جهان چیزی جز روایت نیست؛ رشتهای از معناها که ما را در تار و پود خود میگیرد و رها نمیکند. نیچه وقتی از «غروب بتان» سخن میگفت، در حقیقت پرده از این برمیداشت که هیچ حقیقتی ناب و بیواسطه وجود ندارد، تنها روایتهایی هستند که خود را بهجای حقیقت مینشانند. هگل نیز از «روحی» سخن گفت که در مسیر تاریخ، با هر روایت تازه شکل میگیرد و باز خودش را در جدال با دیگری بازمیآفریند. در میان این بازی روایتها، ما نه تماشاگر، بلکه بازیگرانی هستیم که هر حرکتمان به خلق یا فروپاشی یک داستان تازه میانجامد.
اما مگر میتوان بیرون از روایت زیست؟ کانت هشدار داده بود که «ذهن، جهان را آنگونه میبیند که خود ساخته است»؛ پس ما همواره در چارچوبهایی که خود ساختهایم گرفتاریم. ناچاریم روایت کنیم؛ ناچاریم به زندگی معنا بدهیم، حتی اگر بدانیم که این معنا بر روی شن روان بنا شده است. روایت همان سرنوشت ماست: میگریزیم از آن، اما هر گریز، خود به روایتی تازه بدل میشود.
در این اپیزود از پادکست فینسوف به دنبال پاسخ به این پرسش هستم که آیا جهان ما چیزی جز روایتهای ما هست؟ روایتهایی که با مومنان به آنها قدرت میگیرد. و اینکه ما در این جهان روایی چه جایگاهی داریم؟
معرفی کتاب بحران روایت :
معرفی کتاب روح امید:
لینک پادکست در شنوتو
لینک پادکست در کست باکس