کتاب “چرا ملت ها شکست می خورند” درباره ی چگونگی پیشرفت کشورهاست. این کتاب با مثال هایی از اولین تمدن های بین النهرین تا حکومت مایا ها، تا کشورهای امروزی که پیشرفت های خیره کننده ای داشتند مانند چین و برزیل، سعی در منطقی جلوه دادن تئوری خود دارد اما به شدت از صحبت در مورد مثال های نقض تئوری خود ساکت است. به عنوان مثال کشور آلمان اگرچه نمی توان گفت یک کشور استثماری است اما در طول تاریخ و حتی امروزه فاصله ی زیادی با مفهوم دموکراسی به معنای لیبرال آن دارد. کشور دیگر ایتالیاست که همچنان کارتل ها و الیگارش های اقتصادی و سیاسی به شدت در آن فعال هستند اما یکی از پنج کشور برتر اروپاست کشور دیگر اسپانیاست که اگرچه در حال پیشرفت به سمت دموکراسی است اما نهادهای فراگیر آنطور که کتاب مد نظر دارد در این کشور وجود ندارد هرچند از بسیاری کشورهای دنیا بهتر است و مثال های نقضی از این دست که کتاب در مقابل آنها ساکت است. به این خطای شناختی، خطای شناختی لنگراندازی یا انکورینگ می گویند.
همچنین در کتاب نارسایی های منطقی نیز می توان دید به عنوان مثال جایی می گوید که تفاوت جغرافیایی و فرهنگی نمی تواند باعث فقر باشد و شهر نوگالس و کشور کره را مثال می زند که از دید جغرافیایی کاملا یکسان هستند اما از نظر رفاهی بسیار متفاوت از یکدیگرند. در این مورد به خصوص حق با نویسنده است اما در بزنگاه های تاریخی که اتفاقا در کتاب بسیار از آنها یاد کرده است تفاوت های جغرافیایی نقش عمده ای بازی کرده اند. به عنوان مثال بعد از شیوع مرگ سیاه (طاعون) در اروپا، کشورهای غرب اروپا به سمت نهادهای فراگیر حرکت کردند اما کشورهای شرق اروپا نتوانستند. این تفاوت را می تواند با بررسی تفاوت جغرافیایی توضیح داد. در کشور انگلستان (و غرب اروپا) به علت حاصلخیزی زمین و نزدیکی شهرها و روستاها به یکدیگر، سازماندهی نیروهای مردمی برای شورش علیه حاکمیت به راحتی امکان پذیر بود اما در شرق اروپا (خصوصا روسیه) فاصله ی شهرها از یکدیگر بسیار دورتر بودند و این سازماندهی به راحتی امکان پذیر نبوده است. همین استدلال را می تواند در مورد تفاوت چین و ژاپن انجام داد. در ژاپن نیز به علت نزدیکی شهرها به یکدیگر، انقلاب سریع تر از چین انجام پذیرفت.
همچنین نویسنده از نقش کنونی استعمار در نابودی کشورها (خصوصا در افریقا) چشم پوشی می کند. شاید نتوان با قطعیت گفت تمام درگیری های امروز در افریقا حاصل تلاش اروپاییان و امریکایی هاست اما می توان گفت این کشورها با فروش اسلحه به شبه نظامیان در سرتاسر جهان خصوصا در افریقا نقش عدیده ای در دامن زدن به این فقر دارند. چرا که فقر در این کشورها یعنی نیروی کار و منابع ارزانتر.
اشکال دیگر کتاب این است که کتاب (مانند تقریبا تمام اقتصاددانان لیبرال) سرانه ی ملی را برابر با رفاه در نظر می گیرد. البته مشخص است که طبقه ی متوسط در کشوری مانند انگلستان از طبقه ی متوسط در کشوری مانند ایران سطح درآمد بالاتری را تجربه می کنند اما این را نمی توان مساوی رفاه در نظر گرفت. ممکن است در کشوری مردم سال به سال ثروتمند تر شوند ولی احساس رفاه نکنند. در ایران مردم نسبت به ده سال و پانزده سال پیش توانایی خرید بالاتری را تجربه کرده اند (پیش از جهش ارزی سال گذشته) اما همچنان تصور غالب این است که سال به سال به سمت فقر پیش می رویم.
اما به نظر بنده مهم ترین نقطه ضعف این کتاب این است که تعریف روشنی از کلمه ی شکست ارائه نداده است. کلمه ی Fail که به نظرم به اشتباه در فارسی شکست ترجمه شده است می تواند معانی متفاوتی داشته باشد. چه زمانی یک کشور شکست می خورد؟ آلمان در جنگ جهانی شکست خورد اما شوروی پیروز شد. اما کتاب معتقد است آلمان پیروز است و شوروی شکست خورده است. امپراتوری عثمانی ششصد سال عمر داشت در حالی که بسیاری کشورهای مرفه اروپایی کمتر از صد و دویست سال از پیدایششان می گذرد. اما کتاب معتقد است عثمانی شکست خورده است چون نهادهای استثماری داشته است و آن کشورها پیروزند. اگر روزی آمریکا دچار فروپاشی اقتصادی شود چه؟ آیا نویسندگان کتاب قبول می کنند که تئوری آنها جواب نداده است؟ مسلما خیر. آنها شروع می کنند به فلسفه بافی و ارائه ی آمار و اعداد تا ثابت کنند آمریکا نیز در اواخر عمرش درگیر نهادهای استثماری شده است و احتمالا همان مثال معروف درگیری انحصار شرکتهای چند ملیتی با اقتصاد آمریکا را مطرح می کنند.
پس این که پیش از اینکه بدانیم چرا ملت ها شکست می خورند باید بدانیم منظور از شکست چیست؟ آیا منظور شکست سیاسی و انقلاب است؟ آیا منظور شکست اقتصادی و فروپاشی است؟ آیا منظور استحاله ی فرهنگی است؟ آیا منظور شکست نظامی است؟ کتاب به این اصلی ترین سوال هرگز جواب نمی دهد.
حکومت عثمانی اتفاقا در اواخر عمرش به سمت نهادهای فراگیر حرکت می کرد و ابدا یک حکومت مطلقه نبود و اتفاقا همین عدم اطلاق قدرت باعث نابودی این کشور پس از جنگ جهانی شد. شوروی قبل از فروپاشی به سرعت به سمت فراگیری نهادها حرکت می کرد و فاصله ی بسیار زیادی با حکومت مطلقه ی استالینیستی داشت و شاید اگر فردا روز چین هم نابود شود می توان اینطور استدلال کرد که چین نیز به خاطر حرکت به سمت نهادهای فراگیر (پس از مائو) به چنین حال و روزی دچار شد.
پیشتر گفته ام که تمرکز منابع باعث ایجاد فساد در مرکز و فقر در حاشیه ها می شود. برای این امر لازم نیست که کشور دارای نهادهای استثماری باشند حتی با وجود نهادهای فراگیر نیز کشور می تواند درگیر فساد شود هرچند نهادهای فراگیر باعث کاهش احتمال تمرکزگرایی می شود اما کشوری می تواند با وجود نهادهای فراگیر درگیر تمرکز گرایی شود خصوصا در کشورهایی که مدیریت نهادها ضعیف و ابتدایی باشند. پس نمی توان برای تمام کشورها یک نسخه ی واحد پیچید.
نکاتی در مورد مکتب نهادگرایی:
مکتب نهادگرایی که نویسنده ی کتاب پیرو و نظریه پرداز این مکتب است یکی از مکاتب قدیمی اقتصاد است که در نقد اقتصاد نئوکلاسیک مطرح شده است که نقدهایی به آن وارد است و اینجا مقصود مطرح کردن دوباره ی این نقدها نیست بلکه منظور آشنایی با این مکتب است. این مکتب می گوید پیشرفت اقتصادی در گرو پیشرفت نهادها است. این مکتب از دموکراسی مفهومی عام تر و کامل تر دارد. این مکتب می گوید که دموکراسی تنها به مفهوم مشارکت مردم در امر سیاست و انتخاب نمایندگان نیست بلکه فراتر از آن مردم باید خود به شخصه حق اظهار نظر و تغییر سیاست های کلی کشور را داشته باشند و هرگونه اشکالی را که مشاهده کرده اند بتوانند از سر راه بردارند بدون اینکه درگیر بازی های سیاسی شوند. این حرف به ظاهر درست و عقلانی میرسد اما روشی که آنها برای اینکار در نظر می گیرند کاملا اشتباه است.
در مکتب نهادگرایی گفته می شود که با بهبود وضع سیاست، اقتصاد نیز به خودی خود بهبود می یابد. در نظر این اقتصاددان ها، سیاست درست می تواند زمینه ساز اقتصاد درست و شکوفا باشد. در حالیکه پیش از این تصوری وارونه بر دنیا حاکم بود. پیش از این لیبرال ها تصور می کردند که اگر اقتصاد سر و سامان بگیرد، ارزشهایی مانند آزادی، دموکراسی (به تعبیر لیبرال آن) و… نیز به کشور ثالث وارد می شود. اما طی زمان مشخص شده است که چنین اتفاقی نمی افتد. اما آیا صرفا ایجاد ساختارهای مناسب نهادی، تضمین کننده ی پیشرفت اقتصادی هستند؟
جواب به این سوال کمی مشکل است. اما میتوان به این صورت به آن جواب داد. عدم وجود نهادهای فراگیر قطعا باعث کاهش رشد اقتصادی و نوآوری می شوند اما وجود آنها نیز تضمین کننده ی رشد اقتصادی نیستند توجه داشته باشید ما در اینجا تنها به فاکتورهای اقتصادی توجه داریم نه اجتماعی. ممکن است کشوری اساسا پیشرفت را در بالا رفتن سرانه ی درآمد ملی نداند اما مردم آن احساس رفاه کنند. از طرفی ممکن است کشوری سرانه ی درآمدی 50 هزار دلاری داشته باشد اما مردم در آن احساس رفاه نکنند. در کتاب تنها چیزی که مدنظر است همین فاکتورهای اقتصادی است.
آیا نهادگرایی به معنای دموکراسی است؟ ابدا اینگونه نیست. نهاد گرایی، همانطور که گفته شد مفهومی جامع تر از دموکراسی است. اساسا دموکراسی به عنوان یک ایده در غرب شکست خورده است. (هرچند مهم است روشن کنیم منظور از دموس در اینجا، همان تعبیر لیبرال و غربی از دموس است) اما نهادگرایی نه تنها به معنای دخالت در امور سیاسی است بلکه به معنای در دست گرفتن تمام یا بخشی از قدرت است. پس در اینجا آن تصور رایج از نهادگرایی که گفته می شود پخش قدرت به جامعه است مردود شمرده می شود. بلکه قدرت که ذات آن دارای اطلاق است و باید مطلق باشد به جای یک عده، به عده ای دیگر واگذار می شود.
در پایان می توان گفت اگرچه این کتاب از زاویه دیدی که دارد درست است و اشکالی به آن وارد نیست (حداقل اشکالات اساسی) اما دارای نقاط ضعف بسیاری برای تبیین روش شناسی است که مدنظر دارد. این کتاب سیر اجباری کشورها به سمت لیبرالیسم را نادیده می گیرد و تصور می کند کشورها تنها با تغییر نهادها می توانند پیشرفت کنند درحالیکه این اتفاق تنها بخشی از سیر تکاملی لیبرالیسم است و همین اشتباه در تبیین این مراحل باعث شکست این کتاب می شود. اگرچه ممکن است کشورهایی بتوانند با اتکا به توصیه های این مکتب و این کتاب دارای رشدهای بادکنکی شوند (مانند مالزی و…) اما چون نتوانسته اند پایه های لیبرالیسم را از ابتدا به درستی در کشورشان پیاده کنند محکوم به شکست هستند.
[…] چرا کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» شکست میخورد؟ […]