توزیع قدرت در پی دارد و راه حل دوم نوعی تمرکز قدرت.
پر واضح است که در راهحل اول اگر ایده با شکست مواجه شود، به کل جامعه ضرر هنگفتی وارد نمیشود. تنها ممکن است خود فرد از عهده اجرایی کردن ایده برنیاید و شکست بخورد. ایدههای بسیار زیادی هرروزه در کشورهای آزاد ایجاد شده و شکست میخورند. برآیند تمام این ایدههای شکست خورده تبدیل به یک اقتصاد پویا و کارآمد میشود.
اما در راهحل دوم، حتی یک اشتباه کوچک میتواند منجر به سلسلهای از رویدادها شود که در نهایت کل جامعه را با خطر مواجه میکند. اگر آن صندوق سرمایهگذاری به خاطر انباشته شدن مداوم ریسکها شکست بخورد، تمام پروژههای آتی و فعلی شرکت با مشکل مواجه خواهند شد و در نهایت کل جامعه زیان میکند.
چرا کشورهای توتالیتر محکوم به شکست هستند؟
رشد اخیر کشورهای خاورمیانه، باعث شده است که عوام تصور کنند که شیوه حکمرانی در این کشورها باعث چنین رشدی بوده است. یکی دیگر از دلایلی که عوام اقبال گستردهای به سیستم پادشاهی پیدا کردهاند، در این حقیقت نهفته است که کشور ما دوره هرج و مرج خود را سپری میکند. در این متن توضیحات بیشتری دادهام:
اما چرا کشورهای توتالیتر میتوانند چنین رشدی را رقم بزنند. دلایل بسیار زیادی برای چنین رشدی وجود دارد. اول آنکه در کشورهای نفتی خلیج فارس، از آنجایی که نفت به عنوان بزرگترین رانت دولتی در اختیار حاکمیت است، نفوذ حاکمیت افزایش پیدا میکند.
به عنوان مثال، وقتی که کشور فرانسه برای واردات نفت یا گاز از قطر اقدام میکند، مستقیما با مقامات قطری وارد مذاکره میشود. پر واضح است که چنین رابطه نزدیکی میتواند نفوذ بسیار زیادی برای افراد سرشناس در حاکمیت ایجاد کند. حتی ممکن است چند صباحی مسئولین کشورهای غربی برای دستبوسی به خدمت امرا و پادشاهان این کشورها شرفیاب شوند. اما این مساله تنها به خاطر نفت است نه قدرت واقعی این کشورها.
از طرف دیگر، وقتی چنین تمرکز ثروت عظیمی در اختیار چند فرد قرار بگیرد، آن افراد میتوانند ایدههای جاه طلبانه خود را پیاده سازی کنند. ایجاد یک راهآهن سراسری از شمال به جنوب، سرمایهگذاریهای بی برنامه بر روی خطوط هوایی، خرید تیمهای فوتبال دنیا، ساخت ورزشگاههای جدید و… چنین هزینهکردهایی برای افراد عادی در همان کشورها قابل انجام نیست و برای افراد منتفذ در همان کشورها تنها پول خرد است. برای یک تاجر نفتی که روزانه چند صد میلیون دلار درآمد کسب میکند، هزینه کردن 10 میلیون دلار برای یک سال تا تنها نام اتحاد بر روی یک ورزشگاه قرار داده شود پول خرد هم نیست.
اما آیا چنین وضعیتی قابل امتداد است؟ بیایید با ریسکها بسنجیم. هرکاری در دنیا دارای ریسک است و تنها دلیلی که سرمایهداری ادامه پیدا میکند، این است که ریسکها را بین جامعه توزیع میکند. در دوران ابتدایی سرمایهداری، هرگز حاکمیتها وارد فضای استعماری نشدند بلکه حق استعمار را به تاجران میفروختند و آنها بودند که به نام پادشاه به کشف دنیای جدید میپرداختند. در واقع تامین مالی کشتیهای تجاری، توسط پادشاه انجام نمیشد بلکه خود تاجران چنین میکردند. اگر تاجر موفق میشد، موفقیت عظیمی کسب کرده بود و اگر شکست میخورد مشکلی برای حاکمیت پیش نمیآمد. نکته طنز ماجرا اینجاست که از قضا هنگامی که حاکمیتها وارد دنیای استعمار شدند، شکست آنها قطعی شد. انگلستان، هلند، اسپانیا، پرتغال، فرانسه، آلمان و حتی ایالات متحده. تا زمانی که استعمار را به شرکتهای تجاری سپرده بودند، همه چیز به خوبی پیش میرفت اما هنگامی که خود حاکمیت به عنوان سردمدار استعمار وارد کشور شد، ریسکها آنقدر روی هم انباشته شد که نتوانست آنها را تحمل کند و در نهایت دچار شکست شد.
چرا چنین اتفاقی رخ میدهد؟ هنگامی که یک تاجر به تجارت میپردازد، شکست و پیروزی او تنها مربوط به خودش است، اما شکست و پیروزی یک کشور یا یک حاکمیت تنها مربوط به خودش نیست بلکه میتواند زنجیرهای از رخدادها را در پی داشته باشد. اگر تجارت یک تاجر در هند با شکست مواجه شود یا منطقه استعماری که ایجاد کرده است، توسط محلیها نابود شود و حتی خودش کشته شود، تنها اتفاقی که رخ داده این است که یکی از هزاران تاجر و استعمارگری که در هند حضور دارد، نتوانسته با محلیها کنار بیاید و تجارتش از بین رفته است. اما اگر در همان منطقه دولت بریتانیا شکست بخورد، افسانه شکست ناپذیری دولت بریتانیا در سراسر دنیا شکسته میشود. حال فضا برای تلاشهای بعدی باز میشود. دولت نیز نمیتواند چنین چیزی را بپذیرد بنابراین به سختی مقابله خواهد کرد. این مقابله ریسکها را باز هم افزایش خواهد داد. تلنبار شدن ریسکها در کنار ارتباط مستقیم ریسکها به یکدیگر باعث خواهد شد که در نقطهای دیگر حکومت نتواند تمام ریسکها را تحمل کند و دچار فروپاشی شود.
به کشورهای نفتی بازگردیم. چرا این کشورها و به طور کلی تمام کشورهای توتالیتر محکوم به شکست هستند؟ حکومتهای توتالیتر یک مرحله اجباری از روند سرمایهداری هستند. در این مرحله انباشت سرمایه توسط دولت انجام میشود و به افراد ذی نفوذ داده میشود. این انباشت سرمایه منجر به آن خواهد شد که تولید گسترش پیدا کرده زیرساختها توسعه پیدا کنند. این توسعه زیرساختها توسط هیچکس جز دولت قابل انجام نیست.
اما توسعه زیرساختها باعث انباشته شدن ریسکها نیز خواهد شد. اول به خاطر آنکه زیرساختهای دولتی بهرهوری نخواهند داشت و دوم به خاطر آنکه زیرساختها به طور کلی سودآوری ندارند یا سودآوری آنها به شدت پایین است.
زیرساختهای دولت دو نوع هستند. اول زیرساختهایی که لازم و ضروری هستند و دولت باید آنها را ارائه کند. زیرساختهایی مانند امنیت یا بروکراسی اداری یا حتی محیط زیست از این دست زیرساختها هستند. اینکه همه مردم در اقتصاد شناسنامه داشته باشند یا اینکه مرزهای کشور امن باشند، ارزش افزوده مشخصی به اقتصاد اضافه نمیکند اما همه میدانند که در نبود بروکراسی اداری و امنیت اساسا بحث در مورد پیشرفت بیمعنا است. اینجا جایی است که دولت میتواند برای ارائه آن مالیات دریافت کند.
نوع دوم زیرساخت، زیرساختهای توسعهای کشور هستند. توسعه بزرگراهها، حمل و نقل ریلی، آموزش و پرورش، آموزش عالی، خدمات بهداشتی، زیرساختهای ارتباطی و… از جمله این زیرساختها هستند. دولت از گسترش چنین زیرساختهایی انتظار بهبود فضای کسب و کار، افزایش بهرهوری اقتصادی، افزایش تولید ناخالص داخلی و در نتیجه افزایش درآمدهای مالیاتی را دارد. اما نکته این است که چنین زیرساختهایی نمیتواند درآمد واضح و مشخص برای دولت داشته باشد. اگرچه دولت میتواند با بهبود آموزش و پرورش انتظار داشته باشد که در آینده اقتصاد کشور رشد داشته باشد، اما هیچکس نمیتواند بگوید به ازای هر یک دلاری که دولتها در آموزش و پرورش هزینه میکنند، چند دلار درآمد مالیاتی نصیبش خواهد شد.
نکته مهم: نوع سومی از زیرساختها هست که مرتبط با دولت کارآفرین است و در مورد آن اینجا صحبت نمیکنم اما همینقدر بگویم که حتی با در نظر گرفتن آن باز هم دولت در مجموع زیانده است.
در واقع دولت موجودیتی است که پولها را از اقتصاد میگیرد و با زیان بالا هزینه بروکراسی میکند اما بخشی از این بروکراسی حداقل در دنیای امروز ما لازم و ضروری است، بخشی از آن را میتوان بهینهتر کرد و بخشی را میتوان به طور کلی حذف کرد. صحبتی که میخواهم در اینجا داشته باشم معطوف به آن بخشی از هزینههای دولت است که میتوان بهینهتر یا حذف کرد.
گفتیم دورههای ابتدایی سرمایهداری لاجرم با دولتهای توتالیتر همراه هستند تا زیرساختها را توسعه دهند. اگر کشوری نتواند چنین مرحلهای را طی کند، اساسا نمیتواند وارد بازی سرمایهداری شود. اما همانطور که گفته شد، این مرحله فشار زیادی به دولت وارد میکند. چرا که منابع دولت محدود است. در نهایت آنقدر ریسکها روی هم انباشت میشوند که دولت توانایی توسعه بیشتر را ندارد. در نهایت دولت آنقدر گسترش پیدا میکند که خودش از درون خودش را خواهد خورد. فرض کنید بروکراسی دولت آنقدر افزایش پیدا کند، که دیگر دولت نتواند هزینه کارمندان خود را پرداخت کند. نارضایتی گسترش پیدا میکند و در نهایت دولت مجبور خواهد شد حتی از هزینه کرد برای زیرساختهای ضروری مانند امنیت هم بگذرد.
در کشورهای نفتی، تا زمانی که پول نفت حضور داشته باشد و این کشورها بتوانند با استفاده از این رانت، خلاهای سرمایهای را پوشش دهند، میتوانند ادامه حیات دهند اما به محض آنکه این جریان درآمدی قطع شود، سقوط رخ خواهد داد.
همچنین کشورهای نفتی هرگز نمیتوانند به کشوری پیشرفته تبدیل شوند. چرا که استعدادها در یک اقتصاد نفتی هرگز شکوفا نمیشود. در یک اقتصاد اغشته به نفت، از آنجایی که دولت نیازی به استعدادهای مردم ندارد و تنها به فروش نفت متکی است، هرگز تلاشی برای بهبود فضای اقتصاد نخواهد کرد. بنابراین دولت مجبور خواهد شد که تمام ریسک در جامعه را پذیرا شود.
اگر کشورهای نفتی و به طور کلی کشورهای توتالیتر بخواهند فضای اقتصاد را باز کنند، باید اجازه دهند تا افراد و سرمایهگذاران خصوصی به تدریج وارد فضای اقتصاد شده و آن را توسعه دهند. بدین ترتیب بخشی از ریسکهای دولت به سرمایهگذاران منتقل میشود. به عنوان مثال، دولت ایالات متحده پس از گسترش و توسعه زیرساختهای مخابراتی در این کشور، بخش عمده این زیرساختها را طی حراجیهای گستردهای به سرمایهگذاران خصوصی واگذار کرد.
همچنین در کشورما طبق مفاد اقتصاد مقاومتی، بخش مهمی از صادرات از ابتدای دهه ۱۳۹۰ به سرمایهگذاران خصوصی واگذار شد. در دهه هشتاد نیز شاهد آن بودیم که ریسکهای مالی دولت به سرمایهگذاران خصوصی واگذار شد. اگرچه چنین واگذاریهایی در دهه ۹۰ منجر به مشکلاتی برای دولت شد. دولت در دهه نود به خاطر ناتوانی بروکراتیک نتوانست برنامه ریزی درستی انجام دهد و از آنجایی که هنوز تفکرات دهه شصتی داشت از پتانسیل اقتصاد جدید آگاه نبود و به مشکل برخورد.
چنین واگذاریهایی منجر به آن میشود که ریسکها از دوش دولت برداشته شود و پر واضح است که از قدرت دولت در اقتصاد نیز میکاهد. فرض کنید دولت چندین شرکت پتروشیمی در اختیار داشته باشد که از آنها سالانه یک میلیارد دلار درآمد دارد. به یکباره قیمت مواد پتروشیمی کاهش پیدا میکند. در نتیجه سود دولت نیز از این شرکتها کاهش خواهد یافت یا حتی زیانده خواهد شد. بنابراین دولت مجبور است از بخشهای دیگر اقتصاد منابع را به این بخش اقتصاد منتقل کند. اما یک سرمایهگذار خصوصی به راحتی میتواند اعلام ورشکستگی کند یا حتی با ابزارهای پوشش ریسک، ریسک خود را پوشش دهد. در هر دو صورت کلیت اقتصاد با مشکل مواجه نخواهد شد. (اگرچه همانطور که پیشتر بحث شد، هدررفت منابع در کلیت اقتصاد وجود دارد اما حداقل بخشی از منابع آزاد شده و در جایی با بهرهوری بالاتر هزینه خواهد شد.)
حال فرض کنید در یک کشور نفتی، دولت ۱۰۰ میلیارد دلار بودجه سالانه دارد. به یکباره قیمت نفت کاهش پیدا کرده و دولت نمیتواند بودجه خود را تکمیل کند. در این حالت یا باید هزینهها را کاهش دهد (که به معنای ضعیفتر شدن بروکراسی و همینطور اقتدار دولت است) یا باید پول جدید ایجاد کند (که به معنای تورم شدید است) یا باید استقراض کند به این امید که در آینده درآمدهای بیشتری خواهد داشت.
به طور معمول در کشورهای نفتی ترکیبی از هر سه اقدام رخ میدهد. حال فرض کنید که قیمت نفت برای مدت طولانی پایین بماند. ظرفیت دولت برای استقراض کاهش پیدا کرده و حال باید بهره را نیز بپردازد. میبینید که چطور ریسکها میتواند به طور تصاعدی افزایش پیدا کند. این همان اتفاقی بود که در ونزوئلا، ایران، عراق، مصر، لیبی و بسیاری کشورهای دیگر رخ داد و تقریبا آینده اجتناب ناپذیر تمام کشورهای نفتی در دنیاست.
اما سایر دولتهای توتالیتر چطور؟ در مورد استعمار بریتانیا و فرانسه که صحبت کردیم. در مورد فروپاشی شوروی و عثمانی نیز میتوانید به درستی همین فرمول را بیابید. دولتهای بزرگی که دیگر توان تحمل ریسکها را نداشتند و در نهایت دچار فروپاشی شدند. همینطور در مورد دولتهای توتالیتر ایتالیا و اسپانیا نیز میتوان همین نکته را بررسی کرد. هزینههای جنگ و توسعه زیرساختها در نهایت انقدر زیاد شد که دولت توانایی تحمل آن را نداشت و دچار فروپاشی شد. چرا؟ چون ریسکها را نباید به یک دولت، نهاد یا فرد واحد واگذار کرد.
چرا تراستها عملکردی مانند دولتهای توتالیتر دارند؟
تراستها نیز مانند دولتها عملکرد غیربهینه خواهند داشت. تراستها شرکتهای بزرگی هستند که در چندین کشور و حتی چندین زمینه در حال فعالیتاند. این شرکتها اگرچه میتوانند با کمک سرمایه بهرهوری را افزایش داده و به صرفهجویی حاصل از مقیاس برسند، اما از طرفی هرچه سرمایهگذاری بیشتر باشد، بهرهوری نیز کاهش پیدا میکند. همه میدانند که دو برابر کردن یک میلیون تومان چقدر راحت است اما دو برابر کردن یک میلیارد تومان کار شدیدا سختی است. همچنین دو برابر کردن یک هزار میلیارد تومان شاید غیرممکن به نظر برسد.
بنابراین اگرچه انباشت ثروت در مراحل اولیه سرمایهداری امری لازم و ضروری است اما این انباشت در ادامه باید متوقف و حتی گاها مسدود شود. پروندههای ضد تراست در ایالات متحده به همین خاطر است. نابود کردن تراستها تنها برای بهبود رقابت و برای منفعت شرکتهای خرد نیست بلکه مهمتر از آن برای منفعت خود شرکت تراستی است. شرکت تراستی اگر بیش از حد بزرگ شود، دچار کاهش بهرهوری شده و منابع موجود در اقتصاد را هدر خواهد داد.
همچنین این شرکتها ریسک موجود در اقتصاد را افزایش میدهند. فروپاشی لمان برادرز در ایالات متحده و همینطور فروپاشی شرکت املاکی اورگراند در چین یکی از مثالهای بارز این گفته است که چگونه شرکتهای قدرتمند میتوانند باعث نابودی اقتصاد و فروپاشی آن شوند.
هنگامی که یک شرکت در چند موضوع مختلف سرمایهگذاری میکند، به طور مداوم در حال افزایش ریسکهای خود است. در صورتی که این شرکت نتواند ریسکها را پوشش دهد (که ثابت میشود امکان چنین امری در کلیت وجود ندارد) ریسکها به طور مداوم روی هم انباشته خواهند شد. در نتیجه تنها یک ضربه کافی است تا کل دومینو دچار فروپاشی شود.
اورگراند یک شرکت املاک و مستغلات بود که طرح درآمدی کسب و کار خود را بر پایه سود سریع پایهگذاری کرده بود. این شرکت پروژههای جدید را به سرعت آغاز میکرد و پروژههای پیشین را سود پایین میفروخت. با افزایش نرخ بهره و سختتر شدن فضای وامدهی در چین، شرکت برای تامین مالی به مشکل برخورد. در همین حال، شرکت چندین پروژه را به طور همزمان پیاده میکرد. به خاطر همین سرعت، شرکت نقدینگی کافی در اختیار نداشت (درست مانند پدیده شاندیز).
هنگامی که شرکت نتوانست تامین مالی داشته باشد، به مشکل برخورد کرد. نقدینگی برای اجرای پروژههای پیشین به صفر رسید و به یکباره تمام پروژهها نیمه کاره باقی ماند. این مساله نگرانی سرمایهگذاران را برانگیخت و سرمایه خود را طلب کردند. این مساله به مشکل نقدینگی باز هم اضافه کرد.
اورگرند تبدیل به کوهی از ریسک شده بود که کنترل آن حتی از دست دولت چین هم خارج بود. در حالی که اگر اورگرند در زمان مقتضی به دو یا چند شرکت کوچک تقسیم میشد، چنین وضع آشفتهای پیش نمیآمد. بعلاوه بسیار بعید بود که مدیران این چند شرکت همگی یک اشتباه واحد را تکرار کنند و بدتر شدن وضعیت تامین مالی را متوجه نشوند کما اینکه بسیاری از شرکتهای ساخت و ساز کوچک در چین توانستند به خوبی افزایش نرخ بهره را مدیریت کنند.
فروپاشی لمان برادرز مثال بارز فروپاشی یک شرکت تراستی به خاطر انباشت ریسک است چرا که کار لمان برادرز به طور کلی خرید ریسک بود. این شرکت تبدیل به نوعی شرکت بیمه برای وامهای مسکن ایالات متحده شده بود. سرمایهگذاران به نزد این شرکت میرفتند تا وامهای رهنی خود را بیمه کنند و این شرکت خوشحال بود که توانسته سر بسیاری از مردم دنیا را کلاه بگذارد. چرا که تصور میکرد در حال بیمه کردن مطمئن ترین ابزار مالی در سرتاسر تاریخ هستی است. دولت آمریکا که نکول نمیکند. اما با فروپاشی بازار مسکن در ایالات متحده، این شرکت نتوانست حق بیمه را پرداخت کند و در چشم بر هم زدنی نه لمان برادرزی بود نه حق بیمهای.
این مثالها نشان میدهد که انباشت ریسکها در دست یک عده خاص چه مشکلات بزرگی را برای اقتصاد فراهم میکند. بنابراین قوانین ضد تراستی در تمام کشورها باید پیادهسازی شود. برای جلوگیری از چنین رخدادهایی، بعضی شرکتها نمیتوانند تمام سود خود را جذب کنند. به عنوان مثال فرض کنید یک شرکت سالانه یک میلیارد دلار سود کسب میکند. این شرکت اگر به مدت ۲۵ سال با سود متوسط سالانه ۱۰ درصد این سود را دوباره سرمایهگذاری کند، پس از ۲۵ سال چیزی حدود ۱۰۰ میلیارد دلار سرمایه خواهد داشت. میبینید که چگونه یک شرکت میتواند پس از مدت زمان کوتاهی سرمایه خود را چند برابر کند. اما نکته اینجاست که به مرور زمان بهرهوری سرمایهگذاری شرکتهای تراستی کاهش پیدا کرده چرا که ریسکها افزایش پیدا میکنند.
برای جلوگیری از چنین امری، دولتها این شرکتها را مجبور میکنند که بخش مهمی از سود خود را توزیع کنند. صندوقهای سرمایهگذاری بر روی املاک و مستغلات باید حدود ۹۰ درصد سود خود را توزیع کنند و شرکتهای بزرگ نیز اگر به مقابله با رقابت بپردازند، توسط دولت به شرکتهای کوچکتر تقسیم خواهند شد. این کار نه تنها به نفع کلیت اقتصاد و رقابت است، بلکه به نفع خود شرکت هم هست چرا که ریسکها تقسیم میشود. همچنین با کوچک شدن ابعاد شرکتها، فروپاشی آنها تاثیر شدیدی بر روی کلیت اقتصاد نخواهد داشت.
چرا سرمایهداری افراد را تشویق به رشد میکند؟
با تمام آنچه که گفته شد، مشخص میشود که چرا سرمایهداری افراد را به رشد تشویق میکند. اگر هرکس به دنبال رشد و توسعه فردی حرکت کند، دیگر نیازی نیست که ریسکها در اختیار چند شرکت بزرگ یا حتی دولت قرار گیرد. در نتیجه این اقدام، هنگامی که ریسکها به طور درست و دقیق توزیع شوند، سیستم دچار فروپاشی نخواهد شد یا اگر بشود، فروپاشی قابل کنترل و قابل تحمل خواهد بود.
پر واضح است که در سیستم سرمایهداری بسیاری از افراد موفق نخواهند شد. همانطور که در دوران استعمار بسیاری از شرکتهای تجاری ورشکسته شدند، کشتیهای تجار توسط دزدان دریایی غارت شد و یا طعمه طوفانها شد، اما از آنجایی که برندگان نبرد استعماری چیزهای زیادی برای بردن داشتند، همچنان بسیاری از افراد دل به دریا زده و به استعمار میپرداختند.
همینطور در تب طلا، اگرچه بسیاری از افراد به طلایی نرسیدند، اما آنان که توانستند به طلا دست پیدا کنند، سود سرشاری بردند. در طرف دیگر اگر دولت میخواست چنین کاری انجام دهد اگرچه احتمالا میتوانست به نسبت افرادی که به دنبال طلا بودند، طلای بیشتری به دست آورد اما احتمالا هزینه بیشتری متحمل میشد و معلوم نبود طلای به دست آمده به اندازه هزینهای که انجام داده هست یا خیر.
همین مساله در زمینه استخراج نفت نیز صادق است. دولت هزینه سرشاری برای اکتشاف و استخراج نفت انجام میدهد. از آنجایی که بودجه شرکت ملی نفت محرمانه است، مشخص نمیشود این سرمایهگذاری چه میزان بهرهوری داشته است. همچنین از انجایی که بخشی از این سرمایه برای زنده کردن چاههای نفت قدیمی است، بهره وری این سرمایهگذاریها نیز محل پرسش است. در حالی که اگر این ریسکها به سرمایهگذاران خصوصی سپرده میشد، احتمالا اکتشاف و استخراج نفت با بهرهوری بالاتری انجام میگرفت و از تکنولوژیهای جدیدی نیز استفاده میشد.
بنابراین ذات سرمایهداری در توزیع ریسک است. اگر قبول کنیم که ریسکها عموما به صورت استاندارد توزیع میشوند، افراد کمی بسیار بازنده خواهند شد و افراد کمی بسیار برنده خواهند شد. همچنین اکثر افراد در میان دو طیف قرار خواهند گرفت. بنابراین اینکه سرمایهداری به همه افراد قول موفقیت چشمگیر را میدهد فریب است اما فریبی است که لازم است داده شود. چرا که اگر این فریب نباشد، افراد ریسک نخواهند کرد و اگر ریسک نکنند، در نهایت یک نهاد یا فرد مجبور خواهد شد تمام ریسک را بپذیرد.
در کشور ما متاسفانه دولت را به گونهای جا زدهاند که موظف است تمام ریسکهای جامعه را پوشش دهد. ریسک ورشکستگی بانکها، ریسک دزدیها، ریسک افزایش نرخ ارز، ریسک افزایش نرخ بهره، ریسک کاهش بازار سهام، ریسک نوسانات قیمت نفت و… دولت نیز با افتخار چنین مسئولیتی را قبول میکند چرا که نمیخواهد قدرت را با مردم تقسیم کند.
بحثهای اقتصادی در این زمینه را در همینجا به پایان میرسانم با این حال، جا برای بحث بیشتر نیز وجود دارد. به عنوان مثال میتوان بحثهای تاریخی در مورد علل فروپاشی امپراتوریهای قدیمی داشت. یا در مورد این بحث کرد که چگونه تمرکز قدرت در بحث امنیت میتواند منجر به از دست رفتن امنیت شود. یا چگونه تمرکز قدرت در بحث فرهنگ در تاریخ منجر به فروپاشی فرهنگها شده است. با این همه این بحثها را به زمانی دیگر موکول میکنم و در ادامه تنها به بسط مفاهیم اخلاقی میپردازم.
چگونه باید اخلاقی زیست؟
تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که کاری انجام دهیم. کانت معتقد بود که حتی اگر تصمیمی نگیریم باز مجبور هستیم که تصمیمی بگیریم چرا که تصمیم به تصمیم نگرفتن نیز به نوعی تصمیم گرفتن است. اما نکته این است که این تصمیم بر چه اساس اتخاذ شود.
کانت معتقد بود که دو اصل اخلاقی همواره باید در نظر گرفته شود اول آنکه هرگز به افراد به مثابه ابژه عمل نشود چرا که انسان در نهایت نوعی غایت و سوژه است. عدم استفاده ابزاری از انسانها خط قرمز کانت بود.
دوم آنکه هر آینه به گونهای عمل کنید که گویی آن عمل به مثابه یک امر کلی و قانون جهانی قابل انجام باشد. یعنی اگر دزدی اخلاقی نیست، به خاطر آن است که اگر دزدی آزاد باشد، هیچکس امنیت نخواهد داشت (حتی خود دزد) بنابراین نمیتوان آزادی دزدی را به عنوان یک امر کلی اخلاقی در نظر گرفت.
با این حال سارتر جواب درخوری به کانت میدهد. سارتر سناریویی را برای محک ایده کانت مطرح میکند و در آن میگوید که اگر فردی بخواهد بین به جبهه رفتن و دفاع از وطن و یا مراقبت از مادر پیرش انتخاب کند، کدام انتخاب اخلاقی است؟
احتمالا کانت معتقد خواهد بود که هیچکدام از کارها غیراخلاقی نیست بنابراین هر کاری که فرد انجام دهد، درست خواهد بود. اما این گزینهای به فرد نمیدهد. فرد در نهایت نمیداند که تصمیمش اخلاقی بوده یا خیر.
در اینجا از نظر من فرقی نمیکند که فرد چه انتخابی میکند، حتی اگر که تصمیم بگیرد که سر به بیابان بگذارد و نه از مادر خود مراقبت کند و نه به جنگ برود، باز هم تصمیمی گرفته است. اما همین که فرد در این تشویش وجود گرفتار شده است، همین که به صورت انسانوار تصمیم گرفته است، فارغ از اینکه نتیجه چه باشد، فرد عملی اخلاقی انجام داده است. اما فرد باید به ندای درون خود گوش کند.
فرد نباید احساس کند که تحت هیچگونه فشار از خارج قرار گرفته است. اما اگر تصمیم گرفت باید حقیقتا به آن عمل کند.
انسان کامل، انسان برتر، ابرانسان یا هرچه که اسمش را میگذارید، کسی است که در هنگام تصمیم مانند آب روان است اما هنگام عمل مانند کوه استوار.
انسان کامل هنگامی که میخواهد تصمیم بگیرد، هیچ نمیداند و هنگامی که میخواهد عمل کند گویی تمام اراده و دانش بشری در وی متجلی شده است.
به فردی که سارتر به آن اشاره کرد برگردیم. این فرد اگر تصمیم بگیرد که با مادر خود زندگی کند، دیگر هیچ چیز نباید جلویش را بگیرد. اگر به این جمع بندی رسید که مراقبت از مادرش در این شرایط به صرفه است، باید مانند سنگ سخت باشد و دیگر به هیچ امکان دیگری فکر هم نکند.
زیستن مومنانه در زمانه کفر و الحاد
بسیار دیدهام انسانهایی را که تصور میکنند راه صلاح و رستگاری در جیب آنها است. افرادی که تصور میکنند خداوند تنها به آنها راه راست را نشان داده است.
این افراد در مواجهه با مظاهر مدرن دو دستهاند. دسته اول کسانی که در انزوای خالص به دور از این ظواهر زندگی میکنند و کسانی که نسبت به این ظواهر نوعی ترس و رشک دارند.
اما یک شباهت بین این دو دسته وجود دارد. هر دو دسته نسبت به ظواهر مدرنیته شیفته و نسبت به آن کنجکاو هستند. پیشتر در متن دولت اسلامی و دولت مدرن نوشتم افرادی که از شیوه زیست غیرمومنان ناراضی و ناراحت هستند، اتفاقا عمیقا به آن علاقهمند هستند.
اما مومنان چگونه زندگی میکنند؟ پارادوکس ایمان گیر کردن میان خوف و رجاست. گیر کردن میان شک و یقین. انسان مومن همواره بین شک و یقین سرگردان است. این شک که آیا راه و روشی که برگزیده است درست است؟ آیا توبه و انابهای که داشته است مورد قبول واقع شده است؟ آیا اساسا خدایی هست؟ اما به محض اینکه این شکها به دل مومن راه پیدا میکند، وی خود را ملامت میکند که چرا کفرگویی کرده است؟
مومن میان شک و یقین سرگردان است. از یک طرف یقین خود را تنها راه میداند از یک طرف نمیتواند از شکهای خود رهایی یابد. از یک طرف دلش میخواهد عمیقا اطمینان داشته باشد (و به همین دلیل بارها تقاضای نشانه دارد) و از طرف دیگر حتی اگر نشانه واضحی ببیند باز هم نمیتواند مطمئن باشد.
این پارادوکس ایمان است و از قضا اگر کسی این پارادوکس را نداشته باشد اساسا مومن نیست. مومن خود را با ایدههای نسبی گرایانه توجیه نمیکند. بلکه همواره میترسد که شاید آنچه که انجام میدهد درست نباشد. مومن موقع تصمیم گرفتن بسیار شکاک است اما موقع عمل کردن مانند کوه استوار است.
همین شک، همین تشویش اگزیستانسیال است که فرد را از درجه حیوانی به انسانی و البته انسان کامل میرساند. همه ما شک داریم اما شکی که انسان را به انسان کامل تبدیل میکند، شکی است که پس از آن عمل بیاید و این عمل، فارغ از اینکه نتیجه آن چیست، عملی اخلاقی است. چرا که از شکی مومنانه آمده است.
پیشتر در متنی گفته بودم که نباید نتیجه و عمل را با یکدیگر مخلوط کنیم، نتیجه میتواند هرچیزی باشد، اما مهمتر از آن عمل است.
بنابراین باید عمل کرد و باید استوار عمل کرد. زندگی ما هیچ سبقه و سابقهای نداشته است. هیچکس نمیداند چه راهی درست است و چه راهی اشتباه. شاید همه ما درگیر یک بازی شطرنج پیچیده و از پیش تعیین شده هستیم. شاید هم نیستیم. نمیدانیم. تنها چیزی که میدانیم این است که در وجود ما حسی میگوید که باید حرکت کنیم. باید عمل کنیم. باید تصمیم بگیریم.
از طرفی حتی اگر به آن حس اعتنا هم نکنیم باز هم کاری کردهایم و آن کار عدم اعتنا به آن حس است. انفعال هم نوعی فعالیت است. اما سوال من این است. آیا میخواهید بدون زخم بمیرید؟
باید کاری کرد. اما حرف من نه از جنس آن رویافروشان دوزاری است. بلکه من با این یقین به شما میگویم حرکت کنید که میدانم به احتمال زیاد شکست خواهید خورد. اما من میگویم که حرکت کنید با این اطلاع که شکست میخورید اما حداقل کاری کردهاید.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نجویم، به قدر وسع بکوشم
اما نکته حرفی که من میزنم در اینجا است. هنگامی که میخواهید تصمیم بگیرید. مانند آب روان باشید. ذهن خود را باز بگذارید. اجازه بدهید هرکس نظرات خود را بگوید. حاضر باشید نظرات هر کس را بشنوید. پردازش کنید و سپس تصمیم بگیرید.
اما هنگام تصمیم گرفتن مانند کوه استوار باشید. کار سختی است میدانم. زندگی سخت است اما انسانهای کامل، انسانهای برنده. کسانی هستند که این سختی را تحمل میکنند.
حضرت امیرالمومنین (ع) در خطبه پنجاه وشش نهج البلاغه میفرماید:«ما در رکاب رسول خدا (مخلصانه مى جنگيديم و در راه پيشبرد اهداف آن حضرت گاه) پدران و فرزندان و برادرها و عموهاى خود را از پاى درمى آورديم (و اين کار نه تنها از ايمان و استقامت ما نمى کاست بلکه) بر ايمان و تسليم ما مى افزود و ما را در شاهراه حقّ و صبر و استقامت در برابر درد و رنجها و در طريق جهاد پيگير در مقابل دشمن، ثابت قدم مى ساخت، گاهى يکى از ما با فرد ديگرى از دشمن به صورت دو قهرمان با هم نبرد مى کردند; بگونه اى که هر يک مى خواست کار ديگرى را بسازد و جام مرگ را به او بنوشاند (آرى) گاه ما بر دشمن پيروز مى شديم و گاه دشمن بر ما (ولى نه پيروزى مقطعى ما را مغرور مى کرد و نه آن شکست نوميدمان مى ساخت) و هنگامى که خداوند، صدق و اخلاص ما را ديد ذلّت و خوارى را بر دشمنان ما نازل کرد و پيروزى و نصرت را به ما عنايت فرمود، تا آنجا که اسلام در همه جا استقرار يافت و در کشور پهناور خود جاى گرفت. به جانم سوگند! اگر ما (در مبارزه با دشمنان اسلام) همانند شما بوديم هرگز ستونى از دين بر پا نمى شد و شاخه اى از درخت ايمان سبز نمى گشت (و به ثمر نمى نشست) به خدا سوگند شما (با اين پراکندگى و نفاق و عدم اطاعت از رهبرى) سرانجام از شتر خلافت به جاى شير خون مى دوشيد و به زودى پشيمان مى شويد (اما در زمانى که پشيمانى سودى نخواهد داشت).»
حضرت امیر (ع) در مسیری که پا در آن گذاشته بود، ثابت قدم بود و هیچ کوهی توانایی حرکت دادن وی را نداشت. بنابراین مساله این است که اگر وارد مسیری شدید، در این مسیر مانند کوه استوار باشید.
اما این به معنای دگم بودن نیست. انسان همواره در حال شدن است. انسان همواره افقهای جدیدی پیش روی خود میبیند و همواره باید تصمیمی نو بگیرد. بازگردیم به مثال حضرت امیر. کسی که با آن شدت و حدت بر صف مشرکان حمله میکرد و کسی از دم تیغش زنده بیرون نمیآمد چگونه مالک را از نزدیک خیمه معاویه باز گرداند و به حکمیت تن داد؟ آیا از ایمان و راسخ بودن وی در مسیرش چیزی کاسته شده بود؟ حاشا و کلا. اما امیر هم انسان است و با افقهای پیش روی خود تصمیم میگیرد و هنگامی که تصمیم گرفت، هنگامی که حکمیت را پذیرفت، هنگامی که آن ملعون فریب عمروعاص را خورد، تا انتهای مسیر را رفت حتی هنگامی که گفتند ما اشتباه کردیم، اهمیتی به حرف آنها نداد و به مسیر خود رفت.
چون برای امیر، هیچ چیز به اندازه تصمیمی که گرفته اهمیت نداشت. او هنگام تصمیم مانند آب بود اما وقتی تصمیم را گرفت مانند صخره بود.
در این باره باز هم خواهم نوشت.