خلاصه کتاب تاریخ جنون از میشل فوکو

81
0

کتاب تاریخ جنون یکی از بهترین کتاب‌هایی بود که در مورد دیوانگی خواندم (و احتمالا یکی از بهترین‌ کتاب‌هایی است که در این زمینه نوشته شده است.)

کتاب از سه بخش تشکیل شده است. بخش اول به تاریخ جنون در قرون وسطی می‌پردازد سپس به مساله جنون و دیوانگی در عصر رنسانس و در نهایت در مدرنیته می‌پردازد.

در ادامه یک یک این بخش‌ها را توضیح می‌دهم.

خلاصه بخش اول: کشف جنون

در قرون وسطی و اوایل عصر رنسانس جنون صرفا یک بیماری یا اختلال دیده نمی‌شد، بلکه بخشی از نظم کیهانی و معنای جهان بود.

مردم دیوانگان را نه بیماران، بلکه حاملان نوعی معنا می‌دیدند. در کشور ما که کمی دیرتر از اروپا پا به دوران مدرن گذاشته، هنوز این نگاه دیده می‌شود. افرادی که به دنیا آمدن فردی دیوانه در یک خانواده را نه اثری از اختلالات روانی یا بیماری بلکه نوعی عقوبت یا حتی امتحان الهی در نظر می‌گیرند.

این مساله راه به ادبیات نیز پیدا کرده است. طوری که جنون و دیوانگی نوعی آگاهی برهنه از حقیقت انسان را به نمایش می‌گذارد. (در ادبیات خود ما بهلول را می‌توان در نظر آورد. دیوانه‌ای که پندهای حکیمانه می‌دهد.)

اما در جامعه، دیوانگی نوعی زندگی در مرز بود. فوکو در اینجا از تصاویر نمادین دوره رنسانس استفاده می‌کند. یعنی کشتی دیوانگان.

نقاشی کشتی دیوانگان

این نقاشی، دیوانگانی را سوار بر یک کشتی نشان می‌دهد. دیوانگان در کشتی‌هایی گذاشته می‌شدند و از شهری به شهری دیگر فرسته می‌شدند تا از جامعه دور باشند.

این تصویر استعاره‌ای است از سرگردانی مجانین. در ای زمان هنوز دیوانگان از جامعه به طور کامل طرد نشده بودند بلکه در مرزها زندگی می‌کردند.

همچنین این تصویر چیز دیگری نیز به ما نشان می‌دهد. اینکه از نظر حکمای قرون وسطی، رابطه‌ای بین آب و دیوانگی وجود دارد.

این رابطه هنوز هم در ذهن ما هست. همچنان استفاده از آب یا آب درمانی یکی از راه‌هایی است که برخی روانکاوها برای درمان برخی اختلالات روانی توصیه می‌کنند.

در این زمان هنوز علم روان‌پزشکی و مفهوم بیماری روانی شکل نگرفته است. به همین دلیل است که تمایز دقیقی بین دیوانه، گناهکار و جادوگر وجود ندارد.

جامعه در این زمان نگاهی بسیار پیچیده به دیوانه دارد. این نگاه صرفا ترحم آمیز نیست بلکه اسطوره‌ای، همراه با ترس و رازآلود است.

خلاصه بخش دوم: حبس بزرگ

از قرن هفدهم به بعد، اروپا وارد دوره‌ای می‌شود که فوکو آن را دوران عقل گرایی کلاسیک می‌نامد. در این دوره جامعه به دنبال نظم، انضباط و کنترل عقلانی در همه عرصه‌ها از اخلاق و عمل تا اقتصاد و جامعه است.

جنون در اینجا برای اولین بار به عنوان نیرویی که نظم عقلانی را مختل می‌کند، شناخته شد. نیرویی که یا باید طرد و یا کنترل شود.

در واقع در این بخش ما به نقطه عطف پروژه فوکو در زمینه تاریخ جنون می‌رسیم. اگر می‌خواهید با جزئیات کتاب دیگر فوکو یعنی مراقبت و تنبیه آشنا شوید پادکست زیر را گوش کنید. (و به نظرم بهتر است قبل از ادامه این کار را بکنید. چون بخش مهمی از پروژه فوکو را در این پادکست گره‌گشایی کرده‌ام.)

اپیزود هشتم: مدرسه، پادگان و زندان سه نهاد با یک هدف – فینسوف

در میانه قرن هفدهم، نهادهای متعددی در اروپا شکل می‌گیرد که افراد ناهنجار (نه فقط دیوانگان، بلکه ولگردها، فقرا، بیکارها، روسپی‌ها و مجرمان) را در اماکن بسته نگاهداری می‌کرد.

فوکو این پدیده را «حبس بزرگ» (Le Grand Renfermement) می‌نامد.

هدف این نهادها درمان نبود بلکه نظم اجتماعی، انضباط اخلاقی و طرد بی نظمی بود.

در این مسیر بیمارستان‌هایی که در قرون وسطی برای قرنطینه بیماران جذامی ایجاد شده بود و پس از گسترش بهداشت عمومی در اروپا و کشف راه‌هایی برای درمان و پیشگیری از جذام، خالی شده بودند، مکان‌هایی مطلوب برای زندانی کردن بیماران روانی و مجرمان و اخلال گران نظم عمومی شد.

بخشی از این مساله به خاطر الزامات اقتصاد سرمایه‌داری بود. کاهش جمعیت منجر به آن شده بود که دستمزدها در سراسر اروپا افزایش پیدا کند.

این موضوع باعث شد که بسیاری از افراد که از حقوق پایین ناراضی بودند، تن به کار ندهند. دولت‌ها نیز برای جلوگیری از این مساله افراد بیکار را به زندان انداختند. (بعدها فوکو می‌گوید که به کار گرفتن دیوانگان نیز یکی از راه‌های کاهش دستمزدها بود)

در این دوره گفتمانی نیز شکل می‌گیرد مبنی بر اینکه دیوانه به خاطر خطای اخلاقی به این مرض دچار شده است. بنابراین دیوانه نه تنها باید محدود شود بلکه باید اصلاح شود.

این اصلاح به نوعی توبه اجتماعی بود. این گفتمان باعث شد که ابزارهایی مانند کار اجباری و تنبیه نیز برای اصلاح فرد مجنون به کار گرفته شود.

جنون نه تنها اختلالی ذهنی یا اخلاقی بلکه شکلی از «ناکامی در کار» تلقی می‌شد. این تلقی خصوصا در میان پروتستان‌هایی که ایده رهایی بخشی یا سعادت اخروی را در کار می‌دیدند بسیار پررنگ بود.

دقیقا به همین خاطر بود که نهادهای حبس نه تنها دیوانگان بلکه ولگردان، بیکارگان، روسپی‌ها و حتی مست‌ها را در خود جا می‌داد. دقیقا افرادی که از نظر نظام بورژوایی جدید، هیچ آورده اقتصادی مثبتی نداشتند.

بنابراین نظام‌های حبس دقیقا همان کاری را می‌کردند که بعدها مدرسه، زندان و کارخانه در شکل پیشرفته‌تر انجام دادند. تنظیم بدن‌ها برای کار.

خلاصه بخش سوم: ظهور تیمارستان و دانش جنون

در نیمه دوم قرن ۱۸ تیمارستان‌ها جای حبس را گرفتند. این مساله یک چرخش بزرگ در گفتمان پیرامون مساله جنون بود. پیش از آن یعنی ۲۰۰ سال قبل ادعا می‌شد که مجرمان نباید کنار دیوانگان باشند، چرا که جرم هرچقدر هم که سنگین باشد، نباید باعث چنین هم‌نشینی شومی شود. اما پس از ۲۰۰ سال گویی همه چیز تغییر کرده بود. دیوانه دیگر مجرم نبود بلکه بیمار شد. حال ادعایی کامل معکوس مطرح شد مبنی بر اینکه چرا دیوانگان باید در کنار این مجرمان خطرناک روزگار سپری کنند حال آنکه هیچ گناه و خطایی مرتکب نشده‌اند.

همچنین در مصداق دیوانگی نیز به طور مرتب تغییر ایجاد می‌شد. زمانی این ادعا که خدا وجود ندارد مصداق دیوانگی بود و بعدها این ادعا که فرد خود خداست یکی از مصادیق دیوانگی شد.

اما در نهایت مصداق جنون هرآنچه که باشد، هدف اصلی گفتمان دیوانگی همچنان نظم و نظارت است. تنها محل بحث از اخلاق عمومی به علم پزشکی تغییر کرده است. هدف این است که فردی که خارج از ساختار نظم پذیرفته شده اجتماع قرار دارد، طرد شده و دوباره به مسیر باز گردد.

در این میان مساله کاملا برساختی است. یعنی مفهوم جنون در یک زمان با زمان دیگر و در یک کشور با کشور دیگر کاملا متفاوت است.

در ادامه فوکو به پزشکی دیوانگی می‌پردازد. جایی که در تیمارستان پزشک هم حاکم است و هم مفسر.

در این زمان رابطه میان پزشک و بیمار نه یک رابطه برابر بلکه رابطه‌ای مبتنی بر اقتدار پزشک است (البته پزشکی درمانی نیز همینگونه است.)

در واقع در مطب پزشک روانی، بیمار باید اطاعت کند تا فهمیده شود. پزشکی روانی در وهله نخست یک ساختار قدرت است تا دانش.

سپس بیمار باید داستان خود را بگوید. اما نه به دلخواه خود و نه آنگونه که رخ داده است. بلکه این اعتراف باید به گونه ای باشد که بتوان آن را به زبان علم ترجمه کرد.

در این میان بسیاری از بخش‌های داستان دیوانه از اهمیت ساقط می‌شوند و تنها آن بخشی مهم است که بتواند در راستای بروز علائم و نشانه‌ها استفاده کرد.

همچنین نگاه بالینی به بیمار منجر به آن می‌شود که تجربه زیسته بیمار بی اعتبار شود و تنها بخش‌هایی از آن به کار آید که بتواند در مسیر درمان (یا به بیان دقیق‌تر یکسان سازی فرد مجنون با جامعه) استفاده شود.

در واقع از نگاه فوکو، پزشک می‌تواند هر کس دیگری باشد. تنها به این دلیل پزشک روانی نام پزشک را به خود گرفته است که بتوان از اوتوریته آن استفاده کرد. وگرنه هیچ الزامی میان آنچه که پزشک روانی انجام می‌دهد با پزشک به معنای عام‌ آن پیدا کرد.

هنگام خواندن این متن به ارتباط بسیار جذابی میان گفته‌های لاکان در روانکاوی و صحبت‌های فوکو پیدا کردم. لاکان نیز معتقد بود که دیوانه سوژه‌ای است که در رابطه‌اش با «دیگری بزرگ» دچار خلل شده است.

دیگری بزرگ می‌تواند جامعه باشد، می‌تواند دین باشد یا هر کس دیگر.

تا زمانی که این فرد یک سوژه تک افتاد در میان سوژه‌های چسبیده به دیگری بزرگ هستند، فرد به عنوان دیوانه شناخته می‌شود.

اما چه می‌شود اگر تعداد بسیار زیادی از این افراد در جامعه باشند؟ آیا آنها را نمی‌توان به عنوان افرادی ملزم به یک دیگری بزرگ دیگر شناسایی کرد؟

کتاب زیر هم در همین زمینه و از میشل فوکو خواندنی است

در ادامه فوکو به دوران متاخرتر می‌رسد، یعنی زمانه مرگ خدا.

همانطور که گفته شد، جنون پیشتر معنایی الهیاتی داشت اما امروزه و با مرگ خدا، دیگر الهیات سنتی نمی‌تواند به کار معنابخشی بیاید.

از طرفی پزشکی مدرن نیز نتوانسته است معنایی برای جنون و دیوانگی پیدا کند. بنابراین دیوانگی در یک بی‌معنایی غوطه‌ور شده است.

دیوانه در عقلانیت مدرن خارج از معنا قرار می‌گیرد و این مساله دلیل تازه‌ای برای طرد دیوانگان به ما می‌دهد.

در این دوران تنها جایی که جنون هنوز می‌تواند جایگاهی حاوی معنا داشته باشد، ادبیات است.

دو نکته مهم که از کتاب تاریخ جنون یاد گرفتم:

نکته اول تفاوت دو کلمه ملانکونیا و مانیا بود.

مانیا که معمولا به دیوانگی تهاجمی اطلاق می‌شود (در انگلیسی مانیاک به معنای روانی است. کسی که اقدامی تهاجمی و ناگهانی انجام می‌دهد)

در طب بقراطی مانیا را حاصل از غلبه صفرای زرد می‌دانند اما ملانکونیا را حاصل غلبه سودا (صفرای سیاه) می‌دانند. در واقع کلمه سگ سیاه افسردگی نیز از همین مساله می‌آید. ملانکونیا نوعی افسردگی است که فرد را منفعل می‌کند. اما مانیا نوعی جنون است که به فرد جرات و حتی قدرت می‌دهد.

نکته بعدی اینکه در معرفی کتاب «اراده به دانستن» جایی در مورد عبارت هیستیریک شدن بدن زن صحبت کردم.

معرفی کتاب: اراده به دانستن از میشل فوکو – فینسوف

در این کتاب به تفصیل بیشتری در مورد این مساله صحبت کرده است.

هیستیری از واژه یونانی hystera  می‌آید که معنای رحم دارد.

در تصور پزشکی قدیم باور بر این بود که رحم زن می‌تواند در بدن حرکت کرده و باعث علائم روانی و فیزیکی عجیب شود.

پس از همان ابتدا جنون یا اختلالات هیجانی و عصبی در زنان به رحم نسبت داده می‌شد.

فوکو می‌گوید که از قرون وسطی تا عصر کلاسیک، بدن زن نه به عنوان شئ جنسی، بلکه به عنوان منبع جنون و هیجان کنترل نشده دیده می‌شد.

بدین ترتیب زنانی که نافرمانی می‌کردند، میل جنسی داشتند یا از نقش‌های سنتی سرباز می‌زدند، به عنوان هیستیریک یا دیوانه طبقه بندی می‌شدند.

پس از قرون وسطی، با ادامه منطق زن هیستیریک، بدن زن از طبیعت خودش (تجربه زیسته زن) جدا و به بدن قابل مشاهده، قابل معاینه و قابل کنترل بدل شد.

زبان زن، میل زن، امتناع زن همگی به عنوان علائم بیماری شناخته شدند.

زنان در تیمارستان‌ها یا خانه‌ها به خاطر هیجانات، خشم، میل جنسی یا اندوه مورد بازجویی و درمان اجباری قرار می‌گرفتند.

این دو نکته‌ای بود که در کتاب‌های قبلی فوکو درک نکرده بودم و اینجا کامل متوجه آن شدم.

عضویت در خبرنامه !

Ahmad Sobhani
نوشته شده توسط

Ahmad Sobhani

فینسوف کیه؟
احمد سبحانی هستم، فارغ التحصیل کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه فردوسی و ارشد MBA از دانشکده علوم اقتصادی تهران و خرده دستی هم به قلم دارم.
اینجا تجربیات و دانسته‌هام رو در زمینه‌های مختلف از فلسفه و اقتصاد تا سیاست و جامعه با شما به اشتراک میذارم. همینطور کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو با هم بررسی می‌کنیم.
گاهی هم داستان می‌نویسم که خوشحال میشم بخونید و در موردشون نظر بدید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn