کارل مارکس در پنجم ماه مه سال ۱۸۱۸ در شهر تریر (Trier) در منطقهٔ راینلند، که در آن زمان بخشی از پادشاهی پروس بود، به دنیا آمد. مارکس از نسل یهودیان آلمانی بود. پدربزرگش، مارکس لویی، خاخام برجستهای در تریر بود. پدر کارل، هاینریش مارکس، که وکیل بود، در سال ۱۸۲۴ بهصورت رسمی به مسیحیت لوتری گروید تا بتواند پیشرفت شغلی بیشتری در حرفهٔ وکالت داشته باشد. کارل دومین پسر هاینریش بود، اما پس از مرگ برادر بزرگترش، به بزرگترین فرزند خانواده تبدیل شد. در خانواده مارکس هفت فرزند بود (شامل یک برادر کوچکتر و پنج خواهر).


تریر در دوران جنگهای انقلابی فرانسه تحت اشغال فرانسه درآمد. هاینریش مارکس طرفدار روشنگری فرانسوی و از هواداران بزرگ ولتر و روسو بود و به کارل جوان پرورشی عمدتاً سکولار و غیردینی داد. کارل جوان همچنین تحت تأثیر بارون لودویگ فون وستفالن قرار داشت — این شخص یک مقام برجستهٔ آریستوکرات آلمانی در تریر بود و پدر یکی از دوستان مدرسهای کارل محسوب میشد. وستفالن نیز یک لیبرال روشنفکر بود و چون به کارل باهوش خیلی علاقهمند شده بود، نقش مربی — تقریباً یک پدر دوم — را برای او ایفا کرد.
برلین
کارل مارکس تحصیلات ابتدایی خود را در مدارس تریر گذراند و در سال ۱۸۳۵ در دانشگاه نزدیکِ بُن (Bonn) ثبتنام کرد. علاقهٔ اولیهٔ مارکس به ادبیات و فلسفه بود، اما پدرش اصرار کرد که حقوق بخواند. مارکس از درسهای حقوق در بُن خسته شد و به فعالیتهای فوقبرنامه روی آورد: نوشیدنی الکلی، دوئل، سیاست دانشجویی و درگیری با پلیس. پدرش برای اینکه پسرش را از تأثیرات بد دور کند و به تحصیل جدیتری بپردازد، در سال ۱۸۳۶ اجازه داد که کارل به دانشگاه برلین منتقل شود.
استعداد مارکس در برلین شکوفا شد — نه اینکه حقوق در دانشگاه برلین برایش جذابتر از بُن باشد، بلکه چون دانشگاه برلین در سایر رشتهها پیشنهادهای جذابتری داشت. مارکس بهویژه تحت تأثیر سخنرانیهای فلسفی برونو باور قرار گرفت، که در آن زمان چهرهٔ برجستهٔ گروهی به نام «هگلیان جوان» (Young Hegelians) بود. هگلیان جوان دنبالهروان گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (Georg W.F. Hegel)، استاد و فیلسوف برجستهٔ برلین، بودند. هگل تنها چند سال قبل، در سال ۱۸۳۱، درگذشته بود.

هگل فلسفهای پیچیده را حول مفهوم «بیگانگی» (Alienation) بنا نهاده بود — یعنی شکاف میان «ذات» (بهطور خلاصه، آگاهی انسان) و «شیء» (جهان واقعی اطراف او). هگل معتقد بود که درک انسان از واقعیت وابسته به ایدههاست، اما این ایدهها دائماً در حال تغییر و بازتفسیر شدن از طریق فرآیندی هستند که او آن را «دیالکتیک» (Dialectic) نامید.

هگلیان جوان، مانند برونو باور و لودویگ فویرباخ، روشهای هگل را پذیرفته بودند، اما با ایدئالیسم بیپایان هگل راحت نبودند. هگل بر اولویت ایدههای انسان در شکلدهی به جامعه و مسیر تاریخ تأکید داشت، اما هگلیان جوان شروع به معکوس کردن این دیدگاه کردند و پیشنهاد دادند که شرایط اجتماعی هستند که ایدههای انسان را تعیین میکنند (آنها این دیدگاه را «طبیعتگرایی» یا Naturalism مینامیدند).
مارکس در سال ۱۸۳۷ وارد حلقهٔ هگلیان جوان شد و به سرعت مجذوب این ایدههای پرتحرک شد. پس از مرگ پدرش در سال ۱۸۳۸، وضعیت مالی مارکس تنگتر شد، اما از طرفی محدودیتهایی که پدرش بر فعالیتهایش میگذاشت نیز از بین رفت. مارکس به باور کمک کرد تا ویرایش جدیدی از «فلسفهٔ دین» هگل (۱۸۴۰) را آماده کنند. سپس مارکس پایاننامهای دربارهٔ فیلسوفان اتمیست یونان باستان نوشت و اپیکور را بر دموکریت ترجیح داد چرا که از نظرش فلسفه اپیکور بیش از حد جبری بوده است در حالی که دموکریت آزادی بیشتری برای عمل انسان قائل بود. از آنجا که نگران بود استادان برلین با محتوای پایاننامهاش مشکل داشته باشند، آن را به جای برلین، به دانشگاه ینا (Jena) که به آزادی بیشتر شهرت داشت، ارسال کرد و در سال ۱۸۴۱ مدرک دکترای خود را دریافت نمود. مارکس بلافاصله برنامهریزی کرد که مانند باور، در بُن به تدریس بپردازد.
در آن زمان، هگلیان جوان به سمت سیاست حرکت میکردند. با وجود گرایششان به طبیعتگرایی، هنوز هم معتقد بودند که تغییر در جامعه از طریق تغییر در ایدهها رخ میدهد. بنابراین، بسیاری از هگلیان جوان معتقد بودند که اصلاحات در پروس محافظهکار میتواند از طریق چالش کشیدن ایدههای رایج دربارهٔ نظم اجتماعی، مذهبی و سیاسی توسط افرادی مانند خودشان به وجود آید. بر سر کار آمدن قیصر فردریش ویلهلم چهارم به تخت پادشاهی پروس در سال ۱۸۴۰، عصری جدید از لیبرالیسم را نوید میداد — یا حداقل بسیاری از جوانان آلمانی اینگونه تصور میکردند. اما این امید شکست خورد و در عمل سانسور حتی شدیدتر هم شد. خیلی زود مقامات پروسی هگلیان جوان را به عنوان عناصر مشکوک در نظر گرفتند و مجلات و روزنامههایشان سانسور شد. همچنین فرصتهای آکادمیک و شغلی از آنها گرفته میشد. وقتی که سمت تدریس باور در بُن لغو شد، مارکس دریافت که او نیز شانسی در آنجا نخواهد داشت.
کلن
مارکس از ایدهٔ شغل آکادمیک دست کشید و به روزنامهنگاری روی آورد. او در اکتبر ۱۸۴۲ به کلن رفت و سردبیر اصلی یک روزنامهٔ لیبرال جدید به نام «راینیشه زایتونگ» (Rheinische Zeitung — یعنی «روزنامهٔ راین») شد. در آن مرحله، باورهای مارکس عمدتاً لیبرال کلاسیک بود و با منافع تجاری که روزنامه را تأمین مالی میکردند هماهنگ بود. سرمقالههای مارکس، عمدتاً در دفاع از آزادی مطبوعات و سایر آزادیهای مدنی بود. او بهشدت از دولت محافظهکار پروس انتقاد میکرد. حملات جسورانهٔ مارکس باعث شد مقامات پروسی یک سانسورچی ویژه را در کلن منصوب کنند تا روزنامه را زیر نظر بگیرد و دلیلی برای تعطیلی آن پیدا کند. اما مارکس در عبارتبندیهایش بسیار مراقب بود و توانست از دو پروندهٔ قضایی جان سالم به در ببرد. سرانجام، در اوایل ژانویهٔ ۱۸۴۳، دولت پروس که خسته شده بود، دستور داد که بدون هیچ علتی «راینیشه زایتونگ» تعطیل شود. مارکس از روزنامه استعفا داد تا شاید روزنامه نجات یابد، اما در نهایت این روزنامه در مارس همان سال بسته شد.

دو ماه بعد، کارل مارکس با جنی فون وستفالن ازدواج کرد. جنی از کودکی در تریر با مارکس همراه بود و در واقع دختر همان مربی اولیهاش، بارون فون وستفالن، محسوب میشد. این ازدواج برای برخی تعجبآور بود، چون جنی از خانوادهای آریستوکرات بود، در حالی که مارکس موقعیت اجتماعی پایینتری و ریشههای قومی متفاوتی داشت. اما پدر لیبرال مسلک وستفالن این ازدواج را تأیید کرد و پس از هفت سال نامزدی (که از سال ۱۸۳۶ آغاز شده بود)، کارل و جنی سرانجام در ۱۹ ژوئن ۱۸۴۳ در کرویتسناخ (Kreuznach) ازدواج کردند. مارکس و همسر تازهاشش در نوامبر ۱۸۴۳ به پاریس رفتند.
پاریس
اقامت در پاریس مرحلهای سرنوشتساز در زندگی مارکس بود — هرچند که کوتاه بود و کمی بیش از یک سال طول کشید. در تابستان ۱۸۴۳، مارکس با آرنولد روگه (Arnold Ruge)، روزنامهنگاری که او نیز پیرو مکتب هگلیان جوان بود، برنامهریزی کرد تا مجلهای جدید به نام «دویچ-فرانزوزیشه یاربیوخرن» (Deutsch-Französische Jahrbücher — یعنی «سالنامههای آلمانی-فرانسوی») را راهاندازی کنند تا بتوانند از سانسور دولت پروس فرار کنند. در این دوران علاقهٔ روزافزون مارکس به سیاست باعث شده بود که احساس کند نیاز دارد اقتصاد را بهتر درک کند، و احتمالاً جای بهتری از پاریس برای مطالعهٔ اقتصاد وجود نداشت. مارکس همچنین کنجکاو بود که جنبش سوسیالیستی در حال ظهور فرانسه را بررسی کند (که در همان زمان توسط اثر لورنتس فون اشتاین در سال ۱۸۴۲ بهطور گستردهای در آلمان معرفی شده بود).
مارکس و روگه در خیابان رو وانو (Rue Vaneau) شماره ۳۸ در پاریس ساکن شدند. چندین مهاجر آلمانی دیگر نیز در همان ساختمان زندگی میکردند و مهمانیهای مکرری در آپارتمان مارکس بودند — بهویژه شاعر هاینریش هاینه (Heinrich Heine) و فعال رادیکال آلمانی به نام گئورگ مِر (Georg Mäurer)، رهبر «اتحادیهٔ عادلان» (Bund der Gerechten). از طریق آنها، مارکس با نویسندگان رادیکال و رهبران جنبشهای سیاسی متنوعی — هم آلمانی و هم فرانسوی — آشنا شد و با آنها ارتباط برقرار کرد. گرایش مارکس به سوسیالیسم در همینجا شکل گرفت و برای همیشه پایدار شد.
به دلیل اختلافات میان روگه و مارکس، «دویچ-فرانزوزیشه یاربیوخرن» پس از انتشار شمارهٔ اول و تنها شمارهاش (فوریه ۱۸۴۴) منحل شد. اما آن شماره دو مقالهٔ مهم از مارکس داشت که جهتگیری آیندهٔ او را نشان میداد. اولی به نقد اثر برونو باور دربارهٔ آزادی یهودیان میپرداخت. باور استدلال کرده بود که میتوان یهودستیزی را با جداسازی کلیسا از دولت از بین برد. مارکس در پاسخ گفت که مشکل ریشه در دولت ندارد، بلکه در جامعهٔ مدنی نهفته است، و تنها با تغییر شرایط اجتماعی پایهای میتوان به آزادی دست یافت.
مقالهٔ دوم مارکس در همان شماره، مقدمهای بر اثری بزرگتر بود که قرار بود فلسفهٔ حق هگل را نقد کند. فلسفهٔ سیاسی هگل بر این باور بود که دولت تعیینکنندهٔ ایدهها در جامعه است، در حالی که مارکس استدلال کرد که جامعه است که دولت را میآفریند و ایدههایش را در آن نهاد میکند. هگل دولت و بوروکراسی را دارای دیدگاهی جهانشمول و فراتر از تضادهای گروههای اجتماعی مختلف میدید، اما مارکس آنها را صرفاً ابزاری برای محافظت از منافع طبقهٔ مسلط میدانست. مارکس نتیجه گرفت که اصلاحات سیاسی در پروس غیرممکن است، چون همه بیشازحد در نظم فعلی سرمایهگذاری کردهاند، و تنها راه تغییر، انقلابی از پایین است.
در اینجا بود که مارکس برای اولین بار به وجود یک طبقهٔ اجتماعی جدید اشاره کرد که در مراکز صنعتی در حال رشد فرانسه در حال ظهور بود: طبقهٔ کارگر شهری، یا همان «پرولتاریا» (Proletariat). چون این طبقهٔ جدید جای مشخصی در نظم اجتماعی قدیم نداشت، مارکس جسورانه آن را بهعنوان ابزار تغییر معرفی کرد. او پیشبینی کرد که با افزایش تعداد پرولتاریا و تیزتر شدن آگاهی آنها از وضعیت اجتماعیشان، این طبقه شروع به خواستن تغییر خواهد کرد — نه صرفاً اصلاحات سیاسی، بلکه سرنگونی کامل نظم موجود و روابط اجتماعی. مارکس پیشبینی کرد که انقلاب پرولتاریا ابتدا در فرانسه آغاز خواهد شد، جایی که شرایط صنعتی پیشرفتهتر بود، و سپس به آلمان سرایت خواهد کرد. او نوشت:
«روز قیام آلمان با فریاد خروس گالیک (فرانسوی) اعلام خواهد شد.»
همان شماره از «دویچ-فرانزوزیشه یاربیوخرن» شامل چند مقاله از مهاجر دیگری به نام فریدریش انگلس نیز بود. انگلس در آن زمان مدیر کارخانهٔ نساجی پدرش در منچستر، انگلستان، بود. مارکس و انگلس سرانجام در سپتامبر ۱۸۴۴، هنگامی که انگلس برای یک بازدید کوتاه به پاریس آمد، ملاقات کردند. اگرچه آنها قبلاً یکبار (در دفتر راینیشه زایتونگ در کلن) هم یکدیگر را دیده بودند، اما این بازدید پاریسی آغاز دوستی نزدیک و همکاری مادامالعمرشان بود.

در آن زمان، انگلس از مارکس در اقتصاد آگاهتر بود و قطعاً دانش تجربی عمیقتری از سرمایهداری صنعتی و جنبشهای کارگری داشت (مقالات انگلس در همان شمارهٔ ۱۸۴۴ پیشدرآمدی بر اثر معروف او در سال ۱۸۴۵ دربارهٔ وضعیت طبقهٔ کارگر انگلیس بود). اما مارکس هم در حال جبران عقبماندگیاش بود. در راستای تحقیقاتش دربارهٔ نظریهٔ دولت هگل، مارکس دورهٔ فشردهای از اقتصاد را شروع کرده بود و آثار آدام اسمیت، ژان-باتیست سِی، جیمز میل و همچنین ادبیات سوسیالیستی فرانسه را مطالعه میکرد. مارکس بهویژه از توضیحات اسمیت دربارهٔ تقسیم کار تحت تأثیر قرار گرفته بود و در آن زمان سعی میکرد آن را با نظریهٔ هگل ترکیب کند.
در دستنوشتههای پاریسیاش (که بعدها در سال ۱۹۳۲ با عنوان «دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی ۱۸۴۴» گردآوری و منتشر شد)، مارکس قصد داشت نظریهٔ هگل دربارهٔ بیگانگی را از منظر روابط اقتصادی توضیح دهد. مارکس استدلال کرد که بیگانگی ناشی از ناکافی بودن آگاهی (همانطور که هگل فرض کرده بود) نیست، بلکه ریشه در شرایط مادی دارد. بهطور خاص، مارکس گفت که ظهور مالکیت خصوصی و تقسیم کار چهار بعد از بیگانگی را ایجاد کرده است:
۱. بیگانگی کارگر از محصول کارش،
۲. بیگانگی او از فرآیند تولید،
۳. بیگانگی او از انسانیت خودش،
۴. بیگانگی او از جامعه.
به همین دلیل، مارکس نتیجه گرفت که پرولتاریا طبقهٔ انقلابی است — نه تنها به این دلیل که منافع قویای برای سرنگونی نظم موجود دارد، بلکه چون کاملاً بیگانه شده، تنها طبقهای است که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد.
کمی پس از ملاقات با انگلس، مارکس پروژهٔ بزرگ هگلی خود را کنار گذاشت و با انگلس پروژهای جدید را آغاز کرد که برخی نوشتههای اخیر هگلیان جوان را هدف قرار میداد. اولین اثر مشترک مارکس و انگلس، رسالهای به نام «خانوادهٔ مقدس» (The Holy Family, 1845) بود که نظریهٔ دین لودویگ فویرباخ را نقد میکرد. فویرباخ، که خود یک هگلی جوان بود، گفته بود که دین مانعی در برابر آگاهی است، و با حذف آن، ایدهآلهای انسانی در زمین محقق خواهند شد. اما مارکس و انگلس استدلال کردند که دین مانع اصلی نیست؛ مانع واقعی، ریشهٔ بیگانگی، در شرایط اقتصادی مادی نهفته است. ایدهآلهای مذهبی صرفاً بازتابی از مشکلات زمینی هستند، و آزادی از دین بهتنهایی چیزی به دست نمیدهد، مگر اینکه شرایط اقتصادی پایهای هم تغییر کنند. و هنگامی که شرایط مادی تغییر کنند، نیاز به دین بهطور طبیعی از بین خواهد رفت. این اولین بیان روشن (و چاپشده) ماتریالیسم مارکس بود و آغاز جدایی او از هگلیان جوان محسوب میشد.
بروکسل
پس از اینکه «دویچ-فرانزوزیشه یاربیوخرن» منحل شد، مارکس به همکاری با مجلهای به نام «فوروارتس!» (Vorwärts! — یعنی «به جلو!») پرداخت که در سال ۱۸۴۴ توسط هاینه و سایر مهاجران رادیکال در پاریس راهاندازی شده بود. حملات بیپروا این مجله به دولت پروس توجه مقامات را جلب کرد. در ژانویهٔ ۱۸۴۵، پس از فشار سفارت پروس (که گفته میشود توسط مشاور فرهنگی پروس در پاریس، الکساندر فون هومبولت، انجام شد)، وزیر فرانسه فرانسوا گیزو (François Guizot) مجله را تعطیل کرد و دستور اخراج مارکس از فرانسه را صادر نمود.
مارکس و خانوادهاش در فوریهٔ ۱۸۴۵ به بروکسل رفتند و سه سال بعد تا سال ۱۸۴۸ در آنجا ماندند. انگلس در آوریل ۱۸۴۵ به بروکسل آمد و تا آگوست ۱۸۴۶ در کنار خانواده مارکس ماند. در همینجا بود که مارکس و انگلس بهعنوان فعالان سیاسی فعالیت خود را آغاز کردند و «کمیتهٔ مکاتبهای کمونیستی» (Communist Corresponding Committee) را در بروکسل تأسیس کردند. این کمیته عمدتاً به جامعهٔ صنعتگران و کارگران آلمانی مهاجر در بلژیک میپرداخت و هدف آن این بود که رهبران جنبشهای کارگری پراکنده در کشورهای مختلف اروپا را با یکدیگر در ارتباط قرار دهد تا زمینهٔ شکلگیری یک جنبش سیاسی گسترده فراهم شود.
در تابستان ۱۸۴۵، مارکس و انگلس با هم به انگلستان سفر کردند تا با کارگران آلمانی مهاجر آنجا ملاقات کنند و با رهبران جنبش چارتیست (Chartist) انگلیسی تماس بگیرند. دانش مارکس از اقتصاد بریتانیا و اندیشههای اقتصادی در این سفر عمیقتر شد (در همین سفر بود که مارکس با آثار «سوسیالیستهای ریکاردویی» انگلیسی آشنا شد).
در دورهٔ بروکسل، مارکس و انگلس دومین اثر مشترک خود را تولید کردند: «ایدئولوژی آلمان» (The German Ideology)، که اغلب بهعنوان نقطهٔ عطفی در انتقال مارکس از فیلسوف جوان به نظریه پرداز اجتماعی بالغ در نظر گرفته میشود. جدایی قطعی مارکس با هگلیان جوان را میتوان به آوریل ۱۸۴۵ نسبت داد، زمانی که مارکس «یازده تز دربارهٔ فویرباخ» (Theses on Feuerbach) را نوشت (که بعداً فصل اول «ایدئولوژی آلمان» شد). بقیهٔ دستنوشته تا بهار ۱۸۴۶ کامل شد، اما مارکس و انگلس نتوانستند ناشری پیدا کنند و در ژوئن ۱۸۴۶ دستنوشته را کنار گذاشتند («ایدئولوژی آلمان» برای اولین بار در دههٔ ۱۹۳۰ چاپ شد).
در «ایدئولوژی آلمان»، مارکس و انگلس بهطور کلیتری دربارهٔ نظریهٔ ماتریالیسم تاریخی خود توضیح دادند و بسیاری از بلوکهای سازندهٔ اندیشهٔ مارکسیستی آینده را پیریزی کردند. بخش اول آن بر برتری ماتریالیسم مارکس نسبت به طبیعتگرایی فویرباخ و هگلیان جوان تأکید دارد. در نظر مارکس و انگلس اگرچه فویرباخ هگل را معکوس کرد، اما کافی نبود. انسان تاریخی فویرباخ، که ایدهها را میسازد، هرچند از نظر مفهومی ماتریالیستی است، اما هنوز هم بیش از حد انتزاعی بود. انسان فویرباخ در شرایطی انتزاعی زندگی میکند — تقریباً در وضعیتی شبیه به «حالت طبیعت» که فیلسوفان تصور میکنند — و در نتیجه ایدههایش هم انتزاعیاند و بیشتر نشاندهندهٔ ایدهآلهای انساندوستانهٔ احساسی خود فیلسوف هستند تا شرایط واقعی بشر. علاوه بر این، طبیعتگرایی ذاتاً ایستاست — از شرایط به ایدهها در یک حرکت میپرد و توضیح نمیدهد که چگونه تغییر شرایط میتواند بهمرور زمان ایدهها را تغییر دهد.
مارکس و انگلس تأکید کردند که درک انسان تاریخی باید در تاریخ واقعی و شرایط واقعی او غوطهور باشد. این کار نیازمند تحقیقات جدی و عمیق دربارهٔ واقعیتهای تاریخ اقتصادی است، نه انسانشناسی حدسی. اما حتی تفسیر درست هم کافی نیست. مارکس و انگلس اعتماد هگلیان جوان به اینکه ایدهها بهتنهایی میتوانند اصلاحات را به وجود آورند، مسخره کردند. ارائهٔ تفسیرهای جدید، خواستن تغییر در آگاهی مردم، مبارزه با ایدههای قدیم به کمک ایدههای جدید، تنها «جنگیدن با سایهها به کمک سایهها» است. این کار هیچ اثری نخواهد داشت مگر اینکه به شرایط اقتصادی پایهای هم پرداخته شود و با کسانی که واقعاً توانایی ایجاد تغییر را دارند (مثل جنبشهای پرولتاریا) همکاری شود. اینجاست که جمله معروف مارکس هویدا میشود:
«فیلسوفان جهان را به شیوههای مختلف تفسیر کردهاند؛ مسئله این است که آن را تغییر دهند.»
مارکس و انگلس بخش دوم «ایدئولوژی آلمان» را به نقد جریانهای معاصر سوسیالیسم اختصاص دادند. اگرچه مارکس به «اتوپیاگرایی» (Utopianism) سوسیالیستهای فرانسوی مانند فوریه و کابه و دیدگاه محدودتر سنتسیمون علاقهای نداشت، اما اصل نقدش را عمدتاً به نظریهپردازان آلمانی دربارهٔ سوسیالیسم فرانسه اختصاص داد. او آنها را متهم کرد که اهمیت جنبشهای طبقهٔ کارگر را درک نمیکنند و ادبیات سوسیالیستی (هرچند نابالغ) را صرفاً بهعنوان یک تمرین فکری دیگر در نظر میگیرند. (این تنها بخشی از «ایدئولوژی آلمان» بود که در آن زمان چاپ شد.)
دلیل اصلی نوشتن «ایدئولوژی آلمان» این نبود که صرفاً فیلسوفان آلمانی را نقد کند، بلکه این بود که مارکس و انگلس پروژهٔ سیاسی جدید خود را به آنها معرفی کنند. «ایدئولوژی آلمان» قرار بود پایههای «علمی» کمیتهٔ مکاتبهای بروکسل را فراهم کند. مارکس و انگلس بخش زیادی از متن را به طرحی کلی توسعهٔ تاریخی فئودالیسم و گذار آن به سرمایهداری اختصاص دادند و شاید بیش از حد به توصیف «انقلاب کمونیستی» آینده پرداختند. این اولین باری بود که این ایدهها بهصورت نوشتاری بیان میشدند و حس «پیشنویس اولیه» داشتند. با این همه نوشتار سنگین، خام و نامنظم بود. همانطور که مارکس بعداً یادآوری کرد، این کتاب بیشتر بهعنوان «تمرینی برای روشن شدن نظرات» بود تا ارتباط با دیگران («نقد اقتصاد سیاسی»، ۱۸۵۹، ص ۱۳–۱۴). با این حال، ایدههای پایهای اندیشهٔ مارکسیستی در این نوشتار حضور داشتند — بهویژه دیالکتیک ماتریالیسم تاریخی. این نظریه توضیح میدهد که چگونه نیروهای تولیدی، روابط اجتماعی (که در اینجا «اشکال ارتباط» نامیده میشوند) را تعیین میکنند؛ چگونه نیروهای تولیدی توسعه مییابند و سرانجام با روابط اجتماعی اولیه در تضاد قرار میگیرند؛ و چگونه این تضادها سرانجام از طریق انقلابهای اجتماعی حل میشوند. این حلوفصل البته دائمی نیست — تنها یک مرحلهٔ تاریخی جدید را آغاز میکند که خود همان الگو را تکرار میکند.
در «ایدئولوژی آلمانی»، مارکس و انگلس توضیح میدهند که رشد نیروهای تولیدی از طریق تقسیم کار صورت میگیرد. این فرایند، در سطح اجتماعی، با شکلگیری روابط مالکیت تاریخی همراه است — مانند مالکیت قبیلهای، اشتراکی، فئودالی و بورژوایی.
از درون این روابط، طبقات اجتماعی پدید میآیند و به دنبال آن، عناصر روبنایی همچون دولت و ایدئولوژی شکل میگیرند.
مارکس و انگلس توجه ویژهای به مرحلهی نهاییِ سرمایهداری بورژوایی دارند. آنها توضیح میدهند که چگونه این نظام از ساختارهای صنفیِ سنتی به کارخانههای بزرگمقیاس صنعتی گذر میکند، و این تحول چگونه شرایط لازم برای انقلاب پرولتاریا را فراهم میسازد — انقلابی که در نهایت به کمونیسم منتهی میشود؛ یعنی لغو مالکیت خصوصی و در نتیجه پایانِ تقسیم کار، طبقات و دولت.
از دید مارکس، نهایی بودنِ کمونیسم به این واقعیت برمیگردد که پرولتاریا، زادهی خودِ سرمایهداری بورژوایی است، اما برخلاف طبقات پیشین، هیچ داراییای ندارد که به آن بازگردد؛ بنابراین، او «آخرین طبقه در تاریخ» و حامل امکان رهایی نهایی انسان است.
اگرچه دستنوشتهٔ «ایدئولوژی آلمان» چاپ نشد، مارکس جدایی خود را از «سوسیالیستهای سانتیمانتال» در چاپ عمومی اعلام کرد. بخش دوم آن دربارهٔ «سوسیالیسم واقعی» (True Socialism) در سالهای ۱۸۴۶–۱۸۴۷ بهصورت مقالات ناشناس در روزنامهٔ «دیه وستفالیشه دامفبوتس» (Die Westfälischer Dampfboot) چاپ شد. اما اولین اعلامیهٔ روشن از ایدههای جدید مارکس که چاپ شده، در سال ۱۸۴۷ بود، زمانی که مارکس کتابی به نام «فقر فلسفه» (The Poverty of Philosophy) نوشت (تنها اثری که مارکس به زبان فرانسه نوشت). این کتاب نقدی بر کتاب اخیر آنارشیست فرانسوی پیر-ژوزف پرودون (Pierre-Joseph Proudhon) بود (که عنوان آن «فلسفهٔ فقر» بود — عنوانی که مارکس بهصورت طنزآمیز معکوس کرد).
اگرچه پرودون و مارکس در پاریس دوست بودند، اما نقد مارکس از کتاب پرودون تند و سخت بود. مارکس از این نقد برای طرح نظریهٔ خود دربارهٔ ماتریالیسم تاریخی استفاده کرد و بهطور بیرحمانه پرودون را بهخاطر عدم درک اقتصاد و تغییر تاریخی مسخره کرد. او پرودون را متهم کرد که همچنان به «قوانین ابدی طبیعی» چنگ میزند و نمیبیند که زندگی اجتماعی در واقع در زندگی اقتصادی ریشه دارد، و مفاهیمی مانند مالکیت (محور اصلی پرودون) با هر دورهٔ تاریخی تغییر میکنند. مارکس کل اثر پرودون را سادهلوحانه، بیاهمیت و خودستایانه خواند. این حملهٔ تند مارکس حسهای بدی را میان دو مرد باقی گذاشت.
۱۸۴۸
در ژانویهٔ ۱۸۴۷، مارکس و انگلس توسط «اتحادیهٔ عادلان» (League of the Just)، سازمانی کارگری آلمانی که در سال ۱۸۳۶ تأسیس شده بود، دعوت شدند تا برنامهای جدید تهیه کنند. انگلس برنامه را به کنگرهٔ اتحادیه در لندن در ژوئن ۱۸۴۷ برد که در آنجا پذیرفته شد. «اتحادیهٔ عادلان» و «کمیتهٔ مکاتبهای بروکسل» در یک سازمان جدید ادغام شدند که به «اتحادیهٔ کمونیست» (Bund der Kommunisten) تغییر نام یافت و شعار معروف «کارگران جهان متحد شوید!» را پذیرفت. در کنگرهٔ دوم اتحادیه در لندن در نوامبر ۱۸۴۷ که مارکس و انگلس در آن شرکت کردند، از آنها خواسته شد که این برنامه را بهصورت یک مانیفست یا منشور تبدیل کنند.
در همان تابستان، مارکس کارگران آلمانی مهاجر در بروکسل را در «انجمن کارگران آلمان» (Deutschen Arbeiter Vereins, DAV) سازماندهی کرد و کنترل سردبیری روزنامهٔ «دویچ-بروسلر-زایتونگ» (Deutsche-Brüsseler-Zeitung) را به دست گرفت که در واقع روزنامهٔ جنبش کمونیستی جدید بود. در دسامبر همان سال، مارکس مجموعهای از سخنرانیهای اقتصادی را برای DAV ارائه داد (که بعداً در سال ۱۸۴۹ با عنوان «کار مزدی و سرمایه» چاپ شد و تکامل کار از بردهداری به رقابت و سپس به کار مزدی را توضیح میداد).
«مانیفست کمونیست» سرانجام در اواخر فوریهٔ ۱۸۴۸ منتشر شد. این اثر کوتاه و محبوب، به زبان آلمانی توسط مارکس و انگلس نوشته شده بود و قصد داشت سوسیالیسم مارکسی اتحادیهٔ کمونیست را از سایر جریانهای سوسیالیسم متمایز کند. این اثر شاید شناختهشدهترین و در دسترسترین اثر آنهاست. مانیفست طرحی کلی از نظریهٔ آنها ارائه میداد، بار هگلی سنگین را حذف کرده و تأکید جدیدی بر تضاد طبقاتی قرار میداد. آنها تاریخ را بهصورت خلاصهای از مبارزهٔ میان طبقات ستمگر و ستمدیده توصیف کردند و توضیح دادند که چگونه سوسیالیسم بهصورت طبیعی از این فرآیند نشأت خواهد گرفت. آنها هدف اتحادیه را بیان کرده و سایر انواع سوسیالیسم را بررسی و نقد کردند. مانیفست با این جملهٔ معروف و تهدیدآمیز به پایان میرسد:
«بگذارید طبقات حاکم از انقلاب کمونیستی بترسند. پرولتاریاها جز زنجیرهایشان چیزی برای از دست دادن ندارند. اما جهانی برای به دست آوردن دارند.»
مانیفست درست در اوج انقلاب مردمی پاریس در ۲۲–۲۴ فوریهٔ ۱۸۴۸ منتشر شد. اگرچه نه مانیفست و نه اتحادیهٔ کمونیست نقشی در رویدادهای پاریس ایفا نکردند، مارکس سریعاً به انقلابیون جدید تبریک گفت. فردیناند فلوکون (Ferdinand Flocon)، وزیر دولت موقت و سردبیر روزنامهٔ «لا رفرم» (La Réforme) که دوست قدیمی مارکس از روزگار پاریس بود، بلافاصله دستور اخراج قبلی مارکس را لغو کرد و او را به بازگشت به پاریس دعوت نمود. همزمان، دولت بلژیک به مارکس بیستوچهار ساعت مهلت داد تا کشور را ترک کند. اما مارکس بههیچوجه نیاز به تشویق نداشت، چون قصد نداشت از مرکز رویدادهای انقلابی دور باشد. مارکس در ۵ مارس به پاریس رسید، انگلس چند هفته بعد آمد، و کمیتهٔ مرکزی اتحادیهٔ کمونیست از بروکسل به پاریس منتقل شد. اما این حضور دیری نپایید. شورشهای انقلابی به شرق — وین، بوداپست و برلین — در اواسط مارس گسترش یافت. مارکس و انگلس شتابان منشوری صادر کردند که خواستار تشکیل یک حزب کمونیست در آلمان بود و به سرعت به سمت شرق حرکت کردند. مارکس و انگلس در اوایل آوریل ۱۸۴۸ به کلن رسیدند.
مارکس یک سال در کلن ماند و از آنجا شاهد ظهور و سقوط «بهار مردم» (Springtime of the Peoples) بود. کمی پس از ورود به کلن، مارکس و انگلس شروع به راهاندازی یک روزنامهٔ روزانه به نام «نویه راینیشه زایتونگ» (Neue Rheinische Zeitung — NRZ) کردند که نام آن از روزنامهای که در سال ۱۸۴۳ بسته شده بود گرفته شده بود. مارکس سردبیر اصلی و انگلس دستیار سردبیر بود. NRZ یک روزنامهٔ کمونیستی نبود، بلکه بهعنوان ارگان حزب دموکرات آلمان (که هر دو مارکس و انگلس در آن فعال بودند و از طریق آن با فردیناند لاسال جوان آشنا شدند) راهاندازی شده بود. اما وقتی اولین شمارهٔ NRZ در ۱ ژوئن ۱۸۴۸ منتشر شد، حامیان لیبرال بورژوایی آن از لحن تند آن وحشتزده شدند. مارکس از اصلاحات دموکراتیک رادیکال انقلاب آلمان حمایت میکرد و سرمقالههای NRZ این موضع را منعکس میکرد. با این حال، او رادیکالترین فرد در آن روزگار نبود. میخائیل باکونین (Mikhail Bakunin)، آنارشیست روسی و دوست قدیمی مارکس از روزگار پاریس، نیز در آن زمان به آلمان آمده بود. مارکس از طرحهای خشونتآمیز باکونین — مانند تهاجم مسلحانهٔ هروگ (Herwegh) به بادن یا فراخوان باکونین برای شورش پاناسلاوی — حمایت نکرد و بین آنها تلخی پیش آمد. با این حال، مارکس بهاندازهای رادیکال بود که NRZ تنها روزنامهٔ آلمانی بود که بهصورت بیقید و شرط از تلاش خودفرمانی طبقهٔ کارگر پاریس برای به دست گرفتن قدرت در «روزهای ژوئن» (June Days) تقدیر کرد.
مارکس بر سازماندهی کارگران آلمانی تأکید کرد و در تابستان آن سال به برلین و وین سفر کرد تا جنبشهای کارگری نوظهور در آن شهرها را تقویت کند. در سپتامبر ۱۸۴۸، همزمان با شورش فرانکفورت، مارکس، انگلس و NRZ سعی کردند در کلن در جریان شورشهای کارگری، انقلابی کمونیستی راهاندازی کنند، اما این تلاش در اواخر اکتبر شکست خورد. مارکس در آلمان ماند و با نگاهی ناراحت شاهد بازگشت نظم محافظهکار و سرکوب انقلابهای مردمی در سراسر اروپا بود. تا نوامبر، هم وین و هم برلین دوباره تحت کنترل محافظهکاران قرار گرفتند. NRZ اعلام کرد که در برلین کودتا رخ داده و برای مبارزه با آن فراخوانی برای نافرمانی مدنی صادر کرد و خواستار تحریم کلی مالیات و سایر روشهای اعتراض مسالمتآمیز شد. مارکس و سایر سردبیران NRZ به اتهام توهین محاکمه شدند، اما در فوریه تبرئه شدند.

در ماه مه ۱۸۴۹، NRZ از شورشهای خشونتآمیزی که در نقاطی از آلمان (از جمله شورش سازمانیافته توسط باکونین در درسدن) برای حفظ دستاوردهای مردمی رخ داد، حمایت کرد. اما انقلاب بهوضوح پایان یافته بود. مقامات پروسی در ۱۶ مه ۱۸۴۹ دستور اخراج مارکس از پروس را صادر کردند (مارکس در سال ۱۸۴۵ تابعیت پروسی خود را لغو کرده بود و اکنون بهعنوان یک خارجی در نظر گرفته میشد). در مقابل، علیه انگلس که در شورشهای ماه مه در راینلاند مشارکت فعال داشت، پیگیری قضایی شروع شد (انگلس راهی بادن شد و سرانجام توانست از مرز به سوئیس فرار کند). آخرین شمارهٔ NRZ که در ۱۹ مه ۱۸۴۹ منتشر شد، با جوهر قرمز چاپ شد.
لندن
مارکس در اواخر ماه مه ۱۸۴۹ به پاریس بازگشت. این زمانبندی به موقع بود چرا که در همان زمان شاهد تجمع ژوئن لدر-رولان (Ledru-Rollin) و چپهای افراطی فرانسه در پاریس و سپس سرکوب خشونتآمیز سازمانهای چپ توسط دولت لوئی ناپلئون بود. در ۲۳ ژوئن، به مارکس دستور داده شد که ظرف بیستوچهار ساعت پاریس را ترک کند. به او گزینهٔ رفتن به وان (Vannes) در بریتانی داده شد، اما کارل مارکس تصمیم گرفت به لندن برود. او در اواخر ژوئن به لندن رسید و خانوادهاش در ژوئیه به او پیوستند. مارکس تا پایان عمر در لندن زندگی کرد.
در آن مرحله، مارکس هنوز امیدوار بود که وضعیت در آلمان قابل بازگشت باشد و اقامت او در لندن موقتی باشد. کمیتهٔ مرکزی اتحادیهٔ کمونیست که تحت رهبری فریدریش لسنر (Friedrich Lessner) — یکی از اولین شاگردان مارکس — در کلن مانده بود، و مارکس تصور میکرد که ممکن است بتواند امور را از خارج اداره کند. با تشویق مارکس، انگلس در نوامبر از سوئیس به لندن آمد. آنها بلافاصله مجلهای با عنوان «NRZ Politisch-ökonomische Revue» را در لندن راهاندازی کردند و امیدوار بودند آن را در هامبورگ چاپ و به آلمان توزیع کنند. اما این مجله تنها چند شماره در سال ۱۸۵۰ منتشر شد و به دلیل مشکلات لجستیکی متوقف شد. در صفحات آن، مارکس درسهای انقلابهای ۱۸۴۸ را ارزیابی کرد. او نظریهٔ خود را بر این رویدادهای سیاسی اعمال کرد — تا حدی انقلابهای ۱۸۴۸ را نتیجهٔ بحران مالی و رکود اقتصادی سال ۱۸۴۷ دانست و واکنش ضدانقلابی را نیز از منظر اقتصادی تبیین کرد. مارکس انقلابهای ۱۸۴۸ را یک تضاد طبقاتی، نه یک تضاد سیاسی، خواند و پایان خونین آن را شاهدی بر این دانست که اصلاحات دموکراتیک ملایم برای حل مشکلات کارگران کافی نیست. اما سپس نتیجه گرفت که شرایط انقلاب پرولتاریا هنوز فراهم نشده است.
دورهٔ بین سالهای ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲ احتمالاً تاریکترین و سختترین روزهای زندگی مارکس بود — نه تنها بهخاطر سرکوب انقلابها و آزار همکارانش، بلکه بهخاطر وضعیت دشوار زندگی شخصیاش. مارکس در سن ۳۱ سالگی در اواخر ژوئن ۱۸۴۹ به لندن رسید. در ژوئیه، خانوادهٔ مارکس — که حالا شامل سه فرزند (چهارمی کمی پس از ورودشان به دنیا آمد) و همراه دائمی جنی به نام هلنه دموث (Helene Demuth) بود — در آپارتمانی در محلهٔ چمبرول (Camberwell) لندن ساکن شدند. در ادامه آنها میزبان گروهی متناوب از پناهندگان و مهاجران آلمانی هم شدند. اگرچه مارکس همیشه فقیر بود، اما اوضاع اینبار به طور خاصی سخت بود. مارکس آخرین داراییهایش را در تریر فروخته بود و نتوانست در لندن شغلی پیدا کند. مقالهنویسیاش برای روزنامههای چارتیست و سخنرانیهایش در اتحادیهٔ کارگران آلمانی محلی بیدستمزد بود. تا بهار ۱۸۵۰، پول تمام شد و خانوادهٔ مارکس بیخانمان شدند. در ژوئن ۱۸۵۰، مارکسها به آپارتمانی یکخوابه در خیابان دین (Dean Street) شماره ۲۸ در سوهو (Soho) — فقیرترین بخش از فقیرترین محلهٔ لندن — نقل مکان کردند. انگلس نیز نتوانست در لندن شغل پیدا کند و سرانجام در نوامبر ۱۸۵۰ به منچستر بازگشت و موقعیتی بهعنوان کارمند ساده در شرکت پدرش پذیرفت و هر کمک مالی کمی که میتوانست به خانوادهٔ مارکس میفرستاد.
در همان نوامبر ۱۸۵۰، چهارمین فرزندشان، هاینریش، درگذشت. فرزند پنجمشان، فرانزیسکا، در سال ۱۸۵۱ به دنیا آمد اما در بهار ۱۸۵۲ درگذشت. فقر مارکسها بهحدی رسید که جنی فرزند یک آریستوکرات مجبور شد از یک همسایه ۲ پوند قرض کند تا تابوتی برای فرزند مردهاش بخرد.
کمکهایی سرانجام شروع به رسیدن کرد. در اوت ۱۸۵۱، کارل مارکس چند مقاله دربارهٔ انقلاب آلمان برای روزنامهٔ «نیویورک دیلی تریبون» (New York Daily Tribune) هوراس گریلی (Horace Greeley) نوشت. این مقالات تحسینبرانگیز بودند و سردبیر مدیر، چارلز ای. دانا (Charles A. Dana)، تا مارس ۱۸۵۲ مارکس را استخدام کرد تا به صورت هفتگی ستونی منظم برای تریبون بنویسد. مبلغ — ۵ دلار یا ۱ پوند در هفته (معادل حدود ۱۰۰ دلار امروزی) — اندک بود، اما کافی بود تا از گرسنگی جلوگیری کند، و وقتی با کمکهای سخاوتمندانهٔ انگلس (۵ پوند در ماه پس از سال ۱۸۵۱) ترکیب شد، مارکس را از نیازهای فوری روزمره رهایی بخشید. مارکس تا هشت سال بعد، یعنی تا سال ۱۸۶۲، به همکاری با تریبون ادامه داد. (اگرچه به خاطر ضعف مارکس در زبان انگلیسی گمان میرود که این مقالات را انگلس نوشته باشد یا حداقل در ترجمه آنها مشارکت داشته است.)
در اوج این مشکلات، از حدود ژوئیه ۱۸۵۰، مارکس به مطالعهٔ جدی اقتصاد سیاسی پرداخت. او روزهایش را در اتاق مطالعهٔ موزهٔ بریتانیا گذراند و عمیقاً در اقتصاد و تاریخ اقتصادی غوطهور شد — اینبار فراتر از اسمیت رفته و بهطور عمیق در آثار دیوید ریکاردو، جان استوارت میل و دیگر نویسندگان کلاسیک غرق شد. تا ژانویهٔ ۱۸۵۱، او اولین نقد خود را از نظریهٔ رانت ریکاردو به انگلس نوشت.
رویدادهای سیاسی تحقیقات مارکس در اقتصاد را وقفه انداخت. در سال ۱۸۵۲، مارکس کتاب «هجدهم برومر لوئی ناپلئون» (The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon) را منتشر کرد و با شدیدترین عبارات، توطئههای رئیسجمهور فرانسه را برای لغو جمهوری قانوناساسی و تبدیل فرانسه به امپراتوری و تبدیل خودش به امپراتور ناپلئون سوم محکوم کرد. مارکس با ناامیدی پذیرفت که فرانسه هنوز بر پایهٔ کشاورزان کوچک و دهقانان استوار است و محافظهکاری ذاتی آنها ستون فقرات حمایت از کودتای ناپلئون و رژیم او بود. (در اینجا مارکس جملهٔ معروفش را نوشت:
«مردم تاریخ خود را میسازند، اما آنگونه که دلشان میخواهد نمیسازند؛ آن را در شرایطی میسازند که خودشان انتخاب نکردهاند، بلکه در شرایطی که از گذشته به ارث بردهاند. سنت همهٔ نسلهای مرده مانند کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند.»)
مارکس همچنین ایدههایش دربارهٔ جهتگیری آیندهٔ اتحادیهٔ کمونیست و سایر سازمانهای کارگری را بازنگری کرد. کمونیستهایی که در کلن باقی مانده بودند توسط مقامات پروسی در اکتبر ۱۸۵۲ دستگیر و محاکمه شدند. مارکس از لندن گزارشی تند و تیز از محاکمه منتشر کرد، اما دریافت که ادامه دادن بیفایده است و اتحادیهٔ کمونیست پس از آن منحل شد. با این حال، مارکس از طرحهای رادیکالتر دیگر انقلابیون آلمانی حمایت نکرد. او تلاشهای کوایژوت (Quixotic) رادیکالهای آلمانی را که در جامعهٔ مهاجران میچرخیدند و سعی داشتند انقلاب را از خارج دوباره روشن کنند، مسخره کرد. مارکس صبر را ترجیح میداد و از توطئهها و طرحهای مخفیانهٔ «اقدام مستقیم» بیزار بود. مارکس و انگلس در اثر نوشتهشده اما چاپنشدهٔ سال ۱۸۵۲ با عنوان «مردان بزرگ در تبعید» (Great Men in Exile) بهصورت طنزآمیز به آنها حمله کردند.
پس از سال ۱۸۵۲، مارکس بیشتر توجهش را به روزنامهنگاری برای تریبون معطوف کرد. در آستانهٔ جنگ کریمه در سال ۱۸۵۳، مارکس با آثار دیوید اورکارت (David Urquhart)، شرقشناس مرموزی شد که عمیقا از روسیه تزاری متنفر بود. او مارکس را نیز با نفرت شدیدی از روسیهٔ تزاری مبتلا کرد (که از قبل در ذهن مارکس بهعنوان یک دولت امپریالیستی فئودالی واکنشگرا شناخته میشد). مارکس چند مقالهٔ تند برای تریبون نوشت و طرحهای روسیه را محکوم کرد و تقریباً وزیر انگلیسی لرد پالمرستون را متهم کرد که عامل روسیه است. در سال ۱۸۵۴، انقلاب اسپانیا توجهش را به خود جلب کرد. او برای مدت کوتاهی در اوایل سال ۱۸۵۵ به مطالعه اقتصاد بازگشت و یادداشتهایی دربارهٔ پول و بحرانهای تجاری نوشت. اما سپس جنگ تریاک ۱۸۵۶ و شورش هند ۱۸۵۷ رخ داد. از آنجایی که شغل روزنامهنگاریاش نیاز به تحقیقات در جهتهای دیگر داشت، به نظر میرسید که مارکس هرگز نتواند دوباره به اقتصاد بازگردد. اگرچه نشانهای از توقف تحقیقاتش پس از سال ۱۸۵۲ وجود ندارد، اما به نظر نمیرسد دورههای طولانیمدتی از فعالیت متمرکز روی آن داشته باشد.
در همین حال، شرایط شخصیاش دوباره تغییر کرد. تنها پسرش، ادگار هشتساله، در سال ۱۸۵۶ درگذشت و خانوادهٔ باقیمانده فقط سه دختر داشت. اما در نهایت در سال ۱۸۵۶، جنی مارکس از مادرش در تریر ارثی دریافت کرد که به مارکسها اجازه داد تا در اوایل سال ۱۸۵۷ از آپارتمان شلوغ سوهو خارج شوند و در خانهای آرام و مرفه در کمدن (شمال لندن، خیابان گرافتون ۹ — امروزه ۴۶) ساکن شوند.
گروندریسه (Grundrisse)
شاید راحتیهای مادی جدید و فضای کمشلوغتر عامل کلیدی بازگشت او به اقتصاد بود. تا ژوئیهٔ ۱۸۵۷، مارکس دوباره به آثار باستیا و کری (Bastiat and Carey) مراجعه کرد. اما همه چیز در اواخر تابستان، هنگامی که بحران ۱۸۵۷ و رکود اقتصادی جهانی رخ داد، دگرگون شد. در شش ماه بعد، مارکس با انرژی عظیمی، مجموعهای از یادداشتهای اقتصادی نوشت که بعداً با عنوان «گروندریسه» (Grundrisse — یعنی «طرحهای کلی») شناخته شد. در هشت دفترچهٔ پررنگ و فشرده، حدود ۸۰۰ صفحه، مارکس اصول اصلی نظریهٔ اقتصادی جدیدش را کار کرد که بذر تقریباً همه چیزهایی بود که سالها بعد در سه جلد «سرمایه» ظاهر شد. اما این نیز فقط یک «تمرین» برای روشنسازی ذهنی بود، نه برای انتشار. در ماه مه ۱۸۵۸، مارکس دفترچههای گروندریسه را کنار گذاشت. در تابستان ۱۸۵۸، مارکس روی نوشتن پیشنویسی قابل انتشار تمرکز کرد. او یادداشتهایش دربارهٔ پول و سرمایه را بهصورت مقدمهای بر اثری کلیتر بازنویسی کرد. این مقدمه بهصورت کتابی کوچک با عنوان «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» (A Contribution to the Critique of Political Economy) منتشر شد. پس از چند تأخیر، این کتاب در اوایل سال ۱۸۵۹ چاپ شد.
خود گروندریسه هرگز منتشر نشد. اگرچه برخی آن را «پیشنویس اولیهٔ سرمایه» میدانند، اما این اغراق است، چون به نظر نمیرسد بخشی از آن به سرمایه منتقل شده باشد. بلکه مانند آثار رهاشدهٔ قبلی، گروندریسه تمرینی برای روشنسازی ایدههای مارکس بود، نه یک تألیف رسمی. «سرمایه» از نو نوشته شد. گروندریسه بعدها در اواسط قرن بیستم منتشر شد.
گروندریسه نقطهٔ عطفی در نظریهٔ تاریخ مارکس است. او مرکزیت تقسیم کار اسمیتی را که در نظریههای دههٔ ۱۸۴۰ش پیشرفت نیروهای تولیدی را اندازهگیری میکرد، کنار گذاشت و اکنون توسعهٔ مالکیت خصوصی را بهعنوان عنصر محرک اصلی شناسایی کرد. قبلاً، مارکس در توضیح اینکه چرا اقتصاد از بردهداری (با تقسیم کار بالا) به فئودالیسم (با تقسیم کار پایین) عقبگرد کرده است، ناتوان بود. مارکس این مسئله را در گروندریسه با این نکته حل کرد که فئودالیسم گامی به سوی افزایش مالکیت خصوصی نسبت به دوران باستان بود. او همچنین از وسواس مانیفست دربارهٔ تضاد طبقاتی داخلی فاصله گرفت و پذیرفت که گذارها و انقلابهای اجتماعی اغلب میتوانند از خارج (مثلاً غلبه ژرمنها بر امپراتوری روم) ایجاد شوند. سرانجام، او همچنین از مراحل خطی یکنواخت تاریخ (قبیلهای، بردهداری، فئودالی، سرمایهداری) دست کشید و پذیرفت که تجربه تمدنهای مدیترانهای را بیشازحد تعمیم داده است. او اکنون میدانست که سازمانهای تولیدی غیربردهدار دیگری (که او آنها را «حالتهای آسیایی»، «ژرمنی» و «اسلاوی» تولید مینامد) میتوانند از مرحلهٔ قبیلهای نشأت بگیرند و اشاره کرد که لزومی ندارد که حتماً به مرحلهٔ فئودالی ادامه یابند. بهطور خلاصه، در گروندریسه، تاریخ کمی بازتر و کمی کمتر جبرگرا است.
مارکس دوباره مطالعه اقتصاد را وقفه انداخت و به سیاست اروپا در جنگ فرانسه-ساردنی علیه اتریش در سال ۱۸۵۹ بازگشت. اگرچه بازپس گیری لومباردی از اتریش ارزشمند بود، اما بیاعتمادی عمیق مارکس به ناپلئون سوم باعث شد که کل این امر را در روزنامهها محکوم کند. این کار مارکس را با رادیکالهای چپ دیگر، بهویژه فردیناند لاسال و کارل فوگت (Karl Vogt)، که از جنگ علیه امپریالیسم اتریش حمایت میکردند، در تضاد قرار داد. روابط مارکس با لاسال تنشآمیز شد و فوگت کتابچهای منتشر کرد که به مارکس بهصورت شخصی حمله کرد. مارکس در سال ۱۸۶۰ در کتاب «آقای فوگت» (Herr Vogt) به این حمله پاسخ داد و فوگت را متهم کرد که عامل بناپارتیست است. مارکس همچنین علیه روزنامهٔ برلینی «ناتسیونال زایتونگ» (National Zeitung) به اتهام توهین شکایت کرد، چون این روزنامه برخی از اتهامات فوگت را تکرار کرده بود. این پرونده بهجایی نرسید و خانوادهٔ مارکس را بیشتر به بدهی کشاند. همزمان، جنی به بیماری آبله مبتلا شد.
مرگ پادشاه پروس، فردریش ویلهلم چهارم، در ژانویهٔ ۱۸۶۱ و بالا آمدن پادشاه جدید، ویلهلم یکم، همراه با عفو عمومی برای انقلابیون سابق بود. مارکس با این فکر درگیر شد که به آلمان بازگردد و با لاسال در راهاندازی روزنامهای جدید در برلین همکاری کند. مارکس در اوایل سال ۱۸۶۱ سفری به قارهٔ اروپا انجام داد و از عمویش در هلند (که کمک کرد وامی برای عبور از بحران ترتیب دهد) و مادر پیرش در تریر دیدن کرد. اما برنامههای روزنامه بههم خورد — مارکس و لاسال نتوانستند دربارهٔ تقسیم مسئولیتهای سردبیری به توافق برسند، اما مهمتر از آن، این عفو عمومی تابعیت از دست رفتهٔ مارکس را بازیابی نکرد و درخواست بازگردانی تابعیت که در اواخر سال ۱۸۶۱ ارسال شده بود، توسط مقامات پروسی رد شد. مارکس به لندن بازگشت. با شروع جنگ داخلی آمریکا در پایان همان سال، روزنامهٔ نیویورک تریبون در سال ۱۸۶۲ ستون منظم مارکس را لغو کرد و مارکس را در آستانه نوشتن اثر مهمش، در وضعیت مالی بغرنجی قرار داد.
مارکس در ابتدا «نقد اقتصاد سیاسی» سال ۱۸۵۹ را بهعنوان جلد اول اثری کلیتر در اقتصاد در نظر گرفته بود، اما دریافت که سبک انتزاعی آن خوانندگان را آزار میدهد و شروع به سازماندهی مجدد طرح کلیاش کرد — طرحی که بعداً به «سرمایه» (Das Kapital) تبدیل شد. کل جلد اول تا پایان سال ۱۸۶۲ (حداقل طبق نامههایش به ناشران) به پایان رسیده بود. اما پنج سال دیگر طول کشید تا منتشر شود.
بینالملل (The International)
نمایشگاه جهانی لندن در سال ۱۸۶۲ جریانی از صنعتگران فرانسوی و آلمانی را برای دیدن نمایشگاه به لندن آورد و تماس بین رهبران کارگری بریتانیا، فرانسه و آلمان برقرار شد. جنگ داخلی آمریکا توجه مارکس را جلب کرد و در اواخر سال ۱۸۶۲، او در تلاش برای متقاعد کردن سازمانهای کارگری بریتانیا برای برگزاری تظاهرات حمایتی از لینکلن و اعتراض به برنامههای دولت لیبرال بریتانیا برای به رسمیت شناختن کنفدراسیون جنوبی بود. مارکس پس از آن بیشتر سال ۱۸۶۳ را در بستر بیماری گذراند، تا اوایل سال ۱۸۶۴، وضعیت مالیاش بهبود یافت. او ارث کوچکی از مادرش (که در سال ۱۸۶۳ درگذشته بود) دریافت کرده بود و انگلس به شراکت در کارخانهٔ پدرش در منچستر رسیده بود که به او اجازه میداد کمک مالی بیشتری به مارکس برساند. حدود همین زمان بود که مارکسها دوباره نقل مکان کردند — اینبار به «ویلاهای مودنا» (Modena Villas) شماره ۱ در خیابان هاورستوک هیل (Haverstock Hill) در همپستد هیث (امروزه خیابان میتلند پارک ۱؛ ساختمان اصلی در حدود سال ۱۹۰۰ تخریب و با ساختمانی به نام «گرینج» جایگزین شد).
در سال ۱۸۶۳، فردیناند لاسال حزب کارگری اول آلمان (ADAV) را تأسیس کرد، اما پس از مرگ زودهنگام لاسال در یک دوئل در اوایل سال ۱۸۶۴، این حزب دچار اختلافات داخلی شد. در همان زمان، توجه مارکس به شورش لهستان ۱۸۶۳ جلب شد. با الگوبرداری از تظاهرات لینکلن، مارکس از «شورای تجاری لندن» (London Trades Council) خواست در آوریل ۱۸۶۴ تظاهرات عمومیای برای حمایت از لهستانها سازماندهی کند. هیئتی از رهبران اتحادیههای فرانسوی حضور داشتند و شورای انگلیسی تصمیم گرفت نامهای به کارگران فرانسوی بفرستد و آنها را به تشکیل نوعی اتحاد کارگری انگلیسی-فرانسوی دعوت کند. این طرح در طول تابستان گسترش یافت و دعوتنامهها به نمایندگان کشورهای دیگر ارسال شد. این امر به جلسهٔ معروف در «سالن سنت جیمز» (St. James Hall) لندن در نوامبر ۱۸۶۴ انجامید، جایی که رهبران کارگری بریتانیا و فرانسه و نمایندگان بیشماری از جنبشهای دیگر کشورهای اروپا، «انجمن بینالمللی کارگران» (International Workingmen’s Association — IWA) را تأسیس کردند که به «بینالملل اول» (First International) معروف شد.
بینالملل اول طیف گستردهای از گروههای سوسیالیست، کمونیست، آنارشیست و اتحادیهای را در کنگره جمع کرد — چارتیستها و اونیتهای انگلیسی، پیروان پرودون و بلانکی در فرانسه، کمونیستهای آلمانی، آنارشیستهای وحشی پیرو باکونین، پیروان ماتزینی در ایتالیا، ملیگرایان ایرلندی و لهستانی و غیره. نمایندگان لندن کمیتهای موقت ۲۱ نفره را برای سازماندهی انجمن انتخاب کردند. مسئولیت نوشتن اساسنامه و برنامه به یک زیرکمیته سپرده شد که خود آن را به کارل مارکس ۴۶ ساله سپرد تا بهتنهایی پیشنویس موقت اساسنامه را تهیه کند. در ۵ اکتبر، شورای عمومی ۳۲ نفرهای (که شامل چهرههای بینالمللی بیشتری بود) انتخاب شد که مسئولیتهای هدایتی و جمعآوری کمکهای مالی را بر عهده داشت. اهداف فوری بینالملل، کمک عملی به کارگران درگیر اعتصابها، تظاهرات و مبارزات دیگر در صنایع و کشورهای مختلف بود و جلوگیری از استخدام کارگران خارجی برای شکستن اعتصابها. اهداف بلندمدت آن مبهمتر بود و بهطور کلی از «رهایی کامل طبقهٔ کارگر» سخن میگفت. سخنرانی مارکس — که در واقع تکراری از منشور ۱۸۴۸ بود — و پیشنویس اساسنامهاش توسط شورای عمومی پذیرفته و در پایان سال ۱۸۶۴ منتشر شد.
در سال ۱۸۶۵، توجه مارکس به جلسات سازمانی شورای عمومی IWA در لندن معطوف بود. همانطور که قابل پیشبینی بود، اختلافات بهسرعت پدیدار شد — بهویژه بین سوسیالیستهای رادیکال مانند بلانکی (که اعتصابهای تهاجمی را میستودند) و آنارشیستهایی مانند پرودون (که بر جدایی اقتصادی، مانند تشکیل همکاریهای کارگری خارج از سیستم سرمایهداری، تأکید داشتند). مارکس با نوشتن نامههای زیادی سعی کرد اوضاع را جمع و جور کند. نمایندهٔ انگلیسی وستون (Weston) در سال ۱۸۶۵ مقالهای در شورای عمومی IWA خواند که با استفاده از نظریهٔ صندوق دستمزد، اعتصابهای اتحادیهای را بیفایده خواند. در پاسخ، مارکس بهعجله مقالهای با عنوان «ارزش، قیمت و سود» (Value, Prices and Profit) تألیف کرد که خلاصهای از نظریهٔ خود دربارهٔ دستمزد و بهرهکشی بود (قصد داشت آن را بهعنوان کتابچهای برای IWA منتشر کند، اما تنها پس از مرگش چاپ شد).
در بیشتر این مدت، مارکس بهخاطر بیماری ناشی از کار افراطی، مدتهای طولانی در رختخواب بود. جالب اینجاست که مارکس پیشنهادهایی از صدراعظم پروس، اتو فون بیسمارک، دریافت کرد. این وزیر محافظهکار بهطور شخصی از فردیناند لاسال خوشش میآمد و با برنامهٔ سوسیالیسم دولتی او همدردی میکرد. بیسمارک هوشمندانه تلاش میکرد تا از طبقهٔ کارگر علیه دشمن اصلی سیاسیاش، لیبرالهای بورژوایی، استفاده کند. از آنجا که پس از مرگ لاسال، ADAV به دست رهبران ضعیف و درگیری شدید افتاده بود، بیسمارک فکر میکرد مارکس میتواند جانی به بدن این جنبش بدهد (برخی دیگر از بدگمانان تصور میکنند که بیسمارک شاید فقط سعی داشت به مارکس رشوه دهد تا از انقلابیهای IWA دور شود و او را به سوسیالیسم دولتی تبدیل کند). هرچه که انگیزهاش بود، بیسمارک که از فقر مارکس آگاه بود، در اکتبر ۱۸۶۵ از طریق لوتار بوخر (Lothar Bucher) پیشنهادی برای مارکس فرستاد که در برلین بهعنوان مسئول اقتصادی روزنامهٔ دولتی پروسی «اشتاتس آنزایگر» (Staats Anzeiger) کار کند. بیسمارک تضمین کرد که مارکس آزادی ویرایش کامل خواهد داشت و هیچ محدودیتی بر محتوایش اعمال نخواهد شد. اگرچه مارکس وسوسه شد، اما این پیشنهاد را رد کرد.
اساسنامهٔ مارکس در کنگرهٔ سالانهٔ اول IWA در ژنو در سپتامبر ۱۸۶۶ تصویب شد. در این کنگره سه برنامهٔ رقیب — مارکس، ماتزینی و باکونین — ارائه شد، اما سرانجام برنامهٔ مارکس پذیرفته شد. مارکس در کنگرهٔ دوم در لوزان در سال ۱۸۶۷ شرکت نکرد — چون در آن زمان مشغول نظارت بر انتشار جلد اول «سرمایه» بود. مارکس در سال ۱۸۶۲ اعلام کرده بود که اثرش به پایان رسیده. در مارس ۱۸۶۷، مارکس با دستنوشتهٔ خود به هامبورگ رفت و آن را بهصورت شخصی به ناشر اُتو مایسنر (Otto Meissner) تحویل داد و تا ژوئن نسخههای اصلاحی را دریافت کرد. اولین نسخههای چاپی جلد اول در سپتامبر ۱۸۶۷ به لندن رسید.
سرمایه (Capital)
جلد اول «سرمایه» (۱۸۶۷) بالاخره منتشر شد. این کتاب با بحثی طولانی، پیچیده و کمی مبهم دربارهٔ تولید کالا (بخش ۱) آغاز میشود که شامل بحثی دربارهٔ پول است که از «نقد اقتصاد سیاسی» سال ۱۸۵۹ به این کتاب منتقل شده بود. سپس مارکس به مسئلهٔ اصلی این اثر میپردازد: نظریهٔ ارزش افزوده و بهرهکشی کارگری. مارکس سرمایهداری را بهعنوان سیستمی («شیوهٔ تولید») تعریف میکند که هدفش تجمع سرمایه است نه مصرف. در سیستمهای ابتداییتر، کشاورزان و صنعتگران کالاهایی تولید میکردند تا آنها را با پول عوض کنند و کالاهای دیگری بخرند که نیازهای مصرفیشان را برآورده کند (C-M-C). در مقابل، در سرمایهداری، تولید کالا برای مبادله تنها یک مرحلهٔ واسطهای در فرآیندی است که سرمایهداران برای کسب پول بیشتر آغاز میکنند — آنچه مارکس آن را «گردش سرمایهداری» (M-C-M’) مینامد. یعنی سرمایهداران پول (M) را صرف خرید نیروی کار و مواد اولیه میکنند که سپس از طریق تولید به کالا (C) تبدیل میشوند و سپس با مبلغ بیشتری از پول (M’) فروخته میشوند.
نقش ماشینآلات و تغییرات فناوری در این داستان حیاتی است. گذار از C-M-C به M-C-M’ ناشی از ماهیت رقابتی سرمایهداری بود. انگیزهٔ سودآوری از ضرورت ناشی شد — سرمایهداران نیاز فوری به تجمع پول داشتند تا در فناوریهای جدید سرمایهگذاری کنند، در غیر اینصورت توسط سرمایهداران دیگر از میدان رقابت حذف میشدند. رقابت سختگیرانه، نه طمع ساده، سرمایهداران را مجبور به تلاش برای سود کرد و تولید را از تأمین نیازها به تولید سود تبدیل کرد. اما البته این سود کوتاهمدت بود — چون هرچند یک فناوری کاهشدهندهٔ هزینه ممکن است برای یک سرمایهدار سود غیرعادی ایجاد کند، اما این سود موقتی است، چون سرمایهداران دیگر هم آن را بهکار میگیرند و نرخ سود دوباره کاهش مییابد.
اگرچه پویایی سرمایهداری داستان اصلی «سرمایه» است، اما همهٔ آن بر پایهٔ بهرهکشی از کارگران بنا شده است. و همین بخش از داستان است که بیشترین ارتباط را با اندیشهٔ مارکس دارد. اگرچه M-C-M’ به نظر ساده میرسد، مارکس یک معما شناسایی میکند: چگونه این افزایش ارزش، از M به M’، حاصل میشود؟ در نظریه ارزش ریکاردو، کار تنها محل خلق ارزش است و فرآیند مبادله نمیتواند ارزش را افزایش دهد. اما، مارکس به بررسی فرآیند تولید میپردازد و «نیروی کار» (نه خود کار) را بهعنوان تنها نهادهای شناسایی میکند که توانایی ایجاد ارزشی بیشتر از هزینهٔ استخدام آن توسط سرمایهدار را دارد. همین تفاوت است که مازاد (surplus) و در نتیجه سود را ایجاد میکند.
نکتهٔ اصلی داستان بهرهکشی کارگری این است که کارگران دستمزد خود را در حال رقابت کامل دریافت میکنند، اما کار بیشتری از آنچه برای پوشش دستمزدشان لازم است انجام میدهند. به عنوان فرض کنید کارگری ۱۰ ساعت کار میکند، اما دستمزد روزانهاش فقط با ۴ ساعت کار پوشش داده میشود؛ پس ۶ ساعت باقیمانده «زمان کار مازاد» است که به سرمایهدار تعلق میگیرد. یا به اصطلاح مارکس، «نرخ بهرهکشی» = ۶/۴ = ۱.۵. حالا سرمایهدار میتواند نرخ بهرهکشی را با افزایش «مازاد مطلق» (بخش ۳) یا «مازاد نسبی» (بخش ۴) افزایش دهد. مثال اولی این است که اگر روز کاری از ۱۰ به ۱۱ ساعت افزایش یابد، نرخ بهرهکشی به ۷/۴ = ۱.۷۵ میرسد. اما نوآوری فناوری و معرفی ماشینآلات («سرمایهٔ ثابت») میتواند مازاد نسبی را با کاهش زمان کار لازم برای تولید دستمزد روزانه افزایش دهد. مثلاً اگر طول روز کاری بدون تغییر بماند (۱۰ ساعت)، اما بهبودهای فناوری باعث شود که دستمزد روزانه فقط با ۳ ساعت کار پوشش داده شود، نرخ بهرهکشی به ۷/۳ = ۲.۳۳ میرسد. افزایش مازاد مطلق در مراحل اولیهٔ سرمایهداری حیاتی بود. در آن زمان روزکاری به صورت بیرحمانهای طولانی بود و حتی هفته از هفت روز به ده روز افزایش یافت. اما مبارزات کارگری منجر به کاهش ساعات کاری شد. در ادامه مازاد نسبی مهمتر شد. بحث ظریفتر او دربارهٔ دستمزد (بخش ۶) فراتر از «قانون آهنی دستمزد» مالتوسی/ریکاردی میرود (آنها معتقد بودند که دستمزدها باید طبق یک قانون آهنی تثبیت شود تا کمبود کارگر رخ ندهد.) مارکس معتقد است که دستمزدهای رقابتی و استانداردهای مطلق زندگی در طول زمان افزایش مییابند به شرطی که بهرهوری کار سریعتر از دستمزد افزایش یابد. در این صورت نرخ بهرهکشی افزایش خواهد یافت. اگرچه تحلیل مارکس — نوآوری فناوری و افزایش دستمزد — نشان میدهد که کارگران ممکن است شرایط زندگیشان را بهخاطر بهرهکشی سرمایهداری بهبود بخشند، اما او معتقد است افزایش مازاد نسبی و نابرابری رو به رشد اسم رمز فاجعه است.
نکتهٔ ظریفتر این است که سود در طول زمان چه میشود. این موضوع بیشتر در جلد دوم، با طرح «تولید گسترده»، بسط مییابد. نظریهٔ ریکاردی فرض میکند نرخ سود بهخاطر محدودیت زمین در طول زمان کاهش مییابد، مارکس این محدودیت را رد میکند و معتقد است سرمایهداری میتواند از چنین موانع طبیعی غلبه کند. اما مارکس نرخ سود در حال کاهش در طول زمان را پیشبینی میکند، چون سرمایهگذاری در ماشینآلات و مواد اولیه به ازای هر کارگر افزایش مییابد. نرخ سود، از تعریف، مازاد به ازای سرمایهٔ سرمایهگذاریشده است. حتی اگر سرمایهدار بتواند مازاد ارزش بیشتری به ازای هر کارگر استخراج کند، نرخ سود کلی ممکن است همچنان کاهش یابد، چون نیاز به سرمایهگذاری بیشتری دارد. مارکس معتقد است که در کل، با پیشرفت سرمایهداری، این تمایل وجود دارد و سرمایهداران را مجبور میکند راههای نوآورانهای برای افزایش نرخ سود بدون افزایش سادهٔ سرمایه به ازای هر کارگر پیدا کنند. این ممکن است از طریق ادغامها (که منجر به تمرکز صنعتی بیشتر میشود) انجام شود. راهحل دیگر، فشار بر نیروی کار و کاهش دستمزدها است. این کار در محیط رقابتی با بازارهای کار تنگ سخت است، اما مارکس اشاره میکند که «ارتش ذخیرهٔ کار» اغلب بازارهای کار را نرم میکند. این شامل نه تنها جمعیت بیکار شهری که توسط مکانیزاسیون بیکار شدهاند، بلکه مهمتر از آن، فقیران روستایی است که در مرز میان جامعهٔ کشاورزی و صنعتی زندگی میکنند و میتوانند در هر لحظه به نیروی کار شهری مهاجرت کنند یا از آن خارج شوند.
مارکس جلد اول «سرمایه» را با بحثی «غیرعادی» دربارهٔ «تجمع اولیه» (بخش ۷) به پایان میرساند. این بخش شاید باید زودتر آورده میشد (و اغلب زودتر خوانده میشود). این بخش نقش حیاتی مالکیت خصوصی را در گذار به سرمایهداری به بحث میگذارد. وسایل تولید در دوران پیش از سرمایهداری وجود داشتند، اما لزوماً مالکیت خصوصی قابل انتقال نبود که بتوان آنها را به سرمایه تبدیل کرد. مارکس نقش تاریخی حیاتی رویدادهای سیاسی و نظامی را در گسترش مفهوم حقوقی مالکیت خصوصی و تصاحب کنترل قانونی و هدایت فعالیتهای تولیدی توسط طبقهٔ سرمایهداری نوظهور شناسایی میکند. این همان چیزی است که من در بحث مربوط به تاریخ جعلی وطن به بحث گذاشتم و اشاره کردم که یکی از مراحل مهم سرمایهداری هستند.
پس از انتشار جلد اول، مارکس بلافاصله روی جلد دوم کار کرد و بخشهای زیادی از آن را در سالهای ۱۸۶۸–۱۸۶۹ انجام داد، اما پس از آن تلاشهایش پراکنده بود. مارکس هرگز انتشار جلد دوم و سوم «سرمایه» را در زمان حیاتش ندید. با این حال، مارکس بر ویرایش جلد اول برای چاپ دوم آلمانی در سال ۱۸۷۲ نظارت کرد. این اثر در سال ۱۸۷۲ به روسی و فرانسوی ترجمه شد. با این حال، بهطور کلی، جلد اول «سرمایه» تأثیر چندانی نداشت. کمتر کسی این کتاب سنگین را خواند. در مطبوعات غربی تقریباً نادیده گرفته شد. حتی در محافل سوسیالیستی نیز نادیده گرفته شد، فقط در روسیه توجه جدیای جلب کرد.
سیاست حزبی
در چند سال بعد، وقت مارکس عمدتاً صرف فعالیتهای سیاسی مرتبط با بینالملل شد. در غیاب مارکس، کنگرهٔ IWA در لوزان در سپتامبر ۱۸۶۷ تحت سلطهٔ پیروان فرانسوی پرودون قرار گرفت که مجموعهای از قطعنامهها را دربارهٔ همکاریها و اعتبار کارگری تصویب کردند. با این حال، مارکس توسط کوگلمان (Kugelman)، اکاریوس (Eccarius) و لسنر (Lessner) بهخوبی نمایندگی میشد و قطعنامههایی تصویب شد که بر ارتباط میان حقوق کارگری و انقلاب سیاسی تأکید کرد. بسیاری از نمایندگان IWA نیز در کنفرانس «لیگ صلح ژنو» شرکت کردند که توسط لیبرالهای بورژوایی مانند جی. اس. میل سازمانیافته بود و جوزپه گاریبالدی و رقیب قدیمی مارکس، میخائیل باکونین، در آن حضور داشتند. مارکس آن را یک نمایش فرعی خواند و بر اهمیت دوری از احزاب سیاسی رایج تأکید کرد. در کنگرهٔ بعدی در بروکسل در سال ۱۸۶۸، IWA بهصورت رسمی از لیگ صلح ژنو جدا شد. اما در کنفرانس موازی لیگ صلح در برن در سال ۱۸۶۸، باکونین و پیروانش با عصبانیت استعفا دادند و سازمان خودشان («اتحاد دموکراسی سوسیالیستی» — Alliance de la démocratie socialiste) را در ژنو تأسیس کردند و درخواست عضویت در IWA دادند. با تشویق مارکس، پیشنهاد آنها توسط شورای عمومی IWA در لندن رد شد، چون احساس میشد برنامهٔ ADS با برنامهٔ IWA در تضاد است و دامنهٔ «سازمانی درون سازمان» فقط باعث دردسر خواهد شد.
کنگرهٔ IWA در بازل در سال ۱۸۶۹ به نظر میرسید پیروزی مارکس بر پرودون را تثبیت کند. مارکسیستها موفق شدند کنگره را متقاعد کنند که رویکرد پرودونی مبارزهٔ کارگری را به مسئلهای صرف «دستمزد و ساعات کار» تقلیل میدهد و به دنبال رهایی واقعی نیست. کنگرهٔ بازل همچنین حضور میخائیل باکونین را بهعنوان نماینده داشت. مارکس تصور میکرد باکونین قصد دارد IWA را به دست بگیرد و نگران بود که باکونین از این فرصت استفاده کند تا خواستههای وحشیانه خود را بیان کند. مارکس با پیشدستی، پیشنهادی دربارهٔ لغو قانون ارث (موضوع مورد علاقهٔ باکونین) ارائه داد که بهگونهای تنظیم شده بود که باکونین مجبور باشد از آن حمایت کند. با این حال، باکونین همچنان مارکس را بهخاطر بزرگنمایی از پتانسیل انقلابی کارگران نقد کرد و به جای تصرف دولت، خواستار نابودی آن شد.
همان سال، مارکسیستها فعالیت سیاسی خود را در آلمان آغاز کردند. در نظر مارکس، حزب کارگری لاسالی (ADAV) بیشازحد درگیر و ناکارآمد بود، رابطهٔ عجیب و اغلب دشمنواری با اتحادیههای کارگری آلمانی داشت، و نارضایتی از رهبری حزب در میان نمایندگان آلمانی IWA آشکار بود. تحت تأثیر مارکس، در کنگرهای در آیزناخ (Eisenach) در سال ۱۸۶۹، آگوست ببل (August Bebel) و ویلهلم لیبکنشت (Wilhelm Liebknecht) حزب کارگری سوسیالدمکرات آلمان (Socialdemokratische Arbeiterpartei, SDAP) را بر اساس خط مارکسیستی تأسیس کردند و روزنامهٔ حزبی خود را با عنوان «Der Volksstaat» راهاندازی کردند. حزب مارکسیستی SDAP و حزب لاسالی ADAV سالها با هم رقابت کردند و در دوران جمهوری وایمار درگیر کشتار خونینی شدند.
کنگرههای IWA در سالهای ۱۸۷۰ و ۱۸۷۱ برگزار نشد — جنگ فرانسه و پروس آن را وقفه انداخت. مارکس باوجود نفرت شدیدش از ناپلئون سوم، میهندوستی آلمانی ودش و ترس از توهین به کارگران هر دو طرف جنگ را بهطور صریح محکوم نکرد و شورای عمومی IWA فقط بیانیهای ملایم صادر کرد. SDAP اما در این مسئله تقسیم شد — ببل و لیبکنشت جنگ را محکوم کردند، اما گروه دیگری به نام «کمیتهٔ برونسویک» (Brunswick Committee) از کارگران آلمانی خواست که تا زمانی که جنگ دفاعی است، از تلاش جنگی حمایت کنند (موضعی که مارکس تا حدی تأیید میکرد). اما هنگامی که الحاق آلزاس-لورن به عنوان هدف مطرح شد، مارکس (و شورای عمومی) مواضعشان را تغییر دادند و جنگ را محکوم کردند. مارکس و IWA بهطور کامل از کمون پاریس که پس از جنگ در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ تشکیل شد، حمایت کردند. کمون پاریس یک آفریدهٔ سوسیالیستی نبود — در ابتدا در اتحاد با جمهوریخواهان و ملیگرایان بورژوایی تشکیل شده بود تا در برابر آنچه آنها تلاش مجلس واکنشگرای ورسای برای بازگرداندن سلطنت به فرانسه میدانستند، مقاومت کنند. اما در طول محاصرهٔ پاریس، هنگامی که بورژوآزی ضعیف شد، سوسیالیستها نفوذ بیشتری پیدا کردند. کمون پاریس در ماه مه سرکوب شد و خونریزی وحشتناکی رخ داد. سرکوب بعدی و اعدامهای گسترده برای جنبش کارگری تروماتیک بود. IWA که بهعنوان نیروی سازماندهندهٔ پشت کمون دیده میشد، بهخاطر افراطهای انقلابی مورد سرزنش قرار گرفت و توسط مطبوعات و سیاستمداران محکوم شد و شعباتش در کشورهای مختلف اروپا سرکوب شد. اتحادیههای کارگری بریتانیا نیز در همین زمان از IWA جدا شدند — چون فهمیدند هر ارتباطی با IWA یا مارکس برای تلاشهایشان جهت متقاعد کردن پارلمان برای لغو محدودیتهای باقیماندهٔ قوانین ترکیب (Combination laws) مضر است.
مرگ مارکس
مارکس در سالهای پایانی عمرش، در حالیکه همچنان به عنوان مشاور احزاب سوسیالیست مختلف فعالیت میکرد، با بیماری و تراژدیهای شخصی روبهرو شد.
همسرش، جنی مارکس، در تابستان ۱۸۸۰ به شدت به سرطان مبتلا شد و پس از مدتی رنج طولانی، در دسامبر ۱۸۸۱ درگذشت.
در این دوران، همزمان با وخیمتر شدن حال همسرش، مارکس حس کرد خودش نیز دیگر زمان زیادی برای زندگی ندارد. با وجود ضعف و بیماری، در تابستان ۱۸۸۱ آخرین تلاشش را کرد تا جلدهای باقیماندهٔ کتاب سرمایه را به پایان برساند، اما موفق نشد.
مرگ جنی او را از درون شکست. سرانجام، به اصرار پزشک و دوستانش، خانهی غمانگیزش در لندن را ترک کرد و برای درمان و استراحت به خارج رفت.
در اوایل سال ۱۸۸۲، مارکس به دیدار دخترانش در پاریس رفت و سپس برای درمان مدتی را در جنوب فرانسه و حتی در الجزایر گذراند، اما فایدهای نداشت. او به انگلستان بازگشت و باقی سال ۱۸۸۲ را در جزیرهٔ وایت گذراند. در ژانویهٔ سال بعد دوباره به لندن برگشت.
کارل مارکس در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ درگذشت.
آثار پس از مرگ
در زمان مرگ مارکس، میراث فکری او هنوز نامطمئن و مبهم بود.
گرچه در دوران زندگیاش تا حدودی شناخته شده بود، اما خطر آن وجود داشت که پس از مرگش به فراموشی سپرده شود.
به عنوان یک انقلابی سیاسی، آرمانهایش هنوز محقق نشده بود:
- «انترناسیونال اول» شکست خورده و منحل شده بود،
- سوسیالیستهای آلمانی مسیر دیگری در پیش گرفته بودند (و حتی فعالیتشان ممنوع شده بود)،
- و مارکسیستهای سایر کشورها نیز از جنبشهای اصلی کارگری کنار گذاشته شده بودند.
از نظر تأثیر فکری نیز وضعیت بهتر نبود:
جز «مانیفست کمونیست» (۱۸۴۸)، بیشتر آثار چاپشدهی مارکس یا خوانده نمیشدند یا از چاپ خارج و فراموش شده بودند.
وظیفهی احیای این میراث بر دوش فریدریش انگلس افتاد — او باید دستنوشتههای پراکندهی مارکس را نظم میداد، آثارش را منتشر میکرد و جنبش سوسیالیستی را دوباره زنده میساخت.
کار انگلس روی سرمایه
انگلس معتقد بود «سرمایه» مهمترین اثر مارکس است و باید بیش از پیش مورد توجه قرار گیرد.
او مأموریت اصلیاش را تکمیل جلدهای باقیماندهٔ کتاب سرمایه دانست — همان بخشهایی که مارکس در سالهای پایانی عمرش گهگاه روی آنها کار کرده بود.
اما حتی جلد نخست سرمایه (چاپ ۱۸۶۷) نیز در زمان انتشارش چندان مورد توجه قرار نگرفته بود.
بسیاری تنها از طریق خلاصهای که انگلس در کتاب آنتی-دورینگ (۱۸۷۸) نوشته بود، با محتوای آن آشنا شدند.
ترجمهی انگلیسی این اثر هم تازه در ۱۸۸۷ (چهار سال پس از مرگ مارکس) منتشر شد.
انگلس در سال ۱۸۹۰ چاپ چهارم آلمانی جلد اول را منتشر کرد تا کتاب در دسترس بماند، اما حتی آن زمان هم بیشتر مردم به جای خواندن متن اصلی، خلاصههای دیگران را میخواندند — مثل خلاصهی فرانسوی دویل (۱۸۸۳)، آلمانی کائوتسکی (۱۸۸۷) و انگلیسی اولینگ (۱۸۹۲).
جدال بر سر مالکیت فکری و مسئلهٔ «تبدیل ارزش»
بلافاصله پس از مرگ مارکس، اثر او با تهدید جدی روبهرو شد.
در اوایل ۱۸۸۴، کتابی از کارل رودبرتوس (اقتصاددان مکتب تاریخی آلمان) با عنوان Das Kapital منتشر شد.
در مقدمهی آن، رودبرتوس مدعی شده بود که مارکس نظریهٔ ارزش اضافی را از رسالهای که او در سال ۱۸۴۲ نوشته بود، سرقت کرده است.
این اتهام تازه نبود، اما اینبار واکنش تندی برانگیخت.
انگلس و کائوتسکی در نشریه Die Neue Zeit پاسخ دادند، و C.A. Schramm از رودبرتوس دفاع کرد. این جدال بیش از یک سال ادامه یافت.
انگلس بخشی از مقدمهٔ چاپ جدید «فقر فلسفه» (۱۸۸۴) و نیز مقدمهٔ جلد دوم سرمایه را به رد این ادعا اختصاص داد.
در همین زمان، جلد دوم سرمایه به ویرایش انگلس در اوایل ۱۸۸۵ منتشر شد، با عنوان فرعی فرایند گردش سرمایه.
این جلد بیشتر اقتصادی بود تا تاریخی: شامل طرحهای دقیق مارکس دربارهٔ بازتولید ساده و گستردهی سرمایه، نقدی بر قانون سی (Say’s Law) و نیز نظریهای دربارهٔ بحرانهای سرمایهداری.
یکی از پیامدهای حاشیهای بحث رودبرتوس، بروز مسئلهای شد که بعدها به نام «مسئلهٔ تبدیل ارزش» (Transformation Problem) شناخته شد — همان مشکلی که پیشتر اقتصاددانانی چون ریکاردو هم با آن درگیر بودند:
اگر رقابت میان صنایع دستمزدها و زمان کار را برابر کند، اما هر صنعت سرمایهگذاری متفاوتی (ترکیب ارگانیک متفاوتی از سرمایه) داشته باشد، پس نرخ سود نمیتواند در همهجا برابر باشد.
اگر نرخ سود را بهزور برابر فرض کنیم، قیمت کالاها دیگر معادل «ارزش کاری» نخواهند بود، و در نتیجه نظریهٔ ارزش مبتنی بر کار زیر سؤال میرود.
انگلس در مقدمهٔ جلد دوم نوشت که مارکس پاسخ این معما را در یادداشتهای جلد سوم داده است و از منتقدان خواست اگر نظری دارند، قبل از انتشار جلد سوم بیان کنند.
در پی این دعوت، اقتصاددانانی چون ویلهلم لکسیس، کنراد اشمیت، یولیوس ولف و آکیل لوریا پاسخهایی نوشتند.
اما جلد سوم هنوز آماده نبود.
انگلس در حالیکه جلد دوم را در یک سال منتشر کرده بود، متوجه شد که یادداشتهای جلد سوم بسیار نامنظمترند و ساماندهی آنها تقریباً یک دهه طول کشید.
پس از شکست در تلاش اولیه در ۱۸۸۷، کار را متوقف کرد و به پروژههای دیگر پرداخت.
او در ۱۸۹۰ چاپ چهارم جلد اول را منتشر کرد و چند اثر فرعی مارکس را نیز تجدید چاپ کرد.
سرانجام، جلد سوم سرمایه در ۱۸۹۴ منتشر شد، با عنوان فرایند کلی تولید سرمایهداری.
به دلیل جنجال پیرامون «مسئلهٔ تبدیل»، اقتصاددانان توجه زیادی به این جلد نشان دادند تا ببینند پاسخ نهایی مارکس چیست.
واکنشها متفاوت بود:
- ورنر زومبارت (تاریخگر آلمانی) نقدی مثبت نوشت،
- ویلهلم لکسیس انتقادیتر بود،
- و اویگن فون بوهم-باورک (اقتصاددان اتریشی) بهشدت آن را رد کرد. نقد باورک بعدها شیرازه نقد فون میزس و هایک بر مارکس شد.
در روسیه، اقتصاددانانی چون ولادیمیر دیمیتریف (۱۸۹۸) و لادیسلاوس فون بورتکیویچ (۱۹۰۷) راهحلهای ریاضی برای این مسئله ارائه دادند.
با این حال، حتی تا امروز اقتصاددانان مارکسیست دربارهٔ اینکه آیا مارکس واقعاً مسئله را حل کرده یا نه، اختلاف نظر دارند.
امروزه و پس از فروپاشی شوروی، اختلاف نظر بر سر اینکه میراث مارکس تا چه مثبت و تا چه حد منفی است بسیار بالاست. بسیاری از پیشبینیهای مارکس به واقعیت تبدیل شدهاند با این همه تناقضات آشکاری نیز در آثار او دیده میشوند که هنوز حل نشدهاند.
مارکس برای دههها بنیانگذار مکتبی فکری بود که تلاش داشت انسانها را از زیر یوغ بردگی بیرون بکشد. این تلاش در نقاطی توانا و در نقاطی ناتوان بود. اما نمیتواند هر تلاشی که با نام مارکس انجام گرفت به نام او زد. باید توجه داشت مارکس، مارکس بود نه مارکسیست.



دست مریزاد واقعا . با وجود اینکه طولانی بود تا تهش خوندم . مشخصه خیلی زحمت کشیدید فقط چند جای کوچیک اشتباه تایپی داشت .
چه زندگی پر فراز و نشیبی داشته . چقدر شکست و سختی دیده . چند تا کشور زندگی کرده . برای من زنش و رفیقش انگلس خیلی جالب بودن که همیشه همراه و حامیش بودن .
زندگیش میتونه یه سریال خوب بشه
دمت گرم اقا وحید فکر نمیکردم کسی وقت بذاره این متن طولانی رو بخونه. یه جاییش وقتی میخواستم متن رو ادیت کنم اینقدر سنگین بود ادیتور سایت هنگ میکرد. واسه همین اشتباهات تایپی رونتونستم اصلاح کنم با اصلاح کردم ولی اعمال نشده
اره زندگی عجیبی داشته واقعا و پر از فراز و نشیب